بخش هفتم

در آن سال های دور که بیشتر  کوچه های امیریه به غیر از اسم یک لقب هم به دنبال خود می کشیدند، کوچه فرمانفرما  با وجود حوادث و ماجراهای بسیاری که بر آن گذشت، زیر بار هیچ لقبی نرفت و کوچه فرمانفرما ماند.

کوچه فرمانفرما موازی کوچه خدایار بود و مثل کوچه خدایار از شمال به بازارچه آشیخ هادی و از جنوب به خیابان فرهنگ محدود می شد و از طریق کوچه سهام الملک به کوچه خدایار  می رسید.

 در کوچه فرمانفرما کاروانسرایی بود  معروف به کاروانسرای کولی ها یا قرقونیا. این کاروانسرا که تعدادی کولی در آن زندگی می کردند، محل معاملات تخم مرغ برای منطقه بازار گلوبندک – امیریه و شاهپور بود. زمین این کاروانسرا خاکی بود و دور تا دورش اتاقک های کوچکی بود با ارتفاع تقریبی یک مترونیم از سطح زمین که زندگی کولی ها، در این اتاقک ها جلوی چشم عابران  جریان داشت. در درگاهی این اتاقک ها رو به حیاط کاروانسرا سبدهای پر از تخم مرغ و تخم اردک و غاز و بوقلمون و کبوتر (تخم کبوتر، را به خوردِ بچه هایی می دادند که دیر زبان باز می کردند تا زودتر به حرف بیفتند) بود که کولی ها برای فروش می چیدند، و یک سبد کوچکتر پر از تخم مرغ های پخته رنگی. به غیر از دکان دارها و خریداران جزیی، که از این غرفه به آن یکی در طلب نرخ بهتر در رفت و آمد و چانه زدن بودند، محدود خانه دارهایی هم راه خودشان را از بقالی سر کوچه دور می کردند و برای خرید تخم مرغ به کاروانسرا می آمدند تا از کولی ها خرید کنند ـ (مثل خانم والده که آب را هم از سرچشمه اش می خواست).  بچه کولی ها در حیاط کاروانسرا ولو بودند، من اجازه نداشتم به آنها نزدیک شوم و زیر نگاه سنگین این بچه ها که دست و صورت های کثیف و چشم هایی جذاب داشتند، دچار حسی ناخوشایند می شدم و برای فرار از تلخی این حس ناشناس  آنقدر نق می زدم تا خانم والده برایم تخم مرغ رنگی بخرد ـ تخم مرغ هایی که در پوست پیاز می پیچیدند و می پختند، و تمام رگه های پوست پیاز روی سفیدی پوست تخم مرغ نقش می بست، و یا بعد از پختن با مرکوکروم رنگش می کردند و در سبدی کوچکتر کنار سبدهای دیگر می چیدند.

پارک شهر از پارک های قدیمی جنوب تهران است

گروهی  دیگر از مشتریان کولی ها، هم محلی های کم بضاعتی بودند که پس از فرو نشستن جنب و جوش های صبح، پیش از ظهر، با یک کاسه مسی برای خرید تخم مرغ های شکسته به کاروانسرا می آمدند و مدتها بر سر آن کاسه پر از پوست شکسته تخم مرغ و زرده و سفیده بهم خورده، چانه می زدند. در حیاط کاروانسرا تعدادی بز و مرغ و خروس و بوقلمون و سگ و گربه وول می خوردند به اضافه مادیان و شترهایی که بار می آوردند یا می بردند. روزی یکی از این شترها در بازارچه آشیخ هادی ماجرایی فراموش نشدنی آفرید و آن این بود که هنگام عبور از بازارچه پایش لیز می خورد و از پله های حمام زنانه برق سقوط می کند به داخل حمام عمومی زنانه. زن ها در حمام جیغ می کشیدند و دسترسی به لباس هایشان نداشتند تا بیرون بیایند، شتر هم احتمالن جفتک می زده و به غیر از ساربان هم هیچکس نمی توانست شتر را بیرون بیاورد. مساله محرم و نامحرمی  و جیغ زن ها و جمعیتی که آنجا جمع شده بودند، از وقایع به یاد ماندنی بازارچه آشیخ هادی است.

یکی دیگر از به یاد ماندنی های این کوچه مدرسه رازی است که  آب انبارش با خانه ما در بن بست منتظم مشترک بود. از دریچه آب انبار اغلب صدای زنگ مدرسه رازی را در خانه  می شنیدیم. رفت و آمد دانش آموزان شیک شمال شهری و گاهی با کادیلاک و راننده و کارمندان شیک فرانسوی جذابیت خاصی به این کوچه بخشیده بود. فرح دیبا هم در همین مدرسه درس خوانده بود. اندکی بعد از ازدواجش با شاه یکروز با تشریفات بسیار مختصری برای بازدید آمد، اتفاقن من هم آنروز در آن کوچه بودم و فرح را از نزدیک دیدم.

یکی از ماجراهایی که بر این کوچه گذشت، ماجرای زندگی یک مرد  محترم ارتشی بود که  زنش را عاشقانه دوست داشت و در اثر یک حادثه از هر دو چشم کور و خانه نشین می شود. یک روز همانطور که در خانه نشسته، احساس می کند که زنش به او خیانت می کند (این همان جمله ایست که خودش در دادگاه گفته) به تنهایی به مدد حس از خانه خارج می شود و روانه سنگلج (پارک شهر) می شود، و پشت یکی از درخت ها مچ زنش را با مردی که عشق بازی می کرده می گیرد و با چند ضربه چاقو زن را از پای درمی آورد و مرد را مجروح می کند. این ماجرا بین اهل محل ضرب المثل شده بود و بعضی از اوقات هم از ضرب المثل – ماه پشت ابر نمی ماند – کاری تر بود.

ماجرای خانه خانم شازده یکی دیگر از به یادماندنی های کوچه فرمانفراست. خانم شازده هرگز شوهر نکرده بود و دختری پیر از بقایای خانواده قاجار بود. معروف بود که در روزهای آفتابی خانم شازده لخت می شود، وسط حوض  خانه می ایستد و ویلون می زند. من بارها صدای ویلون را که از خانه اش می آمد شنیده بودم ولی چیزی نمی توانستم ببینم، ولی از بالا رفتن پسر بچه ها از دیوار  بلند خانه اش که از هر پنج تاشان، چهارتاشان می افتادند و فقط یکیشان دستش بند می شد به آجرهای کنگره ای سر دیوار، می شود حدس زد که شایعه بی ربط نبوده . ……

بخش ششم خاطرات امیریه را در اینجا بخوانید