شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه  ۱۹ مارچ  ۲۰۰۹

شهر تصویر مبهمی بود که بزرگترهای خانواده و آنهایی که گذرشان به شهر افتاده بود به من داده بودند و برای دیدن این دنیای ناشناخته ثانیه شماری می کردم، اما حالا در ایام نوروز دلم برای آن روزها تنگ می شود؛ شاید خاطرات بچگی باشد و حسرت گذر عمر اما هر چه هست نوروز آن سال ها دوست داشتنی تر از امروز بود.

عید که می شد در روستایم همه چیز رنگ زندگی داشت و امید. با آنکه از امکانات امروزی هیچ نداشت و برای رسیدن به اولین شهر در کناره ساحل خزر مردم ده ناچار باید دو روز پیاده از میان کوه ها و دره های عمیق می گذشتند تا به اولین شهر کنار ساحل برسند.

روزهای خوش از یکی دو هفته مانده به عید شروع می شد که ما بعد از مدرسه راه مالروی ده به سمت شهر را در پیش می گرفتیم و دوان دوان تا چند روستا پائین تربه استقبال مردان ده می رفتیم که بعد از یک کار لااقل شش ماهه از شهر بر می گشتند.

دو سه هفته مانده به عید زن های ده خانه تکانی می کردند و تمام اتاق های خانه را با گل سفید “گلکار” می کردند. وقتی دیوارها خشک می شد کسی نمی توانست تشخیص دهد دیوارها با گل اندود شده یا با رنگ سفید رنگ آمیزی شده است. کف اتاق ها معمولا با گل رس گل مال می شد که مثل آجر قرمز برق می زد.

شب چهارشنبه سوری روستاییان در کنار آتش ساعتها خوش بودند از کودکان گرفته تا کهنسالان همه بودند با چهره هایی گشاده و خندان.


رسوم فراموش شده


در یکی از شب های آخر اسفند مردان میانسال و پسران جوان کارناوالی شبانه به اسم “عروس گله”* راه می انداختند. در این کارناوال یک نفر از پسران لباس زنانه می پوشید و نقش “عروس” را بر عهده می گرفت و یک نفر هم با لباس های عجیب و غریب نقش “غول” را داشت. چهره عروس و غول پوشیده بود و کمتر کسی می توانست هویتشان را تشیخص دهد.

به غول معمولا زنگوله و چیزهایی نظیر آن آویزان بود که وقتی حرکت می کرد صدایشان در می آمد.

گروهی هم به عنوان محافظ عروس و غول با ساز و آواز در تمام ده می گشتند و این شعر را می خواندند: “عروس گله بیاردیم، جان دله بیاردیم، خانخاه ترر نیاردیم، تی پسره بیاردیم.” (عروس گل آورده ایم، جان و دل آورده ایم، صاحب خانه برای تو نیاورده ایم، برای پسرت آورده ایم).

گروه جلوی خانه ها می خواندند و عروس می رقصید و تا زمانی که صاحب خانه ها چیزی مثل برنج، گندم و تخم مرغ یا حتی پول به آنها نمی داد این بزن و بکوب ادامه می یافت.

خانواده ها به تماشای این جشن شبانه می نشستند و بچه ها به دنبال گروه به این طرف و آن طرف ده می رفتند.

این مهمانی شبانه تا صبح طول می کشید و در پایان آنچه جمع آوری شده بود بین اعضای گروه تقسیم و بخشی از آن هم به فقرا داده می شد.

در کنار این جشن شبانه، درساعت سال تحویل رسم “خانه دموجی” یا “پا زدن” انجام می شد و هیچ خانواده ای بدون آن سال را شروع نمی کرد. این رسم معمولا به وسیله عضو کوچکتر خانواده یا فامیل اجرا می شد. من تا سالها این وظیفه را بر عهده داشتم و تا زمانی که آنجا بودم این وظیفه برگردنم بود. بعد از تحویل سال و قبل از این که کسی وارد خانه شود من با سبزه و قران و یک پارچ آب وارد خانه می شدم و با ریختن چند قطره آب در گوشه تمام اتاق های خانه به نشانه برکت سال آینده روز عید را آغاز می کردم.

البته اهل خانه می توانستند بیرون بیایند، اما تا زمانی که رسم “خانه دموجی” انجام نمی شد آنها نباید وارد خانه می شدند.

این رسم قدیمی گاهی برایم دردسرساز بود چون باید لااقل هفت تا هشت خانه از فامیل و همسایه دور و نزدیک را پا می زدم و اگر سال تحویل در طول شب بود من باید شب خانه یکی همسایه ها می خوابیدم تا روز بعد بتوانم خانه خودمان و بقیه کسانی که مشتری دائم من بودند پا بزنم.

معمولا این مراسم همان اول صبح برگزار می شد و من به سرعت خودم را برای گردش روزانه عید آماده می کردم. لباس نو می پوشیدیم و با تشکیل چند گروه از همسالان به تمام خانه های ده سر می زدیم برای مبارک باد سال نو.


بازدید عید


بزرگترها هم در چند گروه جداگانه به تمامی خانه های ده می رفتند. فرق بزرگترها با هم سالان من این بود که کمتر وارد خانه ها می شدیم و همان دم در عیدی مان را می گرفتیم و برمی گشتیم. استثنا وجود نداشت فقیر وثروتمند بی معنی بود. صدای “عید شما مبارک” از همه طرف بلند بود و زندگی با حرارت جریان داشت.

وقتی بچه ها به در خانه ها می رسیدند با گفتن “عید شما مبارک” صاحب خانه را متوجه حضورشان می کردند. هدیه های عید برای بچه ها معمولا انواع آجیل و تخم مرغ و گاهی هم دو تا ده تومان پول بود. من معمولا در روز عید بین ۵۰ تا ۶۰ تخم مرغ خام جمع می کردم.

بزرگترها هم به همه ده سر می زدند حتی آنها که در طول سال دلخوری هایی از هم پیدا کرده بودند. آنها هم کیسه های تخم مرغ داشتند. در تمام سفره های هفت سین کاسه هایی پر از تخم مرغ بود و مهمانان هنگام خداحافظی هر کدام یک تخم مرغ از سر سفره برمی داشتند. تامین تخم مرغ عید برای همه روستاییان که خودشان مرغ داشتند، ساده بود.

سر سفره معمولا جز هفت سین، پرتقال و سیب و فندق بو داده که زنان ده آماده می کردند، فراوان بود. البته شیرینی های خانگی جای خود را داشت و بدون خوردن آنها انگار سال شروع نمی شد.

سبزه رکن هر سفره ای بود. زنان ده با سلیقه تمام گندم و عدس و غلات دیگر را در ظرف های قدیمی سبز کرده بودند برخی هم دور پایه های چراغ های گرد سوز و زنبوری و کوزه های سفالی جوراب یا پارچه ای کشی بسته و دانه های ریز تخم شاهی را هنرمندانه روی آن سبز کرده بودند.

از صبح تا شب از این طرف ده به آن طرف ده می رفتیم و همه جا صدای خنده و شادی وخوشی بلند بود.

این روزهای به یادماندنی معمولا با سیزده بدرخاتمه می یافت. در آن روز تمام اهالی روستا از پیر و جوان خود را به اطراف ده در نزدیکی جنگل و بالای کوه های بلند می رساندند و با بازی های محلی خود را سرگرم می کردند. معمولا چند خانواده با هم یک گوسفند می خریدند و همانجا کباب می کردند. یا چند تایی از مرغ های خانگی را برای ناهار آماده می کردند. شعر و سرود می خواندند و تا عصر سرگرم این مراسم بودند. دلخوری ها تمام شده بود و با آغاز سال کینه های گذشته جایش را به دوستی و مهر داده بود.

در دو دهه گذشته نسل جوان روستا را ترک کرده و میانگین سنی اهالی روستا به ۵۰ تا ۶۰ سال افزایش یافته است. برای همین این رسوم فراموش شده و جز همسایه ها و فامیل نزدیک کسی به دیدن همولایتی هایش نمی رود و سیزده بدر شکوه گذشته را ندارد.

امروز همه چیز رنگ و بویی دیگر گرفته است. انگار همه آن چیزهایی که روزی رویای دیدنش را داشتم جای صداقت و شیرینی گذشته را گرفته و برق زندگی امروزی همه چشم ها را خیره کرده است. حالا کم و بیش آثار تکنولوژی امروزی در همه خانه های ده به چشم می خورد و مردم از امکانات روز زندگی کم و بیش برخوردارند، اما رسوم گذشته یا به کلی برافتاده یا در حال بر افتادن است. شاید هم زندگی قبیله ای جایش را به زندگی شهری داده است. هر چه هست نه من، که بچه های نسل جدید نیز آن علاقه نسل گذشته را به نوروز و آئین های آن ندارند اما آنها هم حتما خاطرات خاص خود را از این ایام به سال های بعد خواهند برد.



*”عروس گله” به ضم گاف