شهروند ۱۲۳۴ پنجشنبه ۱۸ جون ۲۰۰۹
سلام و سلامی دیگر گونه،
از گونه ی حس رنج، رنجی نه برای خود که برای ما. کدام ما؟ مایی که قرن هاو قرن ها ستم دیده، لگد کوب گشته و به شیوه خود، که شیوه ای است فرهنگی وملی، باز قد علم کرده و چند صباحی نگذشته به آنی که خواسته نفسی برآورددیگر بار زیر قدم های ستم خم گشته.
این چند روز اخیر چنان بغضی در گلو دارم که حتی اجازه اشک را نمی دهد. چنان بهت زده ام که نمی توانم درک کنم چه گذشته و بیش از آن چرا؟ دراین لحظه تمامی رنجم تنها برای این برهه از تاریخ سرزمینم نیست، که برایتمامی رنج هایی است که در درازای قرن ها بر مردم این خاکِ به حقیقت پاکرفته است. مردمی که عشق و دوستی در ذره ذره وجودشان جاری است، و به ناگهان، که اندک گروهی از همین مردمان به قدرت می رسند نفرت و دشمنی با مردمشانآرمانشان می شود. در این روزهای بهت زدگی، دم به دم به درازای تاریخ سفرمی کنم و رنجم را همانند رنج مردم سرزمینم در دور زمان ها می بینم .
رنج مردم این سرزمین در دورانی که بردیای دروغین بر تحت نشست و آن ها همان احساس را داشتند که مردمم این زمان دارند.
رنج مردم این سرزمین آن گاه که اسکندر با تمام بی رحمی بر آنان تاخت وآنان صبورانه همانند این زمان رنج بردند، اما به گونه ای فرهنگی بر اوتاختند.
رنج مردم این سرا که دوستدار مانی و بابک خرم دین بودند و طومارحیاتشان به زعم قدرتمداران زمان در هم پیچید، اما ماندگار تاریخ ما گشتند.
و وای وای رنج مردم ما در زمان حمله ی اعراب که تنها هجوم به سرزمینشاننبود؛ که بر اندیشه آنان تاختند و آن را چنان آشفتند که هنوز و هنوز هماین مردمانِ پیشگام حقوق انسانی، سعی در پالایش آن دارند.
رنج مردم ما آن گاه که با امید به دنبال یعقوب لیث ها، دیلمیان، وبسیاری دیگر که آزادی سرزمینشان را از سلطه بیگانه می خواستند رفتند و به سر کوبیده شدند.
رنج مردم ما در بیداد حمله مغولان که بی رحمانه کوبیدند و سوزاندند و تجاوز و غارت کردند و بازهم این مردم سر برآوردند.
رنج مردم ما در آن هنگامی که هفده شهرستان از این سرزمین کهن را درمعاهده گلستان و ترکمان چای از دست دادند و دادشان را داد رسی نبود.
رنج مردم ما که باز از جای برخاستند و در انقلاب مشروطیت آزادی راطلبیدند و آن را به دست آوردند اما توپ های محمدعلی شاهی و تزویرهای”مشروطه مشروعه” طلبان آنان را مورد تهاجم قرار داد.
رنج مردمی که مشروطه را در کاغذهای رسمی به دست آوردند ولی هیچگاه به آزادی نرسیدند.
رنج مردمی که در اوج پیروزی رهبری ملی، خود را در برابر مشتی اوباش دیدند که در کمتر از سه روز آرزوهایشان بر باد داد.
و حال، در این زمان، پس از سه ساعت از اوج شادیشان برای رسیدن به اندکگامی برای آزادی، چنان مزورانه، نه! بی رحمانه، نه! نمی دانم که چه واژهای می توانم بیابم که گویای حسم باشد؛ به ژرفای نا امیدی از تمامیامیدهایشان هبوط کردند.
اشتباه می کنم! نه هبوطی نیست! نه! اینان همان مردمی هستند که در طول تاریخ تمامی آن رنج ها را از سر گذراندند و باز هم برخاستند.
آنچه که در این دم در دلم می گذرد و احساس می شود، رنجی است که تمامتاریخ این سرزمینِ به زعم من “دوست داشتنی” را می پوشاند. تمامی آن مردمرا در گذر بیست و پنج قرن در خود می بینم، و خود را در آنان. تمامی احساسشان را که به دور از جسم به خاک سپرده شان در هستی این سرزمین به جایمانده احساس می کنم. همان بغض در گلویم است ، که در آن دقایق بر گذشته برآنان در گلویشان بوده است.
احساس خشم، خشم کودکی بی گناه که در دقایقی که لبانش را بر شیرینی آنچه که حق اوست می نهد، به ناگاه آنان که شیرین کامی را جرمی عظیم میپندارند بر دهانش می کوبند و لبانش را خونین می کنند.
اما قوم تلخ اندیشان، در این زمان نمی دانند که، این مردمِِِِ “کودک – احساس”، کهنسال قومی است که ریشه ای بس گسترده دارد، و این آفت های کوتاه– عمرِ چون شبانه روز، را توان برابری با درختِ “قرن ها – عمر” نیست.