از خوانندگان
اوایل سال های دهه چهل، برای رفتن به اداره ام باید ساعت هفت و نیم صبح سوار اتوبوسی که خیابان پهلوی را طی می کرد، شده تا به محل کارم برسم. خطی پرتردد و پر مسافر در یکی از خیابان های بزرگ شهر که باید تعداد زیادی مسافر، کارمند، کارگر، دانشجو، دانش آموز و افراد متفرقه را جا به جا می کرد.
یکی از این روزها که در اتوبوس نشسته بودم، چشمم به دخترخانمی افتاد که در ردیف دیگر نشسته بود. دختری حدودا پانزده، شانزده ساله باریک اندام با موهای روشن و بافته، با چشم هایی نجیب و جذاب و یک کیف بزرگ به سبک دبیرستانی ها روی پایش بود. سر چهارراه پهلوی که یک ایستگاه مانده به محل کار من بود پیاده شد. روزهای بعد یکی دو بار او را در انتظار اتوبوس یا داخل اتوبوس دیدم. و وقار دختر، مرا که می شود گفت به یک نسل سنتی تعلق داشتم، تحت تأثیر قرار می داد.
روزی او را در صندلی جلوی خودم دیدم که نشسته است. یک پسر، جوان قدبلند که دانشجو و درسخوان به نظر می رسید پهلوی صندلی دختر ایستاده بود. فکر کردم برادر دخترک است، اما صحبتی بینشان ردوبدل نمی شد. در طی رفت وآمدهایم در اتوبوس این صحنه ها چندین بار و جای جای اتوبوس برایم پیش آمد. تا آنکه روزی هر دو را در کنار هم در یک ردیف صندلی نشسته دیدم و من پشت سرشان قرار داشتم. پسر با حجب و ملاحظه که دیگران را متوجه نکند، دخترک را زیر چشمی نگاه می کرد، اما چه نگاهی … آن روز پسر هم سر چهارراه پهلوی پشت سر او پیاده شد. نمی دانستم به کجا و چه مقصدی می روند.
باز هم چندین بار پیش آمد و می دیدم پسر چه واله و شیدا دختر را زیر نظر داشت. خدایا چقدر هر دو موجود پاک و منزه و دوست داشتنی به نظر می آمدند. زمانی که از آن محله به جای دیگر جابه جا شدم، دیگر آنها را تا مدتی ندیدم تا اینکه روزی برای مهمانی به خانه ی خواهرم که نزدیک خانه ی قبلی ام بود رفتم. عصر همان روز که برای خرید بیرون رفتیم، سر کوچه شان دختر را دیدم که سر به زیر و پسر هم آرام با او به گفت وگو بود.
خدایا این صحنه چقدر برایم جذاب بود. گونه های دخترک گل انداخته و به حرف های پسر گوش می داد. احساساتی شدم و با خودم گفتم: میشه این دو تا به هم برسند؟! ماجرا را به خواهرم گفتم و اینکه چند وقتی بود این دو را ندیده بودم و حالا خوشحالم. خواهرم گفت از این میان تو را چه سود؟ گفتم: انرژی مثبت عشق و شور زندگی آنها مرا به یاد دوران جوانی خودم و خیلی از دختر و پسرهای این سن و سال می اندازد.
روزی دیگر که سر چهارراه شاهرضا برای خرید لوازم التحریر فرزندانم در ایستگاه پیاده می شدم دختر را دیدم که در همین ایستگاه پیاده شد و به طرف موسسه زبان که روبروی فروشگاه لوازم التحریر بود رفت و پسر جوان قصه ی ما هم جلوتر در امتداد شرق چهارراه به طرف خیابان شاهرضا کیف به دست گویا به دانشگاه تهران می رفت. چندین بار در زمان های مختلف آنها را می دیدم که شانه به شانه در حال حرکت عاشقانه و سر به زیر مشغول صحبت کردن بودند.
روزگاری گذشت. انقلاب شد و همه چیز به هم ریخت. چند سالی از دوران خدمت اداری ام مانده بود که با گرفتار آمدن به یکی از مصائب انقلاب که بر سر همه آمده بود، زودتر از پایان خدمتم درخواست بازنشستگی کردم و حالا دیگر آن راه هر روزه را طی نمی کردم، اما با هزاران مشغله فکری خاطره آن دختر و پسر را در گوشه ای از ذهنم جا داده بودم.
سالها گذشت. یک روز از سینمایی بیرون می آمدم که هر دو را دیدم دست در دست یکدیگر خوشحال و شاداب به طرف ماشینی شخصی رفتند و سوار شدند. از اینکه می دیدم دعایم مستجاب شده و این دو به وصال یکدیگر رسیده بودند، خدا را از صمیم قلب شاکر بودم. چه نقشه ها که در ذهنم برای این دو نکشیده بودم.
سالیانی دیگر گذشت. یک بار که با اتوبوس از گیلان به تهران می آمدم بین راه ماشین جهت استراحت مسافران و خوردن چای برای دقایقی در کنار رستورانی تازه تاسیس که فروشگاه های چشمگیری داشت، توقف کرد. مدتی را به تماشای فروشگاه گذراندم که ناگهان متوجه شدم زمان کمی به رفتن مانده. به طرف تریای رستوران رفتم که قهوه بگیرم که توجهم به میزی با دو آشنای قدیمی که روبروی هم نشسته بودند جلب شد. خانم با روسری و مرد بدون کراوات که رد گذر زمان در چهره شان به خوبی هویدا بود. مرد خیلی لاغرتر و کم مو، خانم هم با همان چهره مهربان و چشمان روشن با مهر و صفا و همان متانت دوران نوجوانی به مردش نگاه می کرد و همچنان شیفته و دلباخته مشغول صحبت بودند. از گرفتن قهوه صرفنظر کردم و تنها چشم به آنها دوخته بودم. جالب این بود که با اتوبوسی که من عازم تهران بودم سفر می کردند. به ترمینال که رسیدیم هر دو ساکشان را برداشتند و به طرف در خروجی رفتند. به تندی پشت سرشان راه افتادم. پایین که رفتیم یک خانم و آقای مسن و یک دختر جوان که درست به شکل و شمایل خانم داستان من بود ایستاده بودند. دختر جلوتر از همه پیش آمد و گفت مامان جون سلام. مرد جلو رفت و صورت دختر را در دستانش گرفت و گفت چطوری دخترم…