توضیح: قرار بود خلاصه و محورهای متن زیر به صورت گفتار در برنامه ای که شنبه۲۴ ام ژوئن، “یادمان تورنتو ” در پیوند با اعدام های سال ۶۰ در تورنتو برگزارکرد ، عرضه شود؛ اما به دلیل کمی وقت ممکن نشد . اینک با عرض پوزش از دوستانی که آ نشب تا دیر وقت در سالن ماندند؛ متن کامل آن را تقدیم حضور خوانندگان می کنم .
دوستان سلام
برنامه ی امشب ما درباره ی ضرورت دادخواهی سال ۶۰ است. ما طی بیش از بیست سال به طور محوری هر سال به قتل عام سال ۶۷ پرداخته ایم و اگر چه گاهگاهی به طور ضمنی از دهه ی ۶۰ یاد کرده ایم، اما این اولین برنامه ی ماست که به طور محوری به سال ۶۰ اختصاص دارد. کوشش من بر این است که در این فرصت با ذکر دقیق تاریخ تعدادی از حرکت های سرکوبگرانه ی رژیم اسلامی از آغاز تا روز ۳۰ خرداد، که نقطه عطفی در سرکوب های او تا آن تاریخ است، سمت و سوی حرکت های رژیم برای سرکوب نیروهای مخالف و مبارز و تثبیت قدرت اهریمنی اش را نشان دهم. در این نمونه ها به روشنی می بینید که جان مردم هیچ ارزشی ندارد. تنها چیزی که برای رژیم اهمیت دارد سرکوب نیروهای مخالف و تثبیت قدرت اش به هر قیمتی و با هر وسیله ای . بعد هم با مکث روی اعدام های روز ۳۱ خرداد ۶۰ و بعد از آن، به ویژه بودن کشتارهای سال ۶۰ و ضرورت دادخواهی می پردازم.
اما چرا سال ۶۰ و سال ۵۹ و یا سال ۵۸ نه؟ یا چرا سالهای دیگر نه؟ واقعیت این است که اگر ما به عملکرد جمهوری اسلامی طی سال های حاکمیت اش دقیق شویم می بینیم هر سال، هر ماه و حتی هر روز آن پر از جنایت و لازم به دادخواهی است، اما چرا سال ۶۰ ویژه است، در خلال این گفتار به آن اشاره خواهم کرد.
رژیم اسلامی ایران، اولین گام های خزیدن به سوی قدرت را با اعدام سران ارتش شاه، ارتشبد نصیری، سپهبد رحیمی، سرلشگر ناجی و سرلشگر خسروداد در نیمه شب ۲۵ بهمن ۵۷ ، یعنی سه روز بعد از قیام مردم روی پشت بام مدرسه ی علوی آغاز کرد. بگذریم که متاسفانه برخی از روشنفکران و افرادی از میان اپوزیسیون برای این اعدام های بی حساب و کتاب و بدون محاکمه هلهله کردند و هورا کشیدند؛ و هیولایی را که اولین گام هایش را به سوی قدرت بر می داشت و درکار تثبیت خود بود، ندیدند. به نظر من نگاهی دقیق به چگونگی محاکمه و اعدام این چهار نفر در آن مقطع که به هر حال به عنوان اسیر و زندانی از حقوقی برخوردار بودند ولی حاکمیت نوپا هیچ حقوقی برای شان در نظر نگرفت، کافی بود تا به عمق ددمنشی حاکمیتی که در کار تثبیت خود بود پی برد و برای حفظ جان هزاران فعال سیاسی چاره اندیشی کرد. کافی بود از خود بپرسی که: وقتی رژیمی فقط سه روز بعد از به قدرت رسیدن با مخالفان خود این گونه بی حساب و کتاب برخورد می کند، آنگاه که خود را تثبیت کرد چگونه عمل می کند؟
بگذریم …
بیست و هفتم مرداد ماه ۵۸ (یعنی فقط حدود ۶ ماه پس از قیام مردم) خمینی فرمان حمله به کردستان را صادر می کند. فرمانی که در حقیقت جواز کشتن و سرکوب بی حساب و کتاب مردم شجاع و مبارز آن سامان بود. به دنبال همین دستور، خلخالی به کردستان هجوم می برد و فقط در اولین هفته ی شهریور ۵۸ ، ۴۰ نفر را در سه شهر مریوان، سنندج و سقز اعدام می کند که دو کودک در میان آن ها است. سیف الله فیضی ۱۵ ساله و آذرگشب دارایی ۱۲ ساله!
بعد از کردستان، رژیم برای برچیدن شوراهای مردمی، به ترکمن صحرا یورش می برد.
در اسفند ماه ۵۸ ، خلخالی در گنبد ۹۴ نفر را اعدام می کند از جمله رهبران خلق ترکمن: توماج، واحدی، مختوم و جرجانی.
سال ۵۹ برای جمهوری اسلامی، سال یورش به سنگرهای مقاومت دانشجویان در سراسر دانشگاه های ایران است.
در ۲۹ فروردین ۵۹، خمینی طی سخنرانی ای به دانشگاه ها حمله کرد و از هراسش از دانشگاه ها و آموزش غربی جوانان سخن گفت. در همین روز شورای انقلاب پس از دیدار با خمینی به گروه ها و سازمانهای سیاسی ۳ روز فرصت داد تا دفاترشان را در دانشگاه ها تعطیل کنند.
در پی اطلاعیه شورای انقلاب، و طی چند روز درگیری های گسترده ای میان چماقداران و قمه کشان حزب الله (که از طرف حزب جمهوری اسلامی پشتیبانی می شدند ) و دانشجویان هوادار گروه ها و سازمان های سیاسی در دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی سراسر کشور رخ داد که منجر به کشته شدن دست کم ۳۸ تن و زخمی شدن ۱۰۰ ها تن شد.
روز اول اردیبهشت، که روز پایان مهلت شورای انقلاب بود، درگیریها در دانشگاه تهران به اوج خود رسید و طی آن سه نفر کشته و بیش از ۳۰۰ نفر زخمی شدند. روز دوم اردیبهشت بنی صدر رئیس جمهور و رئیس شورای انقلاب به دانشگاه تهران رفت و ضمن سخنرانی اش مصوبه ی شورای انقلاب را ابلاغ و بر ضرورت انقلاب فرهنگی تاکید کرد.
از سوی دیگر در همین سال با همکاری شورای انقلاب فرهنگی، اساتید آگاه و مترقی از دانشگاه ها اخراج شدند و دانشگاه ها که نقش موثری در ایستادگی برابر تهاجم لجام گسیخته ی جمهوری اسلامی داشتند، به مدت بیش از دو سال تعطیل شدند.
بعد از بستن دانشگاه ها به تدریج یورش رژیم به دستاوردهای قیام شدت گرفت و حلقه ی سرکوب و اختناق هر روز تنگتر می شد. حمله به اجتماعات سیاسی و تشکل های کارگری، شناسایی، تعقیب و مراقبت کادرهای نیمه علنی سازمان های سیاسی و نیروهای مترقی به طور سیستماتیک در دستور کار نهادهای اطلاعاتی و امنیتی رژیم قرار گرفت.
در تاریخ های نهم و یازدهم بهمن ماه ۱۳۵۹، طی دو جلسه مسئولان رژیم برای دستگیری کادرهای نیروهای سیاسی و سرکوب آنها برنامه ریزی می کنند. به نام های بعضی از افراد حاضر در این دو نشست که به نوعی از طراحان و برنامه ریزان “ستاد سرکوب نیروهای مبارز” بودند توجه کنید: مهدوی کنی وزیر کشور و سرپرست کمیته، باقر کنی مسئول کمیته ی مرکز، موسوی اردبیلی دادستان کل کشور، مرتضی رضایی فرمانده سپاه پاسداران، میرسلیم سرپرست شهربانی، بهزاد نبوی وزیر مشاور در امور اجرایی، محسن سازگارا معاون سیاسی وزیر مشاور، لاجوردی دادستان انقلاب تهران، کچویی مسئول زندان اوین، نصرالله جهانگرد مسئول بخش تحقیقات واحد احزاب و گروه ها و خسرو تهرانی معاون اطلاعات و امنیت نخست وزیر و …
به دنبال همین دو نشست دستگیری کادرهای با تجربه ی نیروهای سیاسی که نیمه علنی بودند شروع می شود. محسن فاضل از کادرهای باتجربه ی سازمان پیکار در ۱۴ بهمن ۵۹، علیرضا رحمانی شستان از کادرهای سازمان پیکار ۲۰ اسفند ۵۹ ، سعید سلطانپور از کادرهای برجسته ی فدائیان اقلیت ۲۷ فروردین ۶۰ و… دستگیر شدند.
روز ۱۴ اسفند ۱۳۵۹، در سالگرد درگذشت محمد مصدق، ابوالحسن بنیصدر، رئیس جمهور، در دانشگاه تهران سخنرانی ای ایراد کرد و ضمن آن مدعی وجود شکنجه در زندانهای ایران شد. در همان روز، چماق به دستان حزب الله که از سوی حزب جمهوری اسلامی تغذیه و پشتیبانی می شدند با قطع برق بلندگوها و اغتشاش مانع ایراد سخنرانی بنی صدر که در هر صورت رییس جمهور به حساب می آمد، شدند. یورش اوباش حزب الله به اجتماع مردم در دانشگاه تهران(که بسیاری از آنها هوادار بنی صدر و یا هوادار سازمان مجاهدین و یا از هواداران نیروهای سیاسی چپ بودند) سوت پایان اجتماعات نیروهای سیاسی را به صدا در آورد و عزم جدی رژیم برای سرکوب نیروهای مخالف و یک پارچه کردن حاکمیت را به نمایش گذاشت.
با شدت گرفتن تضادها و دعوای قدرت بین لیبرال ها به سرکردگی بنی صدر و حزب جمهوری اسلامی به رهبری بهشتی در نوروز سال ۱۳۶۰ خمینی، هیاتی را مسئول رسیدگی به اختلافات پیش آمده کرد که کار این هیات به نتیجه ای نرسید.
به دنبال بی نتیجه بودن کار هیئت حل اختلاف، در تاریخ ۲۵ اردیبهشت سال ۶۰، بنی صدر درخواست انجام رفراندوم کرد و گفت: اگر میزان رای مردم است، آیا حق دارم پیشنهاد کنم که این میزان اظهار بشود؟
خمینی به شدت با رفراندوم مخالفت کرد، زیرا که نتیجه ی آن را می دانست. از آن رو در ششم خرداد ماه سال ۶۰ ، طی یک سخنرانی اعلام کرد که : اگر همه ملت هم بگویند آری، من می گویم نه. و این یعنی که مردم هیچکاره اند و رأی شان اهمیتی ندارد.
در تاریخ ۱۷ خرداد سال ۶۰ ، با مدیریت بهشتی به عنوان رئیس دیوان عالی کشور و با اعلام خبر آن توسط لاجوردی به عنوان دادستان انقلاب مرکز ، ۷ روزنامه از جمله روزنامه ی انقلاب اسلامی تعطیل شدند.
در ۲۰ خرداد۱۳۶۰، خمینی بنی صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کرد. (البته این تصمیم از دو سه روز پیش گرفته شده بود و در آن روز به طور رسمی اعلام شد). پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، سازمان مجاهدین خلق طی اطلاعیهای ضمن حمایت از بنیصدر، خواستار حراست از جان رئیس جمهور شد.
۲۵ خرداد ۶۰، خمینی در رابطه با فراخوان جبهه ی ملی برای تظاهرات در حمایت از بنی صدر سخنرانی می کند و ضمن آن اعلام می دارد: اگر سی و پنج میلیون بگویند بله من می گویم نه… او در همین سخنرانی جبهه ی ملی را مرتد می نامد. در نتیجه تظاهرات جبهه ی ملی به حمایت از بنی صدر در اثر تهدید چماقدارانی که توسط حزب جمهوری اسلامی بسیج شده بودند و حمایت پاسداران مسلح از آنها در میدان فردوسی برگزار نشد.
رفسنجانی در کتاب عبور از بحران در قسمت مربوط به روز ۲۵ خرداد از جمله می نویسد:” …شب، در دادگستری، جلسه ی مشورتی قوای سه گانه با سپاه و… بود که در کیفیت سیاسی و تبلیغات و دستگیری سران مخالف و محارب و مسائل روز تصمیم گیری هایی شد.
احمد آقا تلفن کرد و گفت: امام می فرمایند زودتر مجلس در مورد آقای بنی صدر تصمیم بگیرد.”
توجه داشته باشید که ۲۵ خرداد است و رژیم در مورد دستگیری سران نیروهای سیاسی برنامه ریزی خودش را دارد.
پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، حزب جمهوری اسلامی به رهبری بهشتی و با همکاری رفسنجانی و جمعیت موتلفه، موافقت خمینی برای عزل بنی صدر از ریاست جمهوری را هم می گیرند. آن وقت نوبت مجلس شورای اسلامی می رسد که نقش خود را بازی کند. سرانجام روز یکشنبه ۳۱ خرداد مجلس دست آموز با ۱۷۷ رای موافق و ۱رای مخالف و ۱۲ رای ممتنع عدم کفایت سیاسی بنی صدر (که در آن تاریخ مخفی شده بود) را تصویب و روز بعد هم خمینی آن را تایید می کند.
عصر روز ۳۰ خرداد ۶۰، به دنبال فراخوان سازمان مجاهدین خلق، تظاهرات بزرگی در خیابان های تهران برگزار شد که صدها هزار نفر از هواداران مجاهدین، بنی صدر و دیگر نیروهای سیاسی از جمله هواداران سازمان های چپ در آن شرکت کردند. این تظاهرات توسط چماقداران و پاسداران رژیم به خون کشیده شد و تعداد زیادی کشته و عده ی بسیاری زخمی و دستگیر شدند. در این روز پاسداران در میدان فردوسی، از بالا و پایین تظاهرکنندگان را به رگبار می بندند و حوض وسط میدان فردوسی از خون کسانی که در حال گریز تیر خورده و داخل حوض آب افتاده بودند، رنگین شد. بدینسان ۳۰ خرداد نقطه عطفی است که طی آن رژیم ماسک از چهره بر می دارد و عزم اش را برای سرکوب نیروهای مبارز و مخالف و پس گیری دستاوردهای قیام، یکپارچه کردن قدرت به هر قیمتی و با هر مقدار خونریزی به نمایش می گذارد.
پاسداران و چماقداران رژیم شب ۳۰ خرداد و نیز روزهای بعد به بیمارستان ها یورش می برند و مانع درمان زخمی ها می شوند که با اعتراض کادر درمانی بیمارستان ها و در مواردی هم با اعتراض بیماران روبرو می شوند.
در روز ۳۱ خرداد ۶۰ که به نوعی آغاز کشتار گسترده و عام نیروهای مبارز و چپ بود، جمهوری اسلامی بنا بر اعتراف خودش که در دو اطلاعیه ی دادستانی مرکز درج شده بود، تنها در تهران ۲۳ زن و مرد جوان را اعدام کرد. قابل توجه اینکه در همان اطلاعیه های دادستانی اشاره شده که بسیاری از دستگیر شدگان حتی اسم خود را نگفته بودند و رژیم آنها را بدون احراز هویت اعدام کرد و تا امروز بعد از ۳۶ سال از آن جنایت به لیست کامل آن ۲۳ نفر جانفشان دسترسی نداریم. بر اساس دو اطلاعیه ی یاد شده، در آن روز این عده در دو نوبت ظهر ، ۱۵ نفر و شبانگاه ۸ نفر به جوخه های اعدام سپرده شدند. از آن۲۳نفر، تاکنون نام۱۸ تن از آنها به همت مهناز متین و ناصر مهاجر مشخص شده است و هنوز نام و وابستگی تشکیلاتی ۵ نفر از آنها نامعلوم است.
اگر چه رژیم اتهام آنها را شرکت در تظاهرات ۳۰ خرداد اعلام کرد، اما چند تن از آنها به بهانه های واهی از مدت ها پیش دستگیر شده بودند، اما رژیم برای ایجاد وحشت و قدرت نمایی همگی آنها را در آن روز اعدام کرد. به چند نمونه ی زیر دقت کنید:
۱- طاهره آقاخانی مقدم از گروه نبرد خلق، مهر ۵۹ دستگیر شده بود و هنگام تیر باران، ۸ ماهه حامله بود. شاید طاهره اولین زن حامله ای است که در رژیم اسلامی ایران تیر باران شده است.
آیا هیچ یک از مسئولان جمهوری جهل می تواند به این پرسش پاسخ دهد: جنین ۸ ماهه ی طاهره چه جرمی مرتکب شده بود؟
۲- سعید سلطانپور از فدائیان اقلیت ـ ۲۷ فروردین ۶۰ در شب عروسی اش دستگیر شده بود.
۳- محسن فاضل از سازمان پیکار، در ۱۴ بهمن ۵۹ دستگیر شده بود.
در میان دستگیر شدگان ۳۰ خرداد ، که روز بعد اعدام شدند ، چندین هوادار مجاهدین هست که حتی حاضر نشدند نام شان را به حاکمیت خونریز بگویند. مانند زهرا ابراهیمیان ۲۱ ساله و خواهرش کبری ابراهیمیان ۱۹ ساله.
آیا رژیم نمی توانست چند روزی صبر کند و از طریق خانواده ها که در جستجوی فرزندانشان بودند، نام و نشان آنها را به دست آورد؟
واقعیت این که در آن مقطع رژیم خود وحشت کرده بود و مسئله اش ایجاد ترس و فرستادن مردم به خانه هاشان بود. ایجاد ترسی که در حقیقت بازتاب ترس و وحشت خودش از حضور گسترده ی مردم در تظاهرات ۳۰ خرداد بود.
برای یک لحظه تصور کنید: فرزندی صبح ۳۰ خرداد در کنار خانواده اش صبحانه خورده، بعد از خانه بیرون رفته، شب به خانه برنگشته. عصر روز بعد به دنبال اطلاعیه ی دادستانی خانواده ی او به زندان اوین مراجعه کرده و پیکر غرقه به خون فرزندش را در میان قالب های یخ و در کنار جوانان غرقه به خون دیگر می بیند. کدام کلمات می تواند عمق درد و رنجی را که در آن لحظه بر مادران و پدران آن غرقه بخونان تحمیل شده بیان کند؟
و این تازه جنایت یک روز است و از آن پس هر هفته ده ها تن در زندان اوین و دیگر زندان های ایران به خون خود در غلتیدند. اتهام هایی که بر پایه ی آن بسیاری از جوانان پرشور و سرفراز این سرزمین را اعدام کردند، از عمق فاجعه ای که در چشم انداز بود، حکایت می کرد: داشتن فلفل و نمک، داشتن سرکه (برای مقابله با گاز اشگ آور)، پخش اعلامیه، فروش نشریه و…
در فاصله ی سال های ۶۰ تا ۶۴ رژیم اسلامی ایران بیش از ۱۵۰۰ دختر و زن را اعدام کرده که ۹ دختر بچه ی زیر ۱۳ سال در میان آنها هستند. از میان آنها نفیسه اشرف جهانی ده ساله، مریم اسدی ۱۱ ساله و افسانه ی فارابی۱۲ ساله بودند. شاید نفیسه کوچکترین کودکی است که در جمهوری جهل به جوخه ی تیرباران سپرده شده است.
آیا خامنه ای و یا دیگر مسئولان جمهوری اسلامی جرات می کنند در سازمان ملل با افتخار اعلام کنند که نفیسه کودک ده ساله را به جوخه ی اعدام سپرده اند؟
آیا می توانند به جهان بگویند که در این رژیم در فاصله ی سالهای ۶۰ تا ۶۴ ، دست کم ۴۷ زن حامله اعدام شده است؟
آیا می توانند بگویند: در جمهوری اسلامی در فاصله زمانی یادشده ، ۶۰ زن زیر شکنجه کشته شده اند که خطیب شهیدی از میان آنها دختری ۱۵ ساله بوده است؟
نکته ای که در اینجا لازم به تاکید است اینکه: تمام کشتارهای سال ۶۰ و سال های بعد از آن با تایید و پشتیبانی کامل خمینی انجام گرفته است. او در آذرماه سال ۶۰ طی سخنانی به مناسبت هفته ی وحدت می گوید : …با چند سال زندان کار درست نمی شود. این عواطف بچه گانه را کنار بگذارید. ما معتقدیم مجرم اصولن محاکمه ندارد و باید او را کشت . تنها باید هویت آنان را ثابت کرد و بعد آنها را کشت.
اما چرا دادخواهی و چرا تاکید روی دادخواهی سال ۶۰؟
محور اصلی جنبش دادخواهی، زدودن گرد و غبار فراموشی از روی انبوهی از جنایاتی است که جمهوری اسلامی ایران طی سالها حاکمیتش مرتکب شده و ثبت واقعی آن جنایات در حافظه ی جمعی مردم ایران. جنایاتی که به حافظه ی جمعی مردم سپرده نشود با گذشت زمان فراموش می شود و راه را برای تکرار آن باز می گذارد.
در اندونزی بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۶، به دنبال کودتای ژنرال سوهارتو بیش از یک میلیون نفر به اتهام کمونیست بودن قتل عام شدند. جزییات آن جنایت تا امروز از چشم مردم جهان پنهان نگاه داشته شده است.
از سوی دیگر دستاوردهای جنبش دادخواهی مادران میدان مایو در آرژانتین را در نظر بگیرید! دادخواهی پیگیرانه ی آنان موجب شد تا جنایات نظامیان حاکم بر آرژانتین در حافظه ی جمعی مردم بیدار جهان ثبت شود و موجی جهانی در همدلی و همصدایی با آنها ایجاد کند. در اثر مبارزات مادران مایوی آرژانتین، ژنرال خورخه ویدلا، دیکتاتور معروف آرژانتین، در سال ۲۰۱۰ توسط دادگاهی در آرژانتین به پنجاه سال زندان محکوم شد و در همان زندان هم درگذشت. بی جهت نیست که رژیم همواره می کوشد که اثری از جنایاتش باقی نماند.
تخریب قبرهای مبارزان، تخریب هزار باره ی نشانه ها و سنگ قبرها در خاوران های ایران، ممانعت از برگزاری مراسم یادمان و سالگرد در خاوران و حتی در خانه ها، وحشت رژیم را از ثبت جنایاتش در حافظه ی جمعی مردم نشان می دهد. رژیم به درستی می داند که ثبت جنایاتش در حافظه ی جمعی، به همان جا ختم نمی شود و این مردم در اولین فرصت با اوج گیری جنبش آزادیخواهی و تغییر تناسب قوا، سراغ یکایک جنایتکاران بویژه سران شان خواهند رفت و آنها را به پای میز محاکمه خواهند کشید.
اکنون که به دلیل ایستادگی مادران خاوران، خانواده های زندانیان سیاسی و تلاش کنشگران جنبش دادخواهی در خارج کشور، نسل کشی تابستان ۶۷ تا حدی به حافظه ی جمعی بخشی از مردم ایران راه پیدا کرده است و دیگر امکان انکار آن نیست، رژیم تصمیم به تحریف آن و وارونه جلوه دادن واقعیت گرفته است. من اشاره ی خامنه ای در سخنان ۱۴ خرداد امسال اش را در همین رابطه می بینم که گفت: جای جلاد و شهید عوض نشود!
نکته ی دیگر در رابطه با جنبش دادخواهی، تاثیر آن در بهبود زخم های عمیقی است که جمهوری اسلامی بر دل و روان خانواده های زندانیان سیاسی بویژه فرزندان اعدام شدگان نشانده است.
من خود در دادگاه لاهه شاهد بودم که وقتی خانواده ها و فرزندان اعدام شدگان در برابر هیئت قضات از رنج ها و وهنی که جمهوری اسلامی بر آنها تحمیل کرده است با چشمانی غرقه در اشک سخن می گفتند، با وجودی که می دانستند این دادگاه سمبولیک است و قدرت اجرایی ندارد، ولی از این که کسانی به رنج های شان گوش می دادند و صدایشان پژواک پیدا می کرد احساس خوبی داشتند.
وقتی از دادخواهی سال ۶۰ سخن می گوییم و روی آن تاکید می کنیم : منظور ما بهیچوجه این نیست که سایر جنایات جمهوری اسلامی که در سال های دیگر مرتکب شده ، نباید مورد دادخواهی قرار گیرد.
اما چرا سال ۶۰ ویژه است؟
سال ۶۰ برای رژیم سال تثبیت خود و یک پارچه کردن حاکمیت است. سالی است که می خواهد از مردم زهرچشم بگیرد و به آنها بگوید که این رژیم برای در قدرت ماندن به انجام هر جنایتی که بتوان تصور کرد دست می زند و از ایجاد دریایی از خون هم باکی ندارد. هدف رژیم ماندن است؛ به هر قیمتی.
برنامه ی رژیم در این سال ایجاد ترس و وحشت و نابودی مخالفان بود در هر سن و از هر گروه و سازمانی. به دو اظهار نظر زیر توجه کنید: لاجوردی دادستان انقلاب مرکز در تاریخ سوم تیرماه سال ۶۰ در یک مصاحبه ی تلویزیونی می گوید: جمهوری اسلامی حتی در مقابل یک دختر بچه که صدای اعتراض بلند کرده، نمی تواند اغماض کند.
در همان تاریخ و همان مصاحبه محمد گیلانی اضافه می کند: هر مخالفتی با جمهوری اسلامی یعنی جنگ با خدا و جزایش قتل است.
به همین جهت است که می بینیم سرکوب های جنون آمیز و اعدام های فله ای رژیم در سال ۶۰ و حجم کشتار و حد توحش او در این سال، در طول تاریخ صد ساله ی اخیر ایران بی نظیر است. به باور من اعدام کودکان دبستانی نظیر نفیسه اشرف جهانی ده ساله و یا سعید از هواداران مجاهدین و یا زنان باردار، در سال ۶۰ اتفاقی نیست؛ حامل پیامی از طرف رژیم است. رژیم می خواهد بگوید : حواستان باشد، با هیولایی چون من طرفید که کودکان مخالف را هم تحمل نمی کند تا چه رسد به بزرگترها!
نزدیک به چهار دهه است که جمهوری اسلامی به هر جنایتی که از دستش بر می آمد، دست زد تا شاید دستاوردهای قیام بهمن ماه ۵۷ را از حافظه ی جمعی مردم ایران پاک کند، اما واقعیت این است که هنوز نبض آن قیام در رگ های جامعه ی ایران می زند. از فردای قیام تا امروز هزاران ققنوس به دست این رژیم آتش گرفته است؛ اما خاکستر آنها هنوز داغ است و از آتشی که در درون دارد و نمی میرد محافظت می کند. تا روزی که شراره ای شود سوزان، سرکش و تسلیم ناپذیر و از خاکستر نظام جمهوری اسلامی ایران یادگاری بسازد برای عبرت آیندگان!
رژیم کور خوانده است؛ مردمی که اشک “خدایگان” را درآوردند و از رهگذر سرنگون کردن سلطنت، امکان ساقط کردن رژیم های ارتجاعی را در حافظه ی تاریخی خود ثبت کردند، به سران رژیم اسلامی، برنامه ریزان و مجریان کشتارهای سال های ۶۰ و ۶۷ و دیگر جنایاتشان نیز پاسخی درخور خواهند داد. محاکمه ی پینوشه های ایران دیر و زود دارد اما…
منابع :
در تهیه ی این مقاله از منابع زیر بهره گرفته ام .
۱- نشریه ی کار اقلیت شماره ی ۱۱۲ ، ۱۳ خرداد ۱۳۶۰
۲- نشریه ی پیکار شماره ی ۱۱۲ ، ۸ تیر ۱۳۶۰
۳- آرش شماره ی ۷۷- ۷۸ (مقاله ی ارزشمند مهناز متین و ناصر مهاجر)
۴- کتاب در آستانه ی توفانی روبنده … به همین قلم
۵- کتاب عبور از بحران، خاطرات سال ۶۰ هاشمی رفسنجانی
۶- مقاله ی ” نقطه عطف مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی ایران ” نوشته ی بهروز جلیلیان
عکس های این مقاله توسط دوست سخت کوشم محمود تهیه شده که از او متشکرم.