شماره ۳۰۰

پنجشنبه ۷ جون ۱۹۹۰- در محل کارم-آیواسیتی

به یاد فیلم مستخدم The Servant می افتم که سناریویش را هارولد پینتر بر اساس نوولی از رابین موگام Robin Maugham  نوشته است. آنچه مرا ناگهان به یاد محتوای این فیلم می اندازد، این است که انسان باید در ابراز مهربانی و گذشت آگاهانه عمل کند. اگر در مفهوم این ارزش ها و ابرازشان آگاه و سریع نباشد، گاه زندگیش از او ربوده می شود. همیشه نمی توان عاطفه را خالصانه و بدون نتایج احتمالی اش با کسی تقسیم کرد. بسیاری منتظرآنند تا در لحظه مناسب و در میدان ویژه ای کمند اندازی کنند تا کار و زندگی انسان دیگر را بربایند. قانون زیست بشر گاه این گونه عمل می کند. به قول برتولت برشت ” به کسی آب می دهی، گرگی است که می آشامد.”

همکارم “دوروتی” انگار روزها و لحظه ها مرا آهسته و مکارانه و آب زیر کاه منشانه می پاییده و تصور می کرده که انسانیت ام نشانه ساده لوحی من است و او به راحتی می تواند آنچه را که در لحظه آرزویش را دارد از من بدزدد! امروز صبح وقتی وارد محل کارم شدم، دیدم دوروتی ( که من همیشه هوایش را داشته ام بدلیل شرایط تنگ زندگیش) میز مرا اشغال کرده است بدون آنکه از من اجازه بگیرد! با خشمی کنترل شده بخود گفتم: من که با ادبیات، تئوری های روانشناسانه و انسانی بزرگ شده ام، چقدر باید با خودم به مدارا رفتار کنم و خودم را دلداری بدهم که در کشور میزبان مجبورشده ام با مشتی کارگر لومپن صفت بد فرهنگ تهی دست کار بکنم! باید تمام وجودم چشم باشد تا اشغالگران بیرحم را از فضای زندگی کاری ام دور کنم. در اینجا سیاست کاری بر این مبناست که با پنبه سر بریده بشود. آنها با یکدست یک خروس قندی به دست آدم می دهند و با دست دیگر گلوی آدم را می تاسند. آنها؛ کارفرمایان مزور و کارگران استثمار شده، مگر از من و هویت من چه می دانند؟ آنها چه می فهمند که من از کجا آمده ام و چرا مجبور شده ام برای گذران روزانه زندگی پسرم و خودم در چنین مکانی کار کنم؟ آنها چه می دانند که نویسنده ای از یک خانواده خردمند و دانش پرور، با پایه طبقاتی متفاوت از آنها و از کشوری بنام ایران معنایش چیست! (آنها اصلن نمی دانند که کشوری بنام ایران روی کره زمین وجود دارد!) و چرا باید در محلی چنین تو سری خورده و بی محتوا کار کند؟ تازه اگر هم بدانند ، چقدر می توانند دریافتی مفهومی از شرایط من داشته باشند. کارگر بدون آموزش های فرهنگی چطور می تواند مولد خوبی برای جامعه کارگری باشد؟!

حرف بر سر یک کارگر بدبخت فلک زده مثل “دوروتی” نیست. حرف بر سر سیستمی است که آدم هایش را وامیدارد که مارپیچ وار حق آدمهای دیگر را پایمال کنند، سر همدیگر را شیره بمالند، و چپاول گرانه بروند توی دل و روده و روح آدمهایی که تصور می کنند می توانند به جیبشان دستبرد بزنند و هستی شان را نمامه گرانه بربایند.

با خونسردی از دوروتی پرسیدم: چرا سر میز خودت کار نمی کنی؟

گفت: بخاطر اینکه “جیمز” زیاد حرف میزند!

استدلالش را می فهمم. اما کون به شقیقه چکار؟! آره، جیمز حراف دیوانه ای است. بدون حرف زدن طوطی وار نمی تواند نفس بکشد. همکارش “تام” از دست او استعفا داده است. تام پسر خوبی بود. درست مثل “دبرا”. دبرا که دختر عاقلی بود و مسائل را با درایت سبک سنگین می کرد. اما حالا دوروتی با کمال پرروئی و وقاحت آمده است میز مرا اشغال کرده است چون فضای کاری من در تابستان خنک تر است. باد نسبتن ملایمی که از پشت آشغالدانی ها و گاراژ تریلی های حمل و نقل می وزد، هوای گرفته، متعفن و خفه کارگاه را عوض می کند. صدای دستگاه پرس اشیاء حلبی و شیشه ای یک لحظه قطع نمی شود. انگار یک تریلی از روی قفسه سینه آدم می گذرد و مثل فیلم های باگزبانی تمام هیکل آدم را صاف زمین می کند!

حس اشغالگری دوروتی از آنجا آغاز شد که دیروز برایم درد دل کرد. گفت که مادر بزرگش یک سرخپوست است و او خودش در پروسه طلاق گرفتن از شوهرش است. یک پسر کوچک دارد و همسرش راننده تریلی است که به دلایل ویژه ای در زندان به سر می برد. (از او نپرسیدم به چه دلیلی!). گفت که شوهرش از همسراولش یک دختر دارد. می دانستم که قصه نمی بافد و راست می گوید. وقتی که با عاطفه به حرف هایش گوش دادم؛ با حالتی آرامش بخش به من گفت: “چه خوبست که با تو حرف می زنم…و چه خوبست که با تو کار می کنم. با تو کار کردن ، کار را بر من آسان می کند و با تو حرف زدن زمان را سریع تر می گذراند.”

بخود گفتم مهربانی و عاطفه در یک شبانه روز او را وارد گردونه سوء استفاده از خوبی کرده است. حقیقتن “خوبی را چه سود؟”! خوبی باعث شده است تا او حالا تصور کند که می تواند با حیله گری میز کار مرا کاملن تصاحب کند!! چه نقشه احمقانه ای! او نمی داند که من در عین ابراز عواطفم، هزار چشم درونی و گوش بیرونی دارم! هزار تجربه هنگفت دارم در انقلاب و جنگ و گذر از مرز های ممنوعه… و هزاران خوانده های تئوریک درباره فضاهای کاری در کشورهای سرمایه داری پیشرفته… روابط کارگران تولیدی و کارگاه های کوچک با کارفرمایانشان…و زندگی های گسسته و آشفته شان…و خشم طبقاتی شان… تئوری و رومانتیسم زندگی کارگری در دوره انقلاب حالا جایش را به زندگی بیرحمانه عملی داده است. و من حالا نه مثل مارکسیست های انقلابی طبقه متوسط سالهای ۱۹۷۹ (که تمامی همتشان یادگیری از طبقه کارگرو در دست گرفتن رهبری مبارزات کارگری بود) بلکه به عنوان یک کارگر مهاجریا تبعیدی واقعی در این کارگاه کار می کنم و نیروی کارم نه فقط بوسیله سرمایه داران استثمار می شود، بلکه کارگران آمریکایی لمپن مآب  نیز سعی در بهره جویی و سلطه گری از شرایط ویژه من دارند! این بهره کشی مضاعف بخاطر اینست که من یک بیگانه به شمار می آیم. چون در این کشور بدنیا نیامده ام. انگلیسی را روان صحبت نمی کنم. لهجه دارم. و با زبان ویژه و متفاوت کارگران تحصیل نکرده که مملو از اصطلاحات خاص و متفاوت است، بیگانه ام. همه این ها ارزش است در عین سخت بودنشان و به اجبار زیستن در کنارشان…

تصمیم ویژه ای بود که چگونه با دوروتی برخورد کنم. در کشور قانون، می بینی که قانون معنی ندارد. سر کارگرها هر شش ماه عوض می شوند. و کارگران به طبع شیوه برخورد سرکار گرها، رفتار و ارتباطشان با همدیگر تغییر می کند. از آنجایی که تربیت خانوادگی ام به گونه ای بوده است که اول به فکر دیگران باشم و بعد خودم، بسیار دشوار بود که با دوروتی یک برخورد قاطع و صریح و برنده داشته باشم تا او را از سر میزم به میز خودش برگردانم. باید روشی را در پیش بگیرم که به عقاید انسانی ام وفادار باشم و در عین حال به فکر خودم و موقعیت کاری ام باشم…بهر حال من می دانم چه کسی هستم. اما دوروتی ها و جیمزها با هویت خود در این جنگل انسان ها بیگانه اند! آنها به گونه ای کج و معوج رشد کرده اند؛ غرق در مسائل خانوادگی و اجتماعی پیچیده و مغشوش اند… آدمهایی به ناچار و به اجبار در خود گمشده….

ادامه دارد…