Is she sorry for what will happen? I do not think so. /Silvia Plath
از وقتی خیلی کوچک بودم به یاد دارم که پدرم اول یا دوم هر ماه حقوق دریافتیاش را به خانه میآورد. آن شب برای ما شب خوبی بود. گاه همراه حقوق جعبه کوچکی شیرینی یا میوه همراه بود. آنقدر که همان شب بخوریم و تمام شود. آن وقتها فکر میکردم پدرم مرد دست و دلبازی است. اما بعدها که بزرگتر شدم، از مادرم و دیگران میشنیدم که میگفتند پدرم مرد مقتصدی است و فکر روز مبادا را هم میکند.
روز مبادا برای من روزی یگانه بود. برای آن روز خیال میبافتم؛ که هر آن چه را که نمیتوانستیم داشته باشیم، خواهیم داشت. اگر از پدر یا مادر یک جفت کفش و یا لباس و حتی یک یک دفتر جلد قرمز میخواستم، جواب میشنیدم، نمیشود پولی را که برای روز مبادا پس انداز میکنی برای خرید یک جفت کفش نو و یا لباس غیرلازم و یا حتی یک دفتر اضافی خرج کرد. باید آن را برای روز مبادا نگه داشت. با همان عقل کودکی خودم فکر میکردم با پولی که پدر برای روز مبادا هر ماه کنار میگذاشت، باید به زودی ثروتمند میشدیم و من هم میتوانستم مثل بعضی از هم کلاسهایم که پدر و مادر پولدار داشتند، و هر سال روپوش نو، پالتو نو و چکمههای ساقه بلند و کفشهای ورنی براق میپوشیدند، بپوشم. در آن زمان که من درباره روز مبادا رویا میبافتم، برادرم کوچکتر از آن بود که درکی از نداشتن داشته باشد. مدرسه نمیرفت و نیازهایش در حد خوردن بود و گاه یک اسباب بازی ارزان قیمت که مادرم از دست فروشهای کنار خیابان برایش میخرید، او را خوشحال میکرد. اما من از همان هشت نه سالگی رویاهای دور و درازی در سر داشتم.
چهار یا پنج سال بیشتر نداشتم. با حسابی که میکنم شاید هم کوچکتر بودم. یادم میآید برادرم هنوز راه نمیرفت من که سه سال و یا دقیقتر بگویم دو سال و هشت ماه از او بزرگتر بودم، قاعدتا باید سه یا چهار ساله بوده باشم. آن روزها خیلی دلم میخواست یک عروسک داشته باشم. از آن عروسکهایی که پشت ویترین یکی از مغازههای شهر به ردیف نشسته بودند. موهای طلایی و قهوهای و سیاه داشتند و لباسهایشان هم به رنگ ها و طرحهای گوناگون بود. من دلم میخواست عروسک مو بور داشتم. موی بور برای من در همان سنین کودکی زیبایی خاصی داشت. شاید از آن جهت که عمهام و دخترش موهای بور داشتند و مادرم و خالهام همیشه موهای آنها را به طلا تشبیه میکردند و من با آن که از طلا هم تصور خاصی نداشتم اما همین که آن را در دست مادر و خالهام میدیدم که همیشه مواظب بودند، گم نشود، مرا شیفته موهای بور آن عروسک کرده بود. از همان کودکی نسبت به دختر عمهام که موهای بور داشت و چند سالی از من بزرگتر حسی از احترام و عشق داشتم.
یادم میآید هروقت فرصتی پیش میآمد، به مادر و پدرم التماس میکردم آن عروسک را برای من بخرند. مادرم زیاد به حرفم گوش نمیکرد. به قول معروف از یک گوش میگرفت و از گوش دیگر در میکرد و مرا پی کار خود میفرستاد. و یا چیزهایی می گفت که من زیاد نمیفهمیدم. اما پدرم بغلم میکرد و نشان میداد که به خواسته من توجه دارد. از من جزییات عروسک را میپرسید و من هم با علاقه خاص هر آن چه از عروسک به یاد داشتم برایش میگفتم. مخصوصاً روی موهای بورش تاکید میکردم. وقتی که حوصله پدرم سر میرفت، مثل مادرم مرا پی کار خود میفرستاد. و من باز فرصتی پیدا میکردم و در جواب مادرم که میگفت، دختر خوبی باش، من هم با التماس میگفتم اگر دختر خوبی باشم، آن عروسک را برایم میخری؟
و بدین ترتیب سالها میگذشتند و من به آرزوی خود نمی رسیدم و آن عروسک مو بور هم چنان پشت ویترین بود. شاید هم فروخته میشد و یکی دیگر شبیه اولی جای آن را میگرفت.
یادم میآید مدرسه را شروع کرده بودم و گاه با هم کلاسهایم از آن عروسکها حرف میزدیم. وقتی میشنیدم بعضیهاشان از آن عروسک ها دارند، اشتیاق من برای داشتن عروسک بیشتر میشد. راستش دیگر به پدر و مادرم التماس نمیکردم چون میدانستم نتیجهای ندارد. عروسک برایم به صورت یک آرزوی دست نیافتنی درآمده بود که فقط در رویاهایم شکل میگرفت.
در کلاس دوم بودم که بیماری سختی گرفتم و یک روز که تبم خیلی بالا بود، مادرم قول داد که وقتی حالم خوب شد، برایم آن عروسک را میخرد. حالم خوب شد اما باز از عروسک خبری نشد. یک روز که دوباره خواسته ی دیرینه خود را به زبان آوردم، مادرم گفت، عزیزم، پدرت برای این چیزها پول نمیدهد. یعنی ندارد که بدهد. هرچه هم از خرجی خانه میماند، میگذارد برای روز مبادا.
و من هنوز همان تصور دوران سه چهارسالگی را از روز مبادا داشتم. و آن را روزی فرض میکردم که میشود تجربه کرد. در سه چهارسالگی روز مبادا به نظرم بسیار دور میآمد. اما آن روز حس میکردم میشود به آن دسترسی پیدا کرد. به مادرم گفتم، میشود برویم “روز مبادا”. مادرم انگار گفته مرا نفهمید. گفت، برویم کجا؟
با غرور، مثل کسی که کشفی کرده که دیگران حتی بزرگترها از آن چیزی نمیدانند، گفتم برویم روز مبادا، بابا یک عالمه پول برای روز مبادا کنار گذاشته است. برویم از آن پولها برای من عروسک بخریم.
مادرم قهقهه بلندی سر داد و گفت، دختر قشنگم، روز مبادا که جا و روز خاصی نیست. خدا نکند، روز مبادا برسد. روز مبادا روز پولدار شدن نیست. روز بیکاری، بیماری و یا زبانم لال مرگ پدرت است. هیچ وقت آرزو نکن که به روز مبادا برسیم.
راستش حرفهای مادر ترس به دلم انداخت و سعی کردم دیگر به روز مبادا فکر نکنم و عروسک هم با گذشت زمان از رویاهایم حذف شد. بزرگتر که شدم کمتر به روز مبادا فکر میکردم. اما پدرم مثل همیشه هرماه حقوق دریافتیاش را به خانه میآورد و خرجی خانه را به مادرم میداد و باز هم مثل همیشه مبلغی را که هیچ وقت ندانستیم چقدر بود و شاید مادرمان هم نمیدانست، برای روز مبادا کنار میگذاشت.
سال آخر دبیرستان بودم. شاگرد درس خوانی بودم و آرزوی رفتن به تهران و شرکت در امتحانات ورودی دانشگاه، انتخاب رشته پزشکی مثل یک رویای رنگارنگ شب و روزم را پر کرده بود. یقین داشتم که پدرو مادرم از قبولی من در دانشگاه نه فقط خوشحال میشوند که خود مشوق من بودند و امید داشتم که پدرم با پولی که برای روز مبادا کنار گذاشته بی هیچ دغدغهای مخارج تحصیل مرا فراهم میکند.
هنوز امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان را نگذرانده بودم که پدرم مریض شد و به فاصله یک هفته درگذشت.
مراسم کفن و دفن و ترحیم و هفت و چهلم مثل یک کابوس گذشت. امتحانات نهایی را گذراندم و با معدلی که حتی برای خودم هم شگفت آور بود قبول شدم. برای امتحانات ورودی دانشگاه نام نویسی کردم و به روز مبادا فکر کردم. روز مبادا از راه رسیده بود. به مادرم گفتم، با همان پولهایی که پدر هر ماه کنار گذاشته…
مادرم نگذاشت سخن من به پایان برسد، گفت، باید با هردو تان حرف بزنم.
در فاصله یکی دو ماهی که از مرگ پدرم میگذشت، مادرم ناگهان شکسته شده بود. گریه نمیکرد، اما همیشه عصبی و گرفته بود. انگار از چیزی خشمگین بود و خشمش را گاه و بی گاه سر من و برادرم خالی میکرد.
یک روز جمعه اوائل تابستان، مادرم بعد از صبحانه وقتی برادرم میخواست از خانه بیرون برود، او را مجبور به نشستن کرد و گفت، باید همه چیز را بدانید. هردوتان. چهرهای گرفته و بیشتر خشمگین داشت. انگار یکی از ما کار خلافی کرده بودیم که قابل جبران نبود. ما دو نفر مثل بهتزده ها مادرمان را نگاه کردیم. و مادرمان گفت، مرگ پدرتان یک فاجعه است و ماند.
فاجعه در ذهن من چیز وحشتناکی بود. میدانستم چه مفهوم تلخ و سیاهی دارد. درباره برادرم نمیتوانستم بفهمم در ذهن او چه میگذرد. شاید برادرم که دو سه سالی از من کوچکتر بود، مفهومی از کلمه فاجعه نداشت. اما من انگار پرده سیاهی را جلوی چشمم دیدم.
مادر گفت، پدرتان حتی یک پول سیاه هم برای ما نگذاشته.
من حرف مادرم را قطع کردم وگفتم، پس روز مبادا…
منظورم پس اندازی بود که پدر حتی تا یک ماه قبل از مرگش کنار میگذاشت.
مادرم با همان خشکی گفت، هیچ.
در هیچ گفتنش چنان ناامیدی و سیاهی تلخی نشسته بود که من و برادرم را انگار فلج کرد و نمیدانستیم چه بگوییم. من خودم را از مغاک تیرهای که در آن فرو رفته بودم، بیرون کشیدم و گفتم، بازنشستگیاش چی؟
مادرم حرفم را قطع کرد و گفت، بازنشستگی هم ندارد.
تا آن جا که من به یاد داشتم، پدرم چند بار کارش را عوض کرده بود و هربار هم بهانه میآورد که حقوقش کم بوده و یا مدیرانش با او خوب تا نمیکنند. آخرین کاری که داشت، به گفته خودش کار خوبی بود و امکان پیشرفتش زیاد بود. از حقوقش هم راضی بود و همیشه وقتی خرجی ماه را به مادرم میداد، میگفت، مبلغ بیشتری برای روز مبادا پس انداز میکند. تا من به سن ۱۸ سالگی رسیدم که روز مبادا از راه نرسید. پدرم همیشه قبل از آن که کارش را عوض کند، کار دیگری پیدا میکرد و کار قبل را رها میکرد.
آن روز جلسه خانوادگی ما به همان جا خاتمه یافت اما من مادرم را در خلوت گیر آوردم و پرسیدم، میخواهد چه کار کند. و باز مسئله بازنشستگی پدرم را به میان آوردم. مادرم با بی حوصلهگی گفت، گفتم که بازنشستگی هم ندارد. گویا همه را میگرفته. یعنی وقتی کارش را عوض میکرده، هرچه بازنشستگی داشته میگرفته.
به خود جرأت دادم و گفتم، پدر زن و بچههای دیگری هم دارد؟
مادرم گفت، خبر ندارم. اگر هم داشته تا به حال کسی ادعایی نکرده.
و پس از لختی ادامه داد، نه. فکر نمی کنم. پدرت هر شب به خانه میآمد. گاه البته دیر، اما به یاد ندارم شبی را خارج از خانه گذرانده باشد.
گفتم، پس مبلغی را که برای روز مبادا کنار میگذاشت به کجا رفته است.
مادر بی حوصله گفت، من از کجا بدانم. لابد خرج تفریحات و خوش گذرانیهایش بوده است. پدرت مرد ولخرجی بود. گاهی از ولخرجیهایش چیزی هم نصیب ما میشد. با دوستانش که بود، همیشه او بود که دست در جیبش میرفت، اما من واقعاً نمیدانم پولی که برای روز مبادا کنار میگذاشت کجا رفته است.
پرسیدم، تکلیف من چه میشود؟ یک ماه دیگر امتحانات ورودی دانشگاه است. من باید شرکت کنم. حتی اگر مجبور باشم پولش را از خاله و یا دایی و یا عمو و یا دوستانم قرض کنم. باید امتحان را بدهم.
مادرم جواب نداد.
داییام که در تهران زندگی میکرد، به کمکم آمد و بلیت رفت و برگشت مرا به تهران برایم فرستاد. من در امتحانات دانشگاه شرکت کردم. با نمرهای که قبول شده بودم، شانس انتخاب پزشکی تهران و پرستاری شهر خودمان را داشتم. شهر ما دانشکده پزشکی نداشت. من پرستاری شهر خودمان را انتخاب کردم. چرا که تأمین هزینه زندگیام در تهران امکان پذیر نبود. داییام اصرار داشت که در خانه او زندگی کنم. اما او با زن و دو فرزندش در یک آپارتمان دو خوابه در یکی از شهرکهایی که دو ساعت تا تهران فاصله داشت زندگی میکرد. بهتر دانستم با همان پرستاری شروع کنم.
و گاه و بیگاه در خیال با پدرم گفتگو میکردم که اگر پس انداز روز مبادا را خرج نکرده بود و واقعاً کنار گذاشته بود، حالا میتوانست افتخار کند، که دخترش پزشکی میخواند. چه او بود که همیشه وقتی کارنامه سالیانهام را به خانه میآوردم، آن را با افتخار به مادر و برادرم نشان میداد و میگفت، بهار باید پزشک شود. دکتر بهار خلجی.
و من در رویای آن روز با عشق به پدرم نگاه میکردم که مشوق من در درس و تحصیل بود.
سال آخر پرستاری را میگذراندم. در این مدت زندگیمان گذشته بود. مادرم در یکی از رستورانهای شهر کار گرفته بود. که هم مزدی دریافت میکرد و هم از غذای رستوران به خانه میآورد. من هم کاری نیمه وقت در مطب یک پزشک گرفته بودم. برادرم دبیرستان را تمام کرد و در آزمون سراسری در رشته مهندسی برق در شهرستانی که چندان دور از شهر ما نبود، پذیرفته شد. من و مادرم قول دادیم خرج تحصیلش را فراهم کنیم.
شبی که در بیمارستان کشیک داشتم، مرد فلجی را به بیمارستان آوردند که دچار ناراحتی قلبی شده بود. زنش همراهش بود. زن وقتی نام خانوادگی مرا شنید، با کنجکاوی به من نگاه کرد و گفت، با آقای خلجی خدا بیامرز چه نسبتی داری؟
گفتم، ایشان پدرم بودند.
پرسید، چند خواهر و برادرید؟
پرسش اش برایم شگفت آور بود. به او چه مربوط بود که من چند خواهر و برادر دارم.
پرسیدم، شما پدر من یعنی آقای خلجی را میشناختید؟
پرستار شوهرش را به داخل بخش برده بود و او به انتظار مانده بود. آهی کشید و گفت، خیلی خوب.
فکر خاصی به ذهنم نمیرسید. پدرم نمیتوانست با زن یک مرد فلج رابطه داشته باشد و پولی را که برای روز مبادای ما پس انداز میکرد، خرج او کند.
زن وقتی چهره شگفت زده مرا دید گفت، میدانم. فکرهای بد نمیکنی. شوهرم و پدرت از جوانی با هم دوست بودند. هر دو با هم در یک شرکت ساختمانی کار میکردند. هر دو کارگر ساختمان بودند. پدرت درس خواند و کارهای بهتری پیدا کرد اما شوهر من از بلندی افتاد و فلج شد. از آن به بعد پدرت بود که کم و کسری زندگی ما را تأمین میکرد.
و من بی اختیار یاد پس انداز روز مبادا افتادم.
پرسیدم چند بچه دارید.
گفت، فقط یک دختر. یک سالی از تو کوچکتر است. ژاله خدانمکی، همان که موهای بور دارد. لابد موهایش را ندیدی. زیر مقنعه که نمیشود موی کسی را دید.
گفتم، چرا دیدم.
و یاد آن عروسک مو طلایی افتادم.
لابد آن روزهایی که من از پدرم عروسک مو طلایی میخواستم، پدرم به دختر دوستش فکر میکرد، که عروسک نبود. یک دختر کوچک موطلایی بود که پدرش از بلندی افتاده بود و فلج شده بود و مادر با کار در این خانه و آن خانه زندگیش را به زحمت تامین میکرد و پدر من پس انداز روز مبادا را صرف کم و کسری زندگی دوستش میکرده است.
حس کردم کینه ای که بعد از مرگ پدر در دلم خانه کرده بود، جای خود را به همان عشق و احترامی که سالها برایش قایل بودم، داد. پدری که وانمود میکرد به فکر روز مبادای زندگی ماست اما بهتر میدانست پول روز مبادا را هزینه خانوادهای کند که نیاز آن روزشان ضروری تر بود.
***
آقای خدانمکی یک هفته در بیمارستان بود و شبی که باز هم من کشیک داشتم، حالش بد شد و نزدیکیهای صبح از دنیا رفت.
در مجلس یادبودش من و مادرم هم شرکت کردیم. داستان زندگیش را برای مادرم تعریف کرده بودم. مادرم در گفتههای من شک می کرد و نمیخواست باور کند که شوهرش از خرج زن و بچه خودش بزند و مخارج زندگی دوستش را تامین کند. اما من حرفهای مادر ژاله را باور داشتم و به پدرم و مسئولیتی که درباره دوست فلجش احساس میکرد، احترام میگذاشتم.
یکی دو ماهی از مرگ آقای خدانمکی میگذشت. من داشتم پانسمان بیماری را عوض میکردم که تلفن مرا خواست. وقتی کارم تمام شد، تلفن را جواب دادم. صدای مادر ژاله را شناختم. تعجب کردم که آن وقت شب با من چه کار داشت. گفت، دوست دارد مرا ببیند. پرسیدم برای چی؟ گفت، پشت تلفن نمیتواند حرف بزند. اما اگر او را قابل بداند برای ناهار هرروز که خودم وقت داشتم به او افتخار بدهم و به خانهاش بروم. منتظر بودم از مادرم هم دعوت کند. اما نامی از مادرم نبرد.
در خانه موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و مادرم گفت، برو. برو ببین چه کارت دارد. گرچه …
و ادامه نداد.
هفته بعد به خانهاش رفتم. در یک آپارتمان کوچک دو اتاقه زندگی میکرد. گفت، دخترش در یک مغازه لباس فروشی کار میکند.
پرسیدم، برای ناهار به خانه نمیآید؟
گفت، نه. راستش من بهتر دیدم تنهایی با خودت حرف بزنم. این رازی است که فقط تو باید بدانی. بعدها میتوانی با ژاله هم در میان بگذاری. هرچه باشد…
حرفش را نیمه تمام گذاشت و بلند شد که ناهار بیاورد. سفره ای وسط اتاق پهن کرد. برای ناهار لوبیا پلو با سالاد شیرازی درست کرده بود. من هم کمک کردم و بساط ناهار را پهن کردم و در تمام مدت مثل کسی که در حال حل معمایی است، ذهنم به هزار راه میرفت و تنها چیزی که نتوانستم حدس بزنم همان بود که با اولین لقمهای که به دهان گذاشتم، مادر ژاله که من او را راضیه خانم صدا میکردم، به من گفت و من مات، لقمه در دهانم ماند که قورت بدهم یا نه.
گفت، میدانم ممکن است باور نکنی. اما حقیقت است. ژاله خواهر خودت است. دختر آقای ستار خلجی. برایت گفتم که شوهر من وقتی تازه ازدواج کرده بودیم، از بلندی افتاد و فلج شد و آن موقع پدرت بیشتر شبها سری به ما میزد. خودش هم تازه ازدواج کرده بود. مادرت حامله بود. اما او به خاطر دوستش به خانه ما میآمد که شوهرم بتواند با درد خود کنار بیاید. گویا از کودکی با هم دوست بودند. بعدها…
پرسیدم، بعدها چی؟
گفت، بعدها؟
گفتم، آره، بعدها. در طول این همه سالها.
گفت، از من تصویر یک زن…
نگاهش کردم و هیچ نگفتم.
با نگاه مادری مهربان چشم به من دوخت و گفت، ژاله خواهر خودت است. تو که خواهر نداری. داری؟
هیچ نگفتم. فقط با ناباوری نگاهش میکردم. و لوبیا پلو بدمزهترین غذایی بود که تا آن روز خورده بودم.
گفت، آره، خواهر خودت است. ژاله هیچ کس را ندارد. حتی عمو و عمه هم ندارد. کس و کار من هم اینجا نیستند. از وقتی تو را دیدم به خودم میگویم من که سرم را بگذارم زمین.
برای اولین بار نگاهم به او خیره شد و حس کردم، شکسته تر از روزهای اول به نظر میآید. فکر کردم مرگ شوهر و شاید هم مرگ پدر من که هم نان آورش بود و هم …
نگاهم همچنان به او خیره مانده بود و به روز مبادا و آن همه آرزوها که در دلم پوسیده بودند، فکر میکردم. آن عروسک موطلایی. و به موهای ژاله فکر کردم که طلایی بود. لابد به موهای مادرش رفته بود. اما مادر موهای سیاه داشت که در آن رگههای سفید زیادی بود. نه، موهای ژاله به مادرش نرفته بود، به عمه من رفته بود که همیشه آرزو میکردم، کاش موهای او را داشتم. انگار پدرم نه فقط عروسک موطلایی که حتی موهای طلایی خواهر خودش را هم به دختر این زن داده بود. زن که روزهای اول به نظرم دوست داشتنی بود، زشت جلوه کرد.
انگار احساس مرا درک کرده باشد، گفت، نمیخواستم این یکی را بگویم اما…
با نفرتی ناخواسته که در کلامم نشسته بود، پرسیدم، چی؟
گفت، من هم بیمارم. شاید یک سال، شاید هم کمتر از این دنیا بروم.
نگاهش کردم. اما هم چنان از او بیزار بودم. غذا از گلویم پایین نمیرفت. در واقع چیزی نخورده بودم.
راضیه خانم به بشقابم نگاه کرد و گفت، نباید قبل از غذا چیزی میگفتم.
۲۲ اکتبر ۲۰۱۲