من و انقلاب ۵۷
چند سال گذشته؟ ۳۷ سال؟
یادته؟ تابستان و پاییز۵۷. بیست ساله بودیم روزهایی که خیابان مال ما بود و ما در کنار هم، دست در دست هم، احساس خوبی داشتیم. داشتیم نظمی کهن را زیر و رو می کردیم تا طرحی نو دراندازیم؛ طرحی که خود از آن شناخت دقیقی نداشتیم.
امید در هوا و در چشم های ما موج می زد. عکس شهیدانمان را بر دست گرفته بودیم. حالا نوبت ما بود که راهشان را ادامه دهیم.
شعار می دادیم: “مرگ بر شاه”، “نان، مسکن، آزادی”، “معلم شهیدم، راهت ادامه دارد
“…
یادته؟ روزی که برای اولین بار بر آسفالت خیابان خون دیدیم. گاز اشک آور زدند، فرار کردیم، در کوچه ای بن بست، در خانه ای را زدیم، باز شد. رفتیم داخل حیاط و از صاحبخانه مقوا خواستیم تا آتش بزنیم. او برایمان مقوا آورد ولی مدام می گفت، “شما این آخوندا رو نمی شناسید، بعدا چوب تو آستینتون می کنن”. ما هم می خندیدیم.
روزی که داشتیم از کنار خانه های پولدارها می گذشتیم و تو می گفتی، “به زودی لباس بچه های فقیر روی بند رخت این ساختمون ها پهن میشه.”
روزهایی که تو کتابفروشی های جلو دانشگاه می چرخیدیم و گیج می خوردیم میان اسامی کتاب ها و نویسندگانشان: نینا، چگونه فولاد آبدیده شد، زمین نوآباد، دُن آرام، چه باید کرد؟، برمی گردیم گل نسرین بچینیم، مادر، جان شیفته، داستان پداگوژیکی، چرنیشفسکی، داستایفسکی، صمد بهرنگی، بزرگ علوی، احمد محمود،… انگار دنیای تازه ای را کشف کرده بودیم؛کتاب هایی که بعدا همه را آتش زدیم درست مثل فیلم “فارنهایت ۴۵۱”.
روزهایی که در خانه بند نمی شدیم و خیابان خانه مان بود. بچه های کوچه کوکتل مولوتوف درست می کردند و ما کمک می کردیم. انگار که داشتیم برای یک جنگ آماده می شدیم. چقدر ساده بودیم ما.
روی محوطه ی چمن دانشگاه تهران بر زمین نشسته ایم. دست ها را بالای سر قفل کرده ایم. ما بیشماریم. سرود می خوانیم. زن مسنی با چادر مشکی آن بالا حرف می زند. مادر چند شهید در رژیم شاه. من دارم عکس می گیرم. عکس هایی که بعدا خودم در دانشکده چاپ کردم و بعدتر همه را پاره. به تو هم از آن عکس ها داده بودم، عکسی که خودت در آن دیده می شدی. آیا نگهش داشتی یا تو هم آن را پاره کردی؟
روزی که ماشین ها بوق می زدند و مردم شیرینی پخش می کردند. پیروز شدیم…………. پیروز شدیم……. پیـ …..
صدای یک زن محجبه تو را که محو جمعیت شدی به خودت می آورد، “فکر نمی کنی برای احترام به امام باید یک روسری سرت مینداختی” از آسمان به زمین می آیی.
ـ “بیا بریم، ولش کن، چرت میگه
“.
روزی که روزنامه ها پر شدند از عکس جسد. یکی از آنها ـ یک نظامی ـ پدر دوستت بود و تو تنها سری به تأسف تکان دادی.
روزی که از تلویزیون سرودهای انقلابی پخش می شد:
به آنان که با قلم، تباهی دهر را/ به چشم جهانیان، پدیدار میکنند/ بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد۱
روزی که برای اعتراض به بستن “آیندگان” دوباره به خیابان رفتیم. سنگ خوردیم و فحش شنیدیم و فرار کردیم.
روزی که از این دانشگاه به آن دانشگاه می رفتیم و به سخنرانی ها گوش می دادیم و هر سخنرانی را با یک برچسب تعریف می کردیم: این لیبراله، این خرده بورژواست، این روزیونیسته، این اپورتونیسته، این انقلابیه…!
روزی که با هم به خوابگاه تازه فتح شده ی بچه های دانشکده رفتیم؛ یک مصادره ی انقلابی! و سهم ما هم چند کتاب از زیرزمین آن خانه شد.
روزی که در دانشکده جلسه ی محاکمه ای برپا شده بود؛ اولین دادگاه انقلابی! دانشجویان داشتند چند همکلاسی را به اتهام همکاری با ساواک مورد پرسش قرار می دادند. نگاه ها خشمگین بود. فریاد می زدند و ما گیج نگاهشان می کردیم.
مرداد ۵۸ است که شاملو در کتاب جمعه می نویسد:”روزهای سیاهی در پیش است
…”.
انقلاب هنوز در قالب حکومت تازه جا نیفتاده که شروع به خوردن فرزندانش می کند. با حمله به کردستان روزنامه ها پر می شود از عکس اعدام های انقلابی! ضربه ها پی در پی فرو می آیند. ما هنوز گیج هستیم.
اردیبهشت ۵۹ بود، روزی که به دانشکده رفتیم و با در بسته ی آن روبرو شدیم. این بار انقلاب فرهنگی شده بود! مقاومت کردیم و باز سنگ خوردیم و فحش شنیدیم و فرار کردیم و دانشگاه بسته شد.
خرداد ۶۰ بود روزی که خیابانها به آشوب کشیده شد. دسته دسته دستگیر می شدند. از دور دیدمت که مچ ظریف دستت را مرد درشت هیکل ریشویی در دست گرفته بود و می کشید. تو رنگ به چهره نداشتی، ولی ساکت بودی. تقریبا داشت تو را می کشید. می خواستم ببینم کجا می بردت. خیلی شلوغ بود. ۳۷ سال گذشته یادم نیست آن در سبز رنگ آهنی کجا بود؟ خیابان انقلاب؟ راستی آن زمان اسمش چه بود؟ خیابان انقلاب؟
دیگر خبری از تو نشد.
سال های سیاه دهه ی شصت آغاز شده بود: شکار جوانان، دستگیری، زندان، شکنجه، اعدام، جنگ، آوارگی.
ترس در هوا موج می زد. صدای ضربان قلبت را می شنیدی. سال های کابوس بی پایان، پچپچه،گریه و اندوه.
باز دارها به پا شد. پسر ربابه را نگذاشتند در گورستان شهر دفن شود. او را در باغچه خانه اش دفن کرد. کمرش خم شد. پسر دیگرش در اوین بود. پسر بزرگ و عروس و نوه هایش آواره کوه و بیابان شدند.
تابستان ۶۷ بود که جنگ تمام شد، اما “تو را و همگان را گردن زدند”۲. حالا ربابه سه شهید داده بود، با عروسش چهار نفر.
*
رفیقم کجایی؟
در خاوران و گورهای با نام و بی نام؟ آواره و زخم خورده و افسرده در گوشه ای از دنیا؟ یک تواب با عذاب وجدان؟
یا دلزده و مأیوس از انقلاب، دست کشیده ای و به دنبال زندگی خودت رفته ای؟
و یا همچنان در تلاش برای رسیدن به جهان بهتری هستی؟
امروز، برخی از بچه های ما از پدران و مادرانشان می پرسند چرا انقلاب کردید؟ می گویند آیا زمان شاه بهتر نبود؟ عکس ها و خبرهای زمان شاه را در شبکه های مجازی پخش می کنند تا خیزش ما را حماقت جمعی جلوه دهند. آنها آرمانگرایی ما را به تمسخر می گیرند. با فهم و درک امروزه از انقلاب، آزادی، دمکراسی، حقوق بشر و … ما را در آن زمان قضاوت می کنند؛ ما؛ جوانان ساده و پرشوری که تنها به دنبال دنیایی انسانی تر و عادلانه تر برای همه بودیم. مثل تمام آن مردمانی که در تونس، مصر، سوریه، ترکیه و دیگر کشورها، برای مبارزه با استبداد به خیابان ها آمدند. مثل تمام مردمانی که در طول تاریخ، و در گوشه گوشه ی جهان برای آزادی و حقوق انسانی شان به پا خاستند، مبارزه کردند، سرکوب و در نهایت تأثیرگذار شدند و مهر خود را بر تاریخ مبارزات مردمی کوبیدند.
دوست عزیزم، اما من از شرکت در انقلاب پشیمان نیستم. درست است که ضدانقلاب حاکم شد، اما ما هم دیگر آن انسان های پیش از انقلاب نبودیم. دستاورد آنها که “بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند”۳، شکستن شیشه ای بود که جادوی آگاهی از آن بیرون آمد و دیگر هیچ حکومت اقتدارگرایی قادر نخواهد بود جلوی این آگاهی را بگیرد. درک مفاهیمی همچون جامعه مدنی، مشارکت جمعی، آزادی بیان، حقوق بشر و … تغییراتی را سبب شده که بیشتر جوانانمان، دیگر نه تنها با شور، بلکه با شعور راه تحول خواهی را طی می کنند.
امروز آنها می دانند که مرگ خواهی برای دیکتاتور، ما را به یک دیکتاتور دیگر رهنمون می کند. آنها می دانند که برای داشتن یک حکومت دمکراتیک باید فرهنگ دمکراسی را ترویج کرد و با تمرین مدارا، انسان های دمکرات تربیت کرد.
آصف بیات در مقاله ی “انقلاب و ناامیدی” می گوید: یک دولت اقتدارگرا نمیتواند برای مدت طولانی بهطور مسالمتآمیز بر شهروندان دموکراتیک حکومت کند.
پانویس ها:
* تیتر را از نام آهنگ محسن چاووشی ـ”رفیقم کجایی” ـ برای سریال شهرزاد، وام گرفته ام.
۱ـ «بهاران خجسته باد» سرودی انقلابی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ در گرامیداشت سالروز کشتهشدن خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان بهدست رژیم پهلوی از رادیو و تلویزیون پخش شد و هنوز پخش میشود. شاعر این چکامه دکتر عبدالله بهزادی است که آن را در همدردی با همسر انقلابی جانباخته کنگویی «پاتریس لومومبا» در سال ۱۳۳۹ نوشته است. کرامت دانشیان، بخشی از این شعر را تبدیل به سرود کرد و اسفندیار منفردزاده، برای آن آهنگ ساخت و آن را با کمترین امکانات به کمک دوستان و همکارانش در آستانه ی پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به اجرا درآورد.
۲ـ از شعر “جخ امروز از مادر نزاده ام”، احمد شاملو.
۳ـ از شعر “از عموهایت”، احمد شاملو.
۴ـ “انقلاب و ناامیدی”، آصف بیات، ترجمه انور محمدی، سایت پروبلماتیکا.
بازهم یک توجیه پوچ، شاعرانه و البته احمقانه .
حالا خوبه به خریت خوتتون پی بردید. شاید، البته فقط شاید، امیدی مونده باشه که ملت امروز مثل نسل ۵۰ خر نباشند. البته باز هم با دیدن این تکه ویدو هایی که نشون میده ملت تو خیابان ریختند برای گرفتن جشن قرارداد هسته ای، باز میشه دید که این ملت آدم بشو نیستند….
معیار اندازه گیرى مردمى که در سال ۵٧ در انقلاب شرکت کردند، شاه بود و ساواکش، تاریخ شاه شاهان ها، از محمدر رضا تا انوشیروان هاى “عادل”، جشنهاى ٢۵٠٠ ساله و سابقه ٣٧ ساله ى شاهى که در سنت موریس در حال اسکى، هواپیماى کنکورد میخرید بدون مشورت با فرمانده نیروى هوایىش خاتم، و یا مدیر هواپیمائیش خادمى. جمهورى اسلامى هنوز در درون دروغهاى خودش و در رحم آمریکا پنهان بود. بنایراین آنهائى که از حرکت یک ملت که مقابل یک دیکتاتور ایستادند گله دارند، باید بدانند که اگر جمهورى اسلامى و شقاوتهایش براى مقایسه وجود داشت (امر غیر ممکن)، آنوقت شاید مردم بختیار را حمایت میکردند.
خانم طاهرى عزیز
همه ى اینها که شما نوشتید و باید بیشتر نگاشته شود، داستان دلسوختگانى است که نسل بعدى جام جمى را از آنها میخواست که نداشتند
مشت نمونه خروار است/ اشاره ای ب زندگی تیره ای که مردم ایران پشت سر گذاشتنند
زیبا بود و غم انگیز!
خب، جای شکرش باقیه که کسانی که نمک محمد رضا پهلوی رو خوردند و نمکدانش رو شکستن به سزای اعمالشون رسیدن. فقط این وسط بیچاره مایی که جوانیمان به پای ماجراجویی این افراد سوخت.