خاطرات زندان/طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز/ بخش ششم
ابتدا مرا در یک سلول انفرادی بیست و چهار متری انداختند که توالت و حمام داشت. تک وتنها. به این سلول، سوئیت می گفتند که دقیقا رو به روی اتاق بازجویی قرار داشت.
از همان لحظه های نخست سعی کردم موقعیتم را درک کنم. از بچه های عرب زندانی پیشین شنیده بودم که زندانیان سیاسی بازداشتی اهواز را به زندانی در محله سپیدار می برند و تا تکمیل تحقیقات در آن جا نگه می دارند و سپس به زندان کارون که زندان اصلی و رسمی شهر اهواز است منتقل می شوند. بر اساس همان گفته ها من نیز گمان می کردم در زندان سپیدار هستم. گاه به گاه که صدای هواپیما به گوش می رسید و شب ها وقتی صدای عبور قطار را می شنیدم باورم می شد که در زندان سپیدارم. می دانستم که خط آهن اهواز – بندر معشور(ماهشهر) در شرق این محله و از نزدیک زندان می گذرد. وقتی هم از زندانبانان یا بازجویان، محل بازداشتم را می پرسیدم جواب سر بالا می دادند.
سه چهار ساعتی پس از استقرار در این سوئیت، در زدند و گفتند چشم بند را ببندم. شخصی وارد شد که بعدها بازجوی اصلی من شد. می گویم اصلی، چون دو سه بازجوی دیگر هم داشتم: یکی از وزارت اطلاعات تهران و دیگری از دادستانی انقلاب تهران. یک شب هم به یک استاد دانشگاه بازجویی پس دادم که در واقع یک بحث نظری بود که ایشان همراه با مدیرکل حقوقی اداره اطلاعات استان خوزستان (عربستان) با من انجام داد. این را بازجویم گفت، شاید هم مدیرکل اداره اطلاعات بود. اینها مثل آب خوردن دروغ می گفتند و یک روده راست در شکمشان نبود.
بازجوی اصلی سر صحبت را باز کرد و از سنگینی پرونده ام سخن گفت و این که یک قاضی، اختصاصا مسئول پرونده من شده است. با خود گفتم جنگ روانی شروع شده. بی شک، قصدش، تضعیف روحیه ام بود. اما من این تاکتیک ها را کمابیش می شناختم. او رفت و من ماندم و تنهایی. او خودش را “امیری” معرفی کرد. اصلا دزفولی بود اما لهجه نداشت. ظاهرا متخصص پرونده من بود. چون می گفت از همان سال های اول انقلاب کارها و نوشته های مرا دنبال کرده است. برخلاف دیگر زندانیان سیاسی عرب، من با هیچ بازجوی عربی برخورد نکردم.
“لا تحچی ترا تبچی”
از همان روز اول، شعرها و نوشته های نقش بسته بر دیوار نظر مرا به خود جلب کرد. گاه و بی گاه به چوب خط هایی که زندانیان قبلی بر دیوار حک کرده بودند، خیره می شدم. مشخص بود یکی دو تا از دیوار نگاشته ها را – که تاثیر منفی بر روحیه زندانی می گذاشت – خود ماموران حک کرده بودند. اما اغلب شعرها و کلمات قصار حک شده بر دیوارها یا حکمت آمیز بود یا مبارزه جویانه و دارای بار مثبت برای زندانی یی که تک و تنها و بی کس در چنگال بازجویان سنگدل قرار می گیرد. من خود حس کردم، این دیوار نوشته های مثبت و مبارزه جویانه چقدر در تقویت روحیه ام موثر بود. هیچ گاه این جمله کوتاه را که به لهجه عربی اهوازی در گوشه ای از دیوار حک شده بود فراموش نمی کنم: “لا تحچی ترا تبچی” یعنی “زبان باز مکن که پشیمان می شوی”. معلوم بود این جمله از دست نگهبانانی که این گونه نوشته ها را پاک می کردند، در رفته بود. این گزاره موزون و کوتاه و شعر گونه انرژی مقاومتی را در دلم برانگیخت که تا مدت ها مددکار من بود. شاید اگر این جمله را در بیرون از زندان بخوانی احساس خاصی نیابی اما در این جا، در این فضای آکنده از بوی ناخوشایند شکنجه و تهدید و دروغ و دنیای درونی سرشار از کشاکش میان ضعف و قدرت روحی، این جمله برای من معنای ژرفی داشت. چیزی شبیه خواندن کتابی مبارزه جویانه در دوران جوانی:”خرمگس” اتل لیلیان وینیچ، یا “مادر” ماکسیم گورکی.
بعدازظهر نگهبان از پشت سوراخ کوچکی که بالای در بود صدا زد: “چشم بند را ببند”. آنگاه در را باز کرد و مرا با چشمان بسته به سوی بیرون زندان راهنمایی کرد. پشت این زندان، پارکینگی است که خودروهای زندان در آن جا توقف می کنند. گفتنی است که نگهبانان این زندان، که وابسته به اداره کل اطلاعات استان اند، همچون بازجوها با لباس شخصی در زندان می گردند. اما در دوران شاه، وقتی در زندان مشترک ساواک – شهربانی و سپس در زندان جمشیدیه، محبوس شدم، نگهبانان لباس فرم داشتند یعنی سرباز بودند.
مرا همراه دو جوان عرب دیگر – یکی حدودا هفده ساله و دیگری بیست و سه چهار ساله – سوار خودرو “ون” کردند. هم چشم بند و هم دستبند زدند. آن دو جوان به عربی درباره مقصد خودرو با هم صحبت می کردند. البته من باب صحبت را باز نکردم. آنان هم با من سخنی نگفتند. شاید فکر کردند من عرب نیستم. سیندروم خفاجیه (سوسنگرد) دوباره به سراغم آمد. وقتی چشم بند را از چشمانم برداشتند خود را در جایی شبیه جاده خفاجیه (سوسنگرد) دیدم؛ نزدیک ساختمانی که ظاهرا دولتی می نمود. با خود گفتم حتما ما را به آن شهر می برند و به تبع آن فکر خودکشی در ذهنم جرقه زد. با خود گفتم: باید از فرصت استفاده کنم و همین که خودرو حرکت کرد خودم را زیر چرخ هایش بیاندازم. تا خواستم به چگونگی اجرای نقشه ام بیاندیشم، یکی از ماموران که به داخل ساختمان رفته بود برگشت و آن دو جوان عرب را با خود برد. از مامور دوم پرسیدم:” این جا کجاست”. گفت: “دادسراست”. اما همچون سایر مأموران دروغ می گفت. زیرا بعدها فهمیدم که آن جا مقر نیروی انتظامی است و آن دو جوان را برای اعتراف گیری و شکنجه به آن جا برده بودند. ظاهرا دست پلیس برای این کار بازتر بود و متهمان را تا سرحد مرگ می زدند تا به راست یا دروغ اعتراف کنند. اغلب مردم درباره شیوه های وحشیانه نیروی انتظامی در اعتراف گیری از متهمان چیزهایی شنیده بودند اما من در زندان فهمیدم که شماری از دستگیرشدگان تظاهرات ۲۶ فروردین اهواز را قبل از تحویل به زندان های مخفی اطلاعات به پاسگاه های نیروی انتظامی تحویل داده بودند تا از آنان اعتراف بگیرند. ظاهرا در دوره خاتمی دست اطلاعاتی ها را در این عرصه (یعنی مواردی مثل تظاهرات) محدود کرده بودند و بخشی از این کار توسط نیروی انتظامی و به شکلی آشکار صورت می گرفت. اما از دوره احمدی نژاد و به ویژه پس از پیامدهای انتخابات سال ۸۸ دوباره همه ارگان ها در شکنجه و سرکوب با هم به مسابقه پرداختند.
بخش پنجم این خاطرات را در اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.