وقتی داشتن میبردنتون نگاهتون می کردم. مثل بقیه سرک می کشیدم که صورتتون رو ببینم. اول نگاهم به صورت تو افتاد علیرضا. قیافه ات مثل اون باری بود که از ناپدریت کتک خورده بودی و از خونه فرار کردی. اونشب هم همین ترس و غم تو صورتت بود. می گفتی بلاخره یک روز می کشمش. تلافی این کتک هایی رو که به من و مادرم می زنه در میارم. بهت گفتم شاید اون زودتر تو رو بکشه. دیدی حرفم درست در اومد. حالا حتما داره یک جایی این گوشه کنارها نگاهت می کنه و کیف می کنه. علیرضا هیچوقت فکر نمی کردی کارت یک روز به اینجاها بکشه. چه آرزوهایی داشتی. چه نقشه هایی کشیده بودی. دیدی همش نقش بر آب شد. هیچکس به التماس هات گوش نکرد. گریه هات هم دل کسی رو به درد نیاورد. آخه تو که آدم نبودی. فقط یه دزد بودی. یه اشغال. یه علف هرز که باید از زمین کندش و انداخت دور. علیرضا مادرت نتونست بیاد که مردنت رو ببینه، ولی خواهرت اینجاست. طفلی داره خودش رو می کشه. هنوزم داره التماس می کنه که نکشنت. چه ساده ست. مردم از دیشب اومدن اینجا جا گرفتن. بعضی ها با خودشون تخمه و آجیل آوردن. علیرضا ناراحت نشو. آخه اینجا مردم هیچ دلخوشی ندارن. تماشای اعدام هم خودش یه سرگرمیه. راستی همین الان یه خانومی تو جمعیت داشت داد می زد که ای وای کیفم رو زدن. می بینی علیرضا اینایی که اومدن دار زدن تو رو ببینن دارن جیب همو می زنن. تو مراسم اعدام یه دزد هم دزدی می کنن. علیرضا چقدر پاهات می لرزه. از سرماست یا از ترس. اون عکسی که بالای توچال انداختی یادته، بالای اون تخته سنگ وایسادی و فقط آسمون پشت سرت پیدا بود. گفتی یه روز به اورست صعود می کنم. حالا داری به بالای چوبه دار صعود می کنی. علیرضا چرا کار تو به آنجا کشید. اگه رییس دادگاه یه کم به حرفات گوش می کرد شاید زنده می موندی، چه می شه کرد، اون باید برای زنده موندن یا مردن تو تصمیم می گرفت. اونهم فکر کرد اینجوری بهتره که تو بمیری. شاید واسه بقیه درس عبرت بشه. مثل معلم که سر کلاس یه شاگرد تنبل رو با چوب می زنه که بقیه حساب کار دستشون بیاد. فقط این بار قرعه به نام تو افتاده اون هم به بهای جونت. علیرضا تو خیلی خوش قلب بودی، چرا با قمه به جون مردم افتادی که تو رو این جوری بکشن. ناپدریت که روت چاقو می کشید آدم بی شرفی بود تو که مثل اون نبودی. کاش اون به جای تو می مرد. علیرضا تو دزدی کردی که خرج مریضی مادرت رو در بیاری تا دیگه با این مریضی کار نکنه. حالا بعد از مرگ تو تکلیف مادر و خواهرت چی می شه. علیرضا نیگا کن اونها که دارن سوت و دست می زنن اون پایین، اون جلو کنار جرثقیل، همون زورگیرای محلتون نیستن؟ همونایی که یه بار به زور جلوتو گرفتن و تلفن همراهتو ازت دزدیدن. یه فصل کتک هم خوردی. با آجر کوبیدن تو سرت نامردا. آخ علیرضا نیگا کن محمد علی دیگه نمی تونه راه بره. پاهاش طاقت نداره. می ترسه. هی می افته. هربار که تلوتلو می خوره و می افته مردم دست و سوت می زنن. چقدر مردم شادن. بچه هاشون رو هم آوردن. براشون مثل فیلم سینمایی می مونه. هنرپیشه های نقش اول هم تو و محمد علی هستین. فقط فرقش اینه که این فیلم واقعیه و شما دو تا واقعا تو فیلم می میرین. چقدر قلبم به درد میاد علیرضا. نیگا کن محمدعلی داره گریه می کنه. داره مادرشو صدا می کنه. مادرش کجاست؟ لابد یه جایی تو جمعیت داره زیر دست و پا له می شه. محمد چرا سرت رو رو شونه ی اون مامور اعدام گذاشتی؟ دلت می خواست یه شونه داشتی که سرت رو روش می ذاشتی و یه دل سیر گریه می کردی؟ حالا پیدا کردی؟ ولی آخه این خودش می خواد تو رو بکشه. محمد تو که پدر نداشتی عیبی نداره، فکر کن این شونه پدرته که هیچوقت نداشتی و با خیال راحت گریه کن و دلت رو خالی کن. این عادلانه نبود محمد، می دونم. تو کسی رو نکشتی. به ناموس کسی تجاوز نکردی. تو فقط دزدی کردی، ۴٠ هزار تومن. پول یک کیلو گوشت. به خاطرش نباید بمیری. اونهم به این جوونی. یادته به رییس دادگاه گفتی شما به جای پدری که من هیچوقت نداشتم برای من پدری کن و منو نکش…….محمد بسه دیگه گریه رو تموم کن. هوا سرده. مردم خیلی وقته منتظرن. زودتر می خوان صحنه آخرو ببینن و برن خونه هاشون. طناب دار رو انداختن گردنتون یعنی دیگه آخرای فیلمه. محمد تو هنوز فکر می کنی ممکنه اتفاقی بیفته؟ تو بعضی از فیلما در آخرین لحظه فیلم یه جور دیگه تموم می شه. ممکنه تو فیلم شما هم فیلم جور دیگه ای تموم شه و شما زنده بمونین؟ علیرضا تو زندان می گفت: میخوان ما رو بترسونن. در آخرین لحظه می بخشنمون. ما که آدم نکشتیم. به ما گفتن شما محاربین. محارب یعنی چی؟ تو گفتی نمی دونم. ولی معنیش قاتل یا آدمکش نمی شه. حالا دارن طناب رو سفت می کنن. علیرضا هنوزم فکر می کنی این یه فیلمه؟ حالا دیگه هلهله مردم حسابی بالا رفته. دیگه تحمل ندارن. محمد، برای یه لحظه انگار خودت هم باورت شد که داری در نقش اول یک فیلم پلیسی بازی می کنی. اونجایی که قهرمان فیلم رو می خوان بکشن. احساس غرور می کنی مگه نه؟ از این که این همه آدم دارن برای تو هلهله می کنن. از این که تو، تو نقش اول هستی در حالی که اون ها فقط تماشاچین. واسه یه لحظه ترست یادت رفت. یادت رفت که این بالا هستی که حلق آویز شی. فکر کردی برای اولین بار تو هم کسی هستی. یه آدم مهم. خوشحال شدی. چه حس خوبی بود، کسی بودن، مهم بودن. اولین بار بود که چنین احساسی داشتی نه؟ …… همه ساکت شدن…..طناب رو کشیدن….شما اون بالایین، دارین تکون می خورین……همه ساکتن. جز اون چند تا زن که هنوز دارن جیغ می زنن بقیه دارن با بهت و حیرت و بعضی ها با لذت تماشا می کنن. می خوان تمام صحنه رو به دقت ببینن. بعد برن سر کار بشینن واسه هم تعریف کنن. علیرضا هنوز هم فکر می کنی این یه فیلمه که آخرش خوب تموم می شه.
محمد اون بالا داری به چی فکر می کنی به مادرت، به خواهرت، به اونی که تو جمعیت دنبالش گشتی ولی ندیدیش. به این که کاش می شد به علیرضا می گفتی دیدی ما رو کشتن. دیدی این یه فیلم نبود. علیرضا تو دیگه تکون نمی خوری. انگار تموم شد. محمد هم آروم شد. هنوز همه ساکتن. شما هنوز قهرمان اول فیلم هستین. هنوز آدمای مهمی هستین. همه دارن نگاهتون می کنن. راستی محمد این خیلی خوب بود که تو بالاخره یه بار تو زندگیت فکر کردی آدم مهمی شدی….. و مثل یه آدم مهم مردی، اگرچه مثل هیچ کس زندگی کردی………
و این فیلم همچنان ادامه داره و سناریست و کارگردانش خود ما هستیم چون فیلم ها واقعیتی از زندگی ماست.