خاطرات امیریه/بخش یازدهم
در آن سال های دور چهارشنبه سوری در محله ما آنقدر هیجان داشت که خاطراتش تا مدتها ذهن کوچک و بزرگ را اشغال می کرد .
با تماشای خرامیدن شترهایی که با بار بته از بیابانهای اطراف تهران می آمدند و از طریق بازارچه آشیخ هادی به طرف میدان شاهپور می رفتند تا بار خالی کنند و تپه ای از بته سر میدان بسازند ، هیجان آن روز آغاز می شد .
دل توی دلمان نبود که کی غروب می شود، هم محلی ها بته هاشان را رویهم می گذاشتند و یک صف بلند نفس گیر بته، از سر کوچه تا ته کوچه خدایار کشیده می شد، بزرگ و کوچک همه در کوچه جمع می شدند – رسم بود که قهرها در این شب باید آشتی کنند و کینه هاشان را با آتش بسوزانند- ، قبل از تاریکی کامل آسمان بوته ها را آتش می زدند بزرگ و کوچک از روی آن می پریدند. کوچکتر ها بته را دور می زدند. بعد هم فشفشه هایی را که با ده ها آیه احتیاط دستمان می دادند، که دم چشمت نبر، از پیراهنت دور نگه دار، زیر پایت را بپا، می چرخاندیم و کیف می کردیم. پسر ها بته های نیم سوخته را به سرعت یکی می کردند و از آن تپه ای از آتش می ساختند و با شجاعت از وسط آتش رد می شدند، مادر هاشان هم جز می زدند و می ترسیدند ولی این شب شب غریبی بود – برای پسرها شب بیباکی بود و آزمایش قدرتهاشان، بزرگتر ها از هزار چیز می ترسیدند ولی انگار یکجوری این شب بنام بچه ها و نوجوانان ثبت شده بود، و حق نداشتند چیزی را ممنوع کنند. در این شب بیشتر بازی می کردیم کمتر می خوابیدم مادرها برای به خانه برگرداندن بچه ها به التماس می افتادند، هرچه از شب بیشتر میگذشت ترقه زدن ها بیشتر می شد- کوزه های کوچک گلی را با زرنیخ و باروت پر می کردند و آتش می زدند – مثل بمب صدا می کرد.
کوچه خلوت تر که می شد صدای تک و توک کاسه و کوزه شکستن را می شنیدیم – اینهم از شیطانی پسرها بود . روی پشت بام در تاریکی پنهان می شدند تا کوزه را از بالای بام، جلوی پا و یا پشت سر کسی که از او دق دلی دارند پرتاب کنند.
یک نوع فال هم در این شب مرسوم بود، صاحب فال کاسه ای را پر از آب می کرد یک سکه هم در آن می انداخت و دختر بچه نابالغ همسایه باید می گفت که در کاسه چه می بیند، گاهی با یک کلمه قانع می شدند و خودشان آن را تفسیر مثبت یا منفی می کردند – آب را گوشه باغچه خالی می کردند و سکه را به گدا می دادند، طبیعتن چند سالی هم این وظیفه مهم در کوچه بر دوش من بود.
یک بار عکس مهتاب در کاسه آب افتاده بود، گفتم : ماه – آنچنان بالا و پایین پریدند و شادمانی کردند که از ان به بعد، بیشتر وقت ها عکس ماه را در آب می بینم.
فالگوش و قاشق زنی را شنیده بودیم ولی در کوچه ما رسم نبود و هرگز اجرا نشد، یکی از ماجراهای به یاد ماندنی چهارشنبه سوری در آن سال ها، ماجرای یکی از همسایه ها بود که بعد از بازگشت از سفرش به کربلا رفتار زننده ای نسبت به پسرها و مردهای جوان کوچه پیدا کرده بود.
از کنارشان که رد می شد قیافه انزجار به خودش می گرفت تف می کرد و زیر لب فحش می داد، کمی هم که دور می شد رو به آنها داد می کشید بچه قرتی های مزلف، اگر هم کسی اعتراض می کرد، به دروغ می گفت با شما نبودم با خودم بودم.
برایش نقشه کشیدند و شب چهارشنبه سوری در مسیری که به خانه اش می رسید دو تا دوتا پشت درخت ها پنهان شدند و برای این که زجرش بدهند حرف های ناموسی راجع به زنش بزنند و اگر اعتراض کرد بگویند با تو نبودیم با خودمان هستیم و فالگوش ایستادیم، غافل از این که این بابا نزده می رقصیده و از چند ماه پیش که از سفر عتبات برگشته نسبت به زنش که زن شریف و نجیبی بود و در یک خانه با سه بچه اش زندگی می کرد شکاک شده بود و اغلب شبها در آن خانه دعوا و مرافعه و گاهی کتک کاری هم جریان داشته.
مرد پس از شنیدن آنچه که نباید می شنید، نعره کشان به طرف خانه رفت و زنش را به بباد کتک گرفت، فتنه گران که زجه های زن را می شنیدند، از کاری که کرده بودند پشیمان شدند و به بزرگترها پناه آوردند، ساکنین کوچه هم که ازدست رفتار زننده مرد در خانه و کوچه کلافه شده بودند، به طرف خانه مرد یورش بردند. مردها یقه اش را گرفتند و تکانش دادند و زنها از زنش حمایت کردند و به این کابوس چند ماهه ی زن بیچاره که زندگی برایش سیاه شده بود خاتمه داده شد.