این ماجرا مربوط به دو انسان ایرانی و آمریکائی است که در شرایطی بسیار دشوار و شگفت آور با یکدیگر آشنا شدند و این آشنائی به سرعت به دوستی و برادری ویژه ای بدل شد که هنوز ادامه دارد. عظیم خمیسا فرزند یک بازرگان موفق ایرانی است که ده ها سال پیش به کشور کنیا مهاجرت نمود و ضمن بدست آوردن نمایندگی اتومبیل پژو به آموزش و ترویج صوفیگری همت گماشت.عظیم بعدها از لندن دانشنامه خود را در امور سرمایه گذاری بانکی بین المللی بدست آورده سرگرم تجارت شد. از آن سو ، فلیکس در خانواده ای فقیر و سیاه پوست مسیحی در لوس انجلس بدنیا آمد،. در نیویورک تحصیل کرد، به ارتش آمریکا فراخوانده شد و در جنگ ویتنام شرکت کرد. این دو که سالهای میانه شصت زندگی را میگذرانند با همه تفاوت های خانوادگی، ملیتی و مذهبی و…. وجوه مشترکی داشته و دارند از جمله هر دواز مبارزان علیه خشونت بوده و سالها به تمرین وآموزش مدیتیشن پرداخته اند.البته هیچیک از این خصوصیات و وجوه مشترک باعث اشنائی آنان نشد بلکه آنها یکدیگر را زمانی شناختند که تنها نوه فلیکس ، تنها پسر عظیم را به قتل رساند.
در بیست و دوم ژانویه ۱۹۹۵ ، عظیم خمیسا در زمانی که در آشپزخانه کاندوی خود در لاهویا کالیفرنیا ایستاده بود هاج و واج به صدائی که از گوشی تلفن میگفت : پسر شما تیر خورده و درگذشته است ، گوش میداد و تلاش میکرد معنای آن کلمات را درک کند. نه ، این یک اشتباه است. به سرعت به کارآگاه پلیس خداحافظ گفت و به پسر بیست ساله اش طارق تلفن کرد که جواب نداد. شماره نامزد طارق، جنیفر را گرفت. او گوشی را برداشت ولی از شدت گریه امان گفتگو نداشت. گوشی از دست عظیم افتاد و خودش هم از پشت به زمین سقوط کرد . کمی بعد و در حالی بزرگی فاجعه کم کم چهره اش را نشان میداد، کارآگاه پلیس همزمان با ورود دوست عظیم به خانه او رسید و گزارش داد که شاهدان عینی گفته اند چهار نوجوان را دیده اند که پس از تیراندازی به طارق و در حالیکه او در غرق در خون بوده از محل گریخته اند. علت مرگ تک تیری بوده که به قلب شلیک شده و باعث پارگی ان و سبب مرگ شده است و اطمینان داد که اداره پلیس تمام سعی خود را برای دستگیری قاتل به کارخواهد برد. پس از رفتن او ، دوست عظیم با خشم سری تکان داده میگوید امیدوارم که هرچه زود تر آن حرامیانی را که مرتکب این جنایت شده اند دستگیر کرده و به صلابه بکشیم. عظیم در نهایت شگفتی وبه آرامی میگوید که دراین باره متفاوت می اندیشد ، چراکه در هر دو سوی آن اسحله قربانی هائی وجود دارد.روز بعد، یعنی بیست و سوم ژانویه ۱۹۹۵ فلیکس از آپارتمان خود در ۱۵ مایلی لاهویا به اداره پلیس تلفن میکند و گزارش میدهد که نوه اش تونی پس از برداشتن اسلحه او از خانه فراری شده و یادداشتی هم از خود به جا گذشته است. چند ساعت بعد یک افسر پلیس به محل کار فلیکس رفته و پیدا شدن نوه اش تونی را به او اطلاع می دهد ولی نه به عنوان کودکی فراری بلکه به عنوان متهم به قتل . بقیه ماجرا به این صورت روشن میشود که تونی ۱۵ ساله با سه دوست نوجوان دیگرش (۱۴ تا ۱۶ ساله) تصمیم میگیرند که به پیتزا فروشی نزدیک محل رفته و با داشتن اسلحه راننده دلیوری را مورد سرقت قرار دهند .
آنها به پیتزافروشی میرسند و منتظر اولین راننده دلیوری میشوند، و او کسی نیست جز طارق پسر بیست ساله عظیم. طارق با در دست داشتن چند پیتزا از مغازه خارج شده به سوی اتومبیل خود میرود. تونی و سه پسر دیگر راه را بر او بسته و از او میخواهند که پیتزاها و پول خود را به آنها بدهد. او امتناع میکند و تونی اسلحه را به سوی او نشانه رفته و ماشه را میچکاند.در لحظه ای که تیربه قلب پاک و پر از امید طارق اصابت کرده و باعث مرگش میشود ، پدر و پدربزرگی به چنان اینده ای کشانده میشوند که هرگز حتی تصورش را هم نمیکردند. از دست دادن فرزند بزرگترین کابوس و دردناکترین اتفاقی است که ممکن است برای پدر و مادری پیش بیاید وواکنش ها در این رویداد خردکننده بویژه اگر در نتیجه عملی جنائی صورت گرفته باشد ،سرکش، خشمگینانه و آشفته است. رفتار عظیم پس از کشته شدن فرزندش طارق اما ، ازآن گونه ویا حتی چیزی مانند آن نبود. ده ماه پس از این رویداد ، عظیم به خبرنگاری گفت که قاتل تنها پسرش را بخشیده است و جریان دادرسی و مسائل حقوقی مربوط به آنرا دنبال نمیکند و رسیدگی آنرا به قانون واگذار نموده و تمرکز خود را به راه های جلوگیری از خشونت معطوف کرده است.
یکسال پس از آن عظیم خمیسا بنیاد “طارق خمیسا” را پایه ریزی و آغاز به کار کرد. هدف این بنیاد آموزش و ایجاد تقوا و پرهیز از خشونتگرائی در دبیرستان های سن دیگو و سراسر آمریکا است و تا کنون حدود ده میلیون جوان و نوجوان را در سن دیگو، استرالیا، کانادا و اروپا را زیر پوشش آموزشی قرار داده است. شعار اصلی این بنیاد “بخشش: تاج جواهر نشان آزادی شخصی” است. نلسون ماندلا رهبر ملی و مردمی آفریقای جنوبی در این باره میگوید : خشم و نفرت مانند جام زهری است که شخص مینوشد ، با این امید که شخص دیگری بمیرد. دردانش پزشکی ثابت شده که خشم و نفرت باعث ایجاد افسردگی ، تپش قلب غیر عادی، کاهش نیروی تدافعی بدن و ایجاد ناتوانی مغزی در تصمیم گیری و حل مشلات و خلاصه هزار و یک گرفتاری نامطلوب دیگر میشود. مطالعات متعدد دیگر همچنین نشان داده که بخشش، فوائد زیادی برای انسان ایجاد میکند، کاهش فشار خون وایجاد حس خوشبینی از آن جمله اند.
برگردیم به دنباله ماجرا. پاک کردن ذهن و بخشیدن کار آسانی نیست ، بویژه آنکه بخواهی کسی را ببخشی که قاتل پسر تو است. روزی که عظیم خمیسا و خانواده اش طارق جوان را به خاک میسپردند روزی سرد و بارانی بود . در مراسم هر دو پدر و مادر بزرگها، مادر ، خواهر و بسیارانی دیگر با دلی سوخته از این ماتم بزرگ حاضر بودند. بنا به رسم و سنت معمول عظیم به درون گور که در اثر ریزش باران گل آلود بود میرود تا جنازه پسرش را دریافت کند. چند نفر مرد طارق را به زیر فرستادند ، و در زمانی که عظیم برای آخرین بار جگر گوشه اش را در آغوش میکشد ، با خشم و دردی ناگفتنی دمی درنگ کرده و سر به آسمان میکند ، کسی چه میداند در آن لحظه شوم در ذهن آن مرد فرزند مرده چه میگذشت. در هفته های بعد ، او به خودکشی می اندیشید. برای مردی که تا پیش از آن فاجعه هفته ای صد ساعت کار میکرد ، برخاستن از تختخواب ، خوردن و گرفتن حمام و سایر امور روزانه به کارهای بسیار دشواری تبدیل شده بود. او نمیتوانست بخوابد و بنا براین مدیتیشن را آغاز کرد و روزانه ساعتها به آن پرداخت. تا اینکه در یک روز سرد زمستانی به کلبه ای که در کوه های ماموت داشت رفت تا شاید بتواند با چند روزی گوشه گیری ، عزلت و انزوا بتواند از سوز و گداز سوگواری کشنده ای که در آن فرو رفته بود اندکی بکاهد. پس از ورود به کلبه ،آتشی برافروخت و به شعله هایش خیره شد و خاطرات زندگی کوتاه طارق باز بسراغش آمد. آنروزی را که در ساحل دریا بدنبال گوش ماهی میگشت یا وقتی به جوک های پدر قهقهه سر میداد، روز اول مدرسه و هزاران اتفاق کوچک و بزرگی که از آن عزیز از دست رفته بیاد داشت جگرش را خون میکرد. او در آن آرامش و خلوت بدور از جهان مادی در آن کلبه کوهستانی اندوهی ژرف و خشم کشنده ای را احساس میکرد ، خشمی که چرا نتوانسته بود از طارق حفاظت کند ، خشمی که چرا فرزندش باید برای چیزی به ناچیزی چند پیتزا کشته شود خشمی که چون نیزه ای تیز به کشور میزبان نشانه گرفته بود و به بیهودگی گریز از خشونت های موجود در آفریقا و آمدنش به آمریکائی که بنظرش مکانی امن بود یعنی جائی که جگرگوشه اش مظلومانه جان باخت. در آن لحظات جانکاه بیاد گفته دوست صوفی و مرشد روحانی اش افتاد که به او گفته بود که روح انسان پس از مرگ و پیش از عروج به ملکوت، چهل روز همچنان در جهان خاکی به انتظار مینشیند تا بازماندگانش ( در این مورد بخصوص ، پدرش عظیم) به صلح و آرامش برسد. مرشد صوفی همچنین افزوده بود که او میباید دست از آن سوگواری فلج کننده برداشته و اقدام به کاری درست و خوب کند تا نام طارق را زنده و جاوید نگه دارد. در آن لحظه باشکوه، عظیم عزم خود را جزم کرد ، به سن دیگو بازگشت ، با بهترین و آگاه ترین افراد به رایزنی نشست و و بنیاد طارق را برای مقابله با خشونت های خیابانی و غیر آن پایه گذاری نمود. او همچنین میدانست که باید دست دوستی به سوی خانواده قاتل دراز کرده ونه تنها آنها را مشمول عفو قرار دهد بلکه برای رسیدن به هدف بزرگی که در آن راستا دارد از آنان یاری بخواهد ، چرا که در غیر آن صورت برای همیشه قربانی خشم و اندوهی که دارد باقی خواهد ماند .
از سوی دیگر ، قاضی پرونده تصمیم گرفت که تونی ، نوجوان قاتل پانزده ساله را در محکمه قضائی بعنوان مرد بالغ و نه کودک مورد دادرسی قرار دهد که در آن صورت مجازات میتوانست تا حداکثر حبس ابد باشد. پسرک در ملاقاتی با پدربزرگش فلیکس اشکریزان به او گفته بود که چقدر از کار زشت خود پشیمان است و بی تردید مسوءلیت عمل خود را خواهد پذیرفت. در نهایت تونی بدلیل اعتراف به قتل و همکاری با دادستان به تحمل بیست و پنج سال زندان محکوم میشود. در طول پیچیدگی های دادرسی فلیکس برای یافتن راهی که در آن بتواند به خانواده طارق کمک کنن دعا و نیایش میکرد و این فرصت را زمانی بدست آورد که بدعوت عظیم و در دفتر وکیل مدفع تونی به دیدار او رفت. او که از ماه ها پیش خود را برای این اولین دیدار آماده کرده بود وقتی دست عظیم را میفشرد به نرمی گفت اگر از من خدمتی برای شما و خانواده تان ساخته است دستور دهید تا اجرا شود و افزود که در تمام آن مدت برای آنها صمیمانه دعا میکرده است. عظیم در جواب گفت که ما هر دو فرزندانمان را از دست داده ایم و کلیاتی از بنیادی که برای جلوگیری خشونت ایجاد کرده بود را با او در میان گذاشت و از او برای شرکت در یکی از اولین جلسات بنیاد که هفته بعد در خانه اش برگزار میشد دعوت نمود. در آن جلسه پدر عظیم ، همسر سابق و دخترشان و تعدای از خویشان، دوستان و همسایگان آنها شرکت داشتند. فلیکس بخوبی میدانست که غم و اندوه در تمام گوشه های آن خانه موج میزند و با احساسی عجیب پا بدرون آن خانه گذاشت. سکوتی سنگین بر فضا حکم فرما بود.عظیم ابتدا او را به پدر سالخورده اش معرفی کرد که با دستی ناتوان و پشتی خمیده تسلیت او را با در آغوش گرفتنش پاسخ داد و مادرش که خانمی موئمنه و متدین است به او گفت از اینکه با ما هستید خوشوقتم پس از ان نوبت الماس مادر طارق بود که فلیکس در موقع دست دادن با او لرزشی را که بر آن مادر داغ دیده مستولی بود با جان و دل احساس کرد تابستان سال ۲۰۰۰ یعنی پنج سال پس از این جنایت آقای عظیم خمیسا با قرار قبلی به زندان ایالتی کالیفرنیا در نزدیکی سکرامنتو رفت تا برای اولین بار با قاتل فرزندش روبرو شود. اگرچه او هزاران ساعت مدیتیشن برای این دیدار صرف کرده بود، ولی زمانی که در راهرو های تاریک و پر پیچ و خم زندان به طرف میعادگاه میرفت ضربان قلبش گوئی چون پتک بر سندان میکوفت وقتی به محل ملاقات رسید فلیکس که انتظارش را میکشید و در حالی که نوه اش را در کنار داشت به او خوش آمد گفت پس از آن عظیم در حالیکه به چشمان مرد چوان نگاه میکرد دست او را فشرد. آن سه ، صحبت مختصری از اوضاع زندان گفتند و شنیدند و پس از آ ن فلیکس آندو را تنها گذاشت و اطاق را ترک کرد.در ابتدا تونی نا آرام و بیقرار بود ولی کم کم خود را جمع و جور کرد و با احترام فراوان ، بسیار بهتر از زمانی که سالها پیش پسر او را ” پیتزائی احمق” خطاب کرده بود با او به گفتگو نشست عظیم میخواست در مورد آخرین لحظه های زندگی طارق بداند که تونی گفت چیز خاصی را بیاد ندارد ولی بعد مطلب عجیبی را به میان کشید. او گفت در لحظه ای که ماشه اسلحه را میکشیده نوری را دیده که فقط بر او و طارق میتابد. وقتی این موضوع را به گزارش پلیس که احتمال اصابت تک گلوله جوانکی نا آشنا با اسلحه و تیر اندازی ، به عضو حیاتی کوچکی به اندازه قلب بسیار اندک قلمداد میشود بیافزائیم ، عظیم را قانع میسازد که این حادثه سرنوشتی محتوم بوده که میباید اتفاق میافتاد.
عظیم با نهایت مهربانی به تونی میگوید که او را بخشیده است و منتظر روزی است که از زندان رها شده به بنیادی که او و فلیکس پایه ریزی نموده اند بپیوندد. او را در آغوش میگیرد ، خداحافظی کرده زندان را ترک میکند.