شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه  ۱۹ مارچ  ۲۰۰۹

سه شنبه ۱۶ آگوست ـ آیواسیتی ۱۹۸۸
  

امروز درجه حرارت هوا ۱۰۵ درجه فارنهایت بود. و تنها فرق محل کارم با حمام سونا در این بود که به جای آب و رطوبت، خاکِ خشک بر تنم می نشست! انرژی ام بارور بود. پر بودم از نیروی حرکت و جنبش. صبح بسیار زود چشمهایم را باز کردم. نه … نمی خواستم از جا برخیزم. جیره ی خوابم را در صف تهاجمات مسایل گوناگون دریافت نکرده بودم… نه … بدون جیره ی خوابم نمی توانم چشمهایم را به روی روز باز کنم. در روز عزیز هیچ چیز رخ نمی دهد، اما در خواب حرکت و جنبش و تفکر هست. در خواب زندگی به  شکل فعالی جریان دارد. خواب دیدم. خواب دانشگاه تئاتر در آمریکا. “شلی برک” استاد ما بود و ما داشتیم درباره ی تئاتر صحبت می کردیم. موضوع صحبت مان درباره ی محتوا و فرم در تئاتر بود. من محتوا را بر فرم پیشی می دانستم و به فرم اعتبار چندانی نمی دادم! “شلی برک” از اهمیت فرم می گفت و پیوند این دو را با استدلال برایم توضیح می داد. گویا برایم از برتولت برشت مثال آورد که در قالب فرم های نو، جدیدترین حرفها ر ا به تماشاگر گفته است و ارتباط تماشاگر را با مفاهیم عمیق بشری بدینوسیله محکم کرده است.

همینطور که به این مفاهیم فکر می کردم ناگهان “شلی” گفت: از تئاتر دوران رضاشاه حرف بزن! می خواهیم بدانیم. داشتم به تعزیه فکر می کردم و سیر تحول تاریخ تئاتر در ایران و تاثیر شیوه های تئاتر غربی در ایران. همینطور که داشتم با تقلا و کوشش تمام کلمات انگلیسی را کنار هم می چیدم تا آنچه را که در مغز دارم به زبان بیاورم، دیدم چشمهایم ناگهان باز شدند و من مثل فنر از جا برخاستم تا به سرکار بروم. در بیداری خودم را مورد انتقاد قرار دادم که مشکلات زندگی ام در آیواسیتی را با دوستم اعظم در میان گذاشته ام. از دست خودم عصبانی بودم. عصبانی بودن بهتر از قورت دادن اندوه است. بهتر از آرامش لحظه ای حاصل از دلسوزی دیگران است. اگر چکشی مثل یک حرکت مکانیکی مرتبا بر سرت فرود آید، حتی اگر چکش را فحش بدهی و با آن بجنگی، حتی اگر چکش را قورت بدهی، بهتر است تا ضربه های مکرر دردآلود آن را بپذیری!

به خود گفتم: دیگر بس است! حرفهای مارک در گوشم زنگ زد: Don’t Complain!

در اوج امید و نومیدی به مارک فکر کردم. یک ماه است که به من تلفن نکرده و نامه ام هم بی جواب مانده  (هرچند او همیشه می گوید که نامه نوشتن را دوست ندارد) … جمله ای را که “به آذین” درباره هملت شکسپیر نوشته بود، پیش خودم مرور کردم. او از آدمهای درستکاری صحبت کرده بود که در جامعه نمی توانند جایی داشته باشند. و از آنجایی که با جامعه ناسازگارند، مجبورند خود را به دیوانگی بزنند تا بدینوسیله حرفهایی را که در حلقومشان گیر کرده رها کنند تا بتوانند وجدان خفته بشر را با طنز یا هر زبان دیگری بیدار کنند، اما غروب که به خانه رسیدم اعظم گفت که مارک تلفن کرده و یکباره آرام شدم.

امروز در محل کارم کارمند جدیدی آمد که دانشجوی رشته ی طراحی لباس تئاتر بود. چهره ای متین و دوست داشتنی داشت و مشخص بود که فرهنگش با سایرین متفاوت است. اسمش جویس است. صحبت کردن با او درباره تئاتر و فستیوال نمایشنامه نویسان فضای روحی مرا به کلی تغییر داد.

بعد از کار با اعظم و بابک به memorial Union رفتیم و نشستیم کنار دریاچه و به لاک پشت های صبور و با وقار نگاه کردیم و درباره مادر شدن حرف زدیم. درباره خلق موجودی جدید. و احساس یک مادر در مقابل خلق خودش. احساس عجیبی راجع به بچه داشتم. یک احساس لطیف و در عین حال وحشی. .. بوی غریب و دلپذیر بچه… چنگی که بر پیراهن آدم می اندازد، به موی آدم، به عینک آدم، بر پوست آدم … اگر گوشتی زیر آن پوست باشد که بچه را آرام کند چرا که پناهگاهی را جسته است.

در میدان شهر جوانان گیتار می نواختند و آواز Oh Baby Baby, It’s a wild World  را می خواندند. با دیدن فضای بی دغدغه و آزاد دانشجویان جوان، درخت و گیاه و گل و آب، و با شنیدن ملودی های موسیقی و لیس زدن به بستنی قیفی احساس کردم که هیجانات یک دختر پانزده ساله را دارم!

وقتی که به خانه برمی گشتیم، فکر کردم: تغییر دادن خود امر ساده ای نیست!