شهروند ۱۲۳۴ پنجشنبه ۱۸ جون ۲۰۰۹
۲۴ سپتامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
پل اینگل و هوالینگ نیه مرا به مجلس بزرگداشت شان دعوت کردند. خودم را آراستم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس زود رسید و من نیم ساعت وقت اضافی را توی مال گشتم و به مردم طبقه متوسط با پاکت های خرید اجناسشان که از یک مغازه به مغازه دیگر می رفتند، نگاه کردم. انگار فصل حراج بود. فکر کردم طبقه متوسط چه ساده فریب می خورد! آنها با نگاه حریصانه و سطحی گرایانه به لحظه های دلخوشی شان دلبسته بودند تا آن لحظات کوتاه را به تملک خود در بیاورند!
چه فاصله مهیبی بین من و آنها بود!
آرام آرام به محل جشن رفتم. هوالینگ نیه مثل همیشه مهربان بود. جف به پیشبازم آمد و بعد احمد خواجه وقاص را دیدم که سرزنده و شاداب به طرفم آمد. آشنایی ام با مری نیمیه Marie Nimier نوولیست فرانسوی بسیار ساده و خودمانی بود. مری نیمیه زنی است زیبا با قد بلند و چهره ای بشاش، که در عین صداقت از یک تیزی ویژه برخوردار است. گفت که بازیگر است. ژورنالیست است و آکاردئون هم می نوازد. انگار با تمام شور و جوانی و طبع دلپذیرش در آیواسیتی احساس دلتنگی می کرد. چون با یک نوع آزردگی طنزآلودی به من گفت: “تعجب می کنم که آدمها در این شهر حتی در آسانسور هم به هم سلام نمی کنند! همه موهایشان طلایی و صورتشان مثل ماست سفید است. همه شان چاق و گوشتالود هستند!”
معلوم بود که از حالتهای خودشیفته و بی احترامانه جوانان آیواسیتی بدش آمده بود. بعد با یک نوع نگاه زیرکانه و لطیف گفت: “عزت، تو حتما در این شهر خیلی احساس تنهایی می کنی!”
گفتم: آره…
و به خود گفتم: هیچ نویسنده ای از ملل متفاوت دیگر به این سرعت حس مرا درنیافته بود! حس کردم چقدر به او نزدیکم. مرا با نویسنده ای که اهل لهستان است آشنا کرد. مرد دیگری که مسن بود نیز در کنارش ایستاده بود و گویا او هم اهل لهستان بود. پیرمردی که اصلا ازش خوشم نیامد. شوخ بود اما طنزش خشک، بی اعتماد و پلاسیده اما سیخ دار بود.
پیرمرد از من پرسید: تو refugee هستی؟
این پرسش پیرمرد “مری” را به سرعت آزرد. گویی ارزش مرا به سرعت درک کرده بود و نوع برخورد نژادپرستانه را اصلا تاب نمی آورد. به سرعت گفت: نه …!
یک نوع خشم کلافه آمیز از نگاهش موج زد.
به پیرمرد گفتم: No! I’m not a refugee! I have Political asylum!
از رفتار “مری” خوشم آمد. احترام آمیز بود. از یک شعور و دانایی ویژه برخوردار بود. بسیار سریع الانتقال و باهوش بود. بالاتر از همه رفتار آزاد و راحت اش بود. انگار خاطره خوبی از ایرانی های پاریس داشت. چون که به سرعت گفت که یک بازیگر جوان ایرانی در گروه تئاتری نینوشکا می شناسم که چند سال در زندان ایران به سر برده است! … حس کردم ما ایرانی ها با فرانسویان وجوه اشتراک بسیاری داریم و به سرعت همدیگر را جذب می کنیم. همین درک متقابل سال گذشته بین من و مارک رخ داده بود. مارکِ عزیزم، مارک خوبم.
از مردی که خوشم نیامده بود پرسیدم: آیا شما اسرائیلی هستید؟
گفت: نه… چطور مگر؟ قیافه ام شبیه به آنهاست؟
گفتم: لهجه تان شبیه آنهاست!
گفت: بسیار دلم می خواست که اسرائیلی می بودم.
و بعد با افتخار زیاد از اسرائیلی ها صحبت کرد. و به پرسش هایم مرتبا جواب سر بالا می داد!
پرسیدم: نویسنده ای؟
گفت: همه جا می چرخم! همیشه در حال مسافرتم… همین!
بعد گفت: چند سال پیش تهران بوده ام. مدت کمی در آنجا مانده ام!
در مورد سفرش به ایران کوتاه و سنجیده صحبت کرد. و حالا این مرد با تصنع می خواست راز بیافریند!
چندشم شد. از تصنع اش چندشم شد. از ناشیگری اش در آفرینش…
مارک چه پرشکوه زیبایی شعرگونه ی راز و رمز را در زندگی به من نشان داده بود.
و حالا می دیدم که چقدر نسبت به سال گذشته تغییر کرده ام. می دیدم که چقدر محافظه کارانه رفتار می کنم.
پارسال با تمام خشمم از شرایط ایران صحبت می کردم. حالا آرام تر شده بودم. حس می کردم غربیها با خشم صادقانه ام بیشتر قدرت می گیرند و نوع دیگری به ایران و ایرانیان نگاه می کنند که اصلا با واقعیت همخوانی ندارد! گویی در مقابل کنش انتقادآمیز یک واکنش تحقیرآمیز نتیجه این فعل و انفعال بود. واکنشی که به قدرت گرایی شنونده منجر می شد.
با “محمد مقانی” از الجزایر آشنا شدم. محمد گفت: “تو را می شناسم! وقاص دوست پاکستانی ام درباره تو با من حرف زده!” در همین موقع “وقاص احمد خواجه” شاعر و وکیل پاکستانی به ما نزدیک شد. و بعد نویسنده ای از اندونزی.
نویسنده اهل اندونزی گفت: من بسیار خوشحال هستم!
وقاص با طنزی متعجب گفت: بسیار خوشحالم که خوشحالی! اما بگو چرا؟
گفت: برای اینکه امروز با اینکه شاعر ملاقات کرده ام!
وقاص گفت: چه خوب! حالا او کیست؟
نویسنده اهل اندونزی گفت: همین خانمی که روبرویت نشسته…
و من یکباره متوجه شدم که مرا می گوید.
وقاص به شوخی گفت: پس تو شاعری، اما هیچ چیز از خودت بروز نمی دهی؟
گفتم: شاعر نیستم! اما شعرگونه هایی می نویسم. من نمایشنامه نویس و قصه نویسم!
وقاص گفت: حتما نوشته هایت را به ما نشان بده.
دیدم حالت شاعر اهل اندونزی چقدر شبیه “اکا” Eka ست! نوعی رومانتیسم آمیخته با مهربانی ویژه ای در حالات و روابطشان هویداست! محمد خودش را به سرعت کنار کشید و از جمع ما رفت.
نویسندگان مذکر کشورهای جهان سوم اکثرا دید اخلاقی و برتری طلبانه نسبت به زن دارند، اما محمد مقانی را جور دیگری دیدم. حس کردم به نسبت آنان نگاه پیشرفته تری نسبت به زنان دارد. شاید به دلیل اینکه با فرهنگ فرانسه نزدیکتر است.
میدانستم زیبا شده ام، می دانستم درخشیده ام! اما چرا اینقدر تنها بودم؟
در همین موقع برنامه بزرگداشت شروع شد. چند نفر از ارزشهای کاری هوالینگ و پل اینگل تقدیر کردند. هوالینگ با غرور مهربانی نشسته بود. احساس کردم در لابلای غرورش نوعی اندوه در چهره اش موج می زند. می دانستم دلش نمی خواهد خود را بازنشسته کند. معمولا نویسنده ها دوست دارند فعال باشند. هوالینگ و پل اینگل با دعوت کردن از نویسندگان کشورهای دیگر احساس رضایت و بودن می کنند. آدم وقتی برای دیگری کاری انجام می دهد، سبکبال می شود. پهناور می شود. قد می کشد. معمولا همیشه “میزبان” نوعی سروری در خود احساس می کند و “میهمان” همیشه خود را کوچک و بدهکار می پندارد. نویسنده همچون “میزبان” غذایی را فراهم می کند و خواننده همچون “میهمان” آن را می چشد و می بلعد. دهنده “مادر” است و خورنده “طفل”…
برنامه که تمام شد هول مرگی مرا گرفت. باز هم مجبور بودم که تمام راه را در شب با کفش پاشنه بلند پیاده به خانه بیایم. هوا تاریک بود و کفش پاشنه بلند عذابم می داد. تاریکی هم همینطور… و خیابانهای مرده و خلوت. تمام راه را فکر کردم تا طولانی بودن راه کوتاه جلوه کند. در یک چهارراه “شارلوت” سوار بر ماشینش مرا در نیمه تاریکی تشخیص داد و صدایم کرد. دلم می خواست به او می گفتم: مرا به خانه می رسانی؟ اما زمان به اندازه یک آه کوتاه بود. چراغ سبز شد و ماشین او حرکت کرد. من در پیاده روی مخالف او بودم.
به قدم زدن ادامه دادم در تاریکی. ترس در تاریکی و تنهایی پنهان است. هیچکس نمی داند آدمها در تاریکی به چه فکر می کنند! بعد از وحشت پیاده روی در تاریکی به خانه رسیدم.
در خانه، کاوه یکی از گلدانها را بسیار زیبا آراسته بود. شاید شادی من ناخودآگاه بر او اثر گذاشته بود. گاه خودم را به خاطر اندوهم نمی بخشم. اما اندوه من به خاطر یک زندگی احمقانه و مرگ آور در این شهر مرده است! شهر زنده مرا زنده می کند!
وقتی که دانش آموز دبیرستان ایراندخت دزفول بودم، یک روز آقای بلورچی معلم ورزشمان به من گفت: گوشه گیر، هرگز در یک شهر کوچک نمان… تو باید مثل “ماهی سیاه کوچولو” به یک شهر بزرگ بروی!
وقتی که “مری نیمیه” نویسنده فرانسوی به من گفت: عزت، این شهر بسیار کوچک است تو چطور در این شهر زندگی می کنی! از چشمهایش خواندم که به من می گفت: تو باید در اقیانوس شناور باشی!
وقاص هم گفته بود: آخر چرا به این شهر آمده ای؟
باب هدلی هم یکبار گفت: اگر به کالیفرنیا می رفتی…
دنیا همه دورنماهایی است که وقتی که از تنگی شهر قلبم می گیرد به یادم می آورند که زندگی در شهر بزرگ جاندار است.
کاوه قطعه نمایشی “یک پنی قرمز” را که نوشته بودم برایم تایپ کرد.
وقت به سرعت می گریزد…
ادامه دارد