۱ـ فکر می کنم این که هوشنگ گلشیری گفته بوده؛ سعی کنید دوست و آشنا و همسر و ـ حتی ـ فرزند نویسنده جماعت نشوید، دوری و دوستی”، منظورش در حیطه ی ادبیات بوده (نه مثلا روزنامه نگاری و تاریخ نویسی) و جنبه ی “خلق واقعیات” را در یک نویسنده مدنظر داشته است. آخر می دانید، نه تنها نویسنده بلکه شاعر و نقاش و مجسمه ساز و به طور کلی آنها که اثری هنری یا ادبی خلق می کنند به اندازه ی آدم های معمولی در بند و درگیر (بخوانید اسیر) واقعیات موجود نیستند و واقعیاتشان را خودشان آنطور که دلشان می خواهد می سازند. البته قضیه به این سادگی هم نیست. ببینید، واقعیت که تنها آنچه عملا اتفاق افتاده یا می افتد نیست بلکه آنچه می تواند و ممکن است اتفاق بیافتد هم واقعیت است. اینکه گفته شده آنچه واقعی است منطقی و آنچه منطقی است واقعی است، اشاره به همین فرایند دارد. مجسم کنید در خانه هستید و دزدی به گمان اینکه کسی در خانه نیست قصد شکستن قفل در خانه تان را دارد و شما به پلیس تلفن می کنید. پلیس سر می رسد و طرف را دستگیر می کند. مهم نیست که دزد هنوز چیزی از خانه ی شما برنداشته است، همین که اقدام به ورود بی اجازه به خانه تان کرده از نظر منطق و قانون، جرم محسوب می شود و همان معامله را با او می کنند که اگر خانه نبودید و خانه تان را خالی کرده بود. تازه کجایش را دیده اید، قضیه در مورد ضرب و جرح از این هم شورتر است! یعنی اگر کسی در نزاعی کسی را با مثلا چاقو مجروح کرده باشد، از نظر قانون جرح است و چند ماه زندان دارد. در صورتی که اگر همان شخص ـ حمله کننده ـ را قبل از مجروح کردن طرف مقابل جلویش را بگیرند و خلع سلاح کنند از نظر قانون “شروع به قتل” است و چند سال زندان دارد!
منظورم از همه ی اینها این است که اگر به همسرتان یا دوست تان که نویسنده است و به جای کمک در کارهای خانه، سه ساعت است جلوی پنجره ایستاده و به دوردست خیره شده است گفتید:”چرا همینطور بیکار آنجا ایستاده ای و کمک نمی کنی؟!” و او جواب داد، مگر نمی بینی دارم کار می کنم!، هم او راست گفته هم هوشنگ گلشیری که یک چیزی می دانسته و گفته بوده است…
۲ـ در ارتباط با مورد بالا جور دیگر دیدن واقعیات هم نوعی خلق واقعیت است؛ خلق واقعیتی که می تواند وجود داشته باشد. مثلا غلامحسین ساعدی که همراه جمع نویسندگان و شاعران، همان اوایل ـ مثلا ـ انقلاب، رفته بوده است دیدنِ آقا (نقل به معنی) اینطور می نویسد؛ “ما را وارد اتاقی کردند که آقا ته اش روی زمین نشسته بود. به ما گفتند فقط یکی تان حرف بزنید، ما سیاوش کسرائی را سخنگو کردیم. سیاوش رفت جلو نزدیکِ آقا زانو زد و متنی را که آماده کرده بودیم خواند. صحنه به دلم ننشست و جور دیگری دیدمش. بعد که ما را از در پشتی که به دالانی باز می شد که روی دیوارهایش نوشته بودند “زیارت قبول” خارج کردند دریافتم همان جوری که چند دقیقه پیش دیده بودم درست بوده است! دریغ که از بیم رانده شدن از خانواده ی رفقای همرزم و ظن اینکه نکند به شور انقلابی که فضا را آکنده بود پشت کرده باشم، دم فرو بستم و هیچ نگفتم و ننوشتم تا اینکه دیگر خیلی دیر شده بود…”
حکایت پالان دوزی که خودش را قاطی خیاط ها کرده بود شنیده اید؟! می گویند خلیفه ای، پادشاهی دستور داده بود در شهر جار بزنند و خیاطان را فراخوانند تا جامه ی خوش ترکیب و فاخری برایش تهیه ببینند. این میان پالان دوزی هم خودش را قاطی خیاط ها جا کرده بود. پرسیدند تو دیگر چه می گویی؟! گفته بود، آخر من هم اهل بخیه ام!
جانم برایتان بگوید که اگر از دوست و آشنا و سر و همسرم بپرسید بهتان خواهند گفت که نگارنده دارای همان ویژگی هایی هستم که از ابتدای این مقوله تا حالا در ارتباط با نویسندگان برشمرده ام منهای اینکه گلشیری ها و ساعدی ها نویسندگان راست راستکی اند و بنده نخودی ام و از آنها که (اجازه بدهید دیگر اسمشان را نبرم) مستعد جا کردن خویش در صنف خیاط هایند: حواس ام که قربانش بروم از بهروز وثوقی در تئاتر یک رؤیای خصوصی هم پرت تر است. گیج و مات هم (مثل آن دوستمان پای پنجره) همیشه در عوالم دیگری سیر می کنم. یک قلم، دخترم را بچه که بود در پارک گم کردم و معلوم شد طفلک روی شانه ام خوابش برده و به وزن اش عادت کرده ام و بچه بر شانه از مردم در پارک می پرسم یک دختر بچه با این مشخصات این طرف ها ندیدید؟ باور کنید از خودم درنمی آورم. همسر و فرزندم به این چیزها عادت کرده اند. البته همسر که خیر اما بچه ها مجبورند سر کنند و بدجوری روی دست شان مانده ام. دوستان و آشنایانم نیز مصداق اشاره ی دوری و دوستی گلشیری، فاصله شان را با من حفظ می کنند، نکند برق بگیردشان. معمولا در جمع ها مخصوصا از نوع سیاسی اجتماعی اش عنصر نامطلوب شناخته می شوم و یک جوری خودشان را از دستم خلاص می کنند، چرا که هرچقدر هم سعی می کنند پا روی دُم ام نگذارند، این دُم کذایی همه جا ـ چهارچشمی و قلم به دست ـ پهن است.
حرف حرف می آورد؛ می گویم نکند دکتر صدرالدین الهی عزیز* هم سی و هفت سال پیش در آن مصاحبه ی سرنوشت ساز گول همین ویژگی های غلط اندازم را خورده باشد! چون نه آزمایش عملی ای مثلا نوشتن یک متن یا خبر یا چیزی از این قبیل در کار بود و نه حتی حرف و سئوال مستقیمی که راه به شناسایی میزان توانایی مصاحبه شونده در خیاطی، منظورم نویسندگی و روزنامه نگاری است، ببرد!
آخر می دانید، کنکور را که دادم، نمره هایم را برای دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی پست کردم و آنها هم جواب دادند که چون صد و اندی نفر دیگر هم همین کار را کرده اند، باید فلان روز و فلان ساعت بیایی در مصاحبه حضور به هم رسانی که مشخص شود آن چند نفر که دانشکده برای رشته ی روزنامه نگاری خواهد پذیرفت کدام هاتان هستید؟!
روز موعود وقتی نوبت من شد وارد اتاقی شدم که دکتر الهی در آن تنهایی پشت میزی نشسته بود. یک ربع در آن اتاق بودم و یاد ندارم چه صحبت هایی شد، او چه پرسید و من چه جواب دادم. فقط یادم است حرف زدن هایمان تمام شد به طرفم آمد با من دست داد و با لبخندی که بعدها بسیار بر لبانش دیدم، گفت”راستش درمانده ام که آیا تو همانی که نشان می دهی هستی یا نه، چرا که اگر آنی نیستی که دنبالش می گردم، خیلی شبیهش هستی، در هر صورت برایت آرزوی موفقیت می کنم، به دانشکده ی ما خوش آمدی!”
۳ـ در قسمت اخبار هنری یکی از سایت های اینترنتی خواندم که خانم هنگامه (یکی از خوانندگان موسیقی پاپ مقیم لس آنجلس) در دبی به همراه آقایان شادمهر عقیلی و ابی کنسرت داشته (ظاهرا گشایش کنسرت با او بوده) و نه گذاشته نه برداشته و با خواندن آهنگ خلیج، دست و پای ابی را در پوست گردو گذاشته است. اینکه این خبر شایعه است یا واقعیت دارد به کنار (تا زمان انتشار این شماره شهروند لابد ته و توی اش درآمده است) اما این هم یکی از معضلاتی است که فقط مخصوص ما جهان سومی هاست. ابتدا اجازه بدهید برای آن دسته از شما که نمی دانید صحبت از چیست توضیح کوتاهی بدهم.
سال ها قبل که هنوز نام خلیج فارس یکی از کدها و اسم شب های مخالفت و مبارزه با ایران ستیزی رژیم حاکم بر ایران نشده بود، آقای ابی ترانه ی خلیج را خواند که شعر ناسیونالیستی اش راجع به خلیج فارس را آهنگ پرابهت و زیبایی ـ که مو بر بدن راست می کرد ـ قاب گرفته بود و ابی نیز به خوبی از عهده ی اجرای ملودی پر پیچ و خم و گام بالای آهنگ برآمد، اما ندانست که همین آهنگ بلای جانش خواهد شد، چرا که حساسیت بر روی نام خلیج فارس و موج احساسات ناسیونالیستی و عرق ملی میهنی این آهنگ تا کرانه های خلیج فارس و شیخ نشین ها و کشورهای عربی منطقه رسید. عرب ها هم که از دیرباز فشارخون شان با شنیدن نام خلیج فارس بالا می رفت مقرر کردند که یا آقای ابی این آهنگ را در کنسرت هایش که این طرف ها برگزار می کند، نخواند یا کنسرت بی کنسرت! ابی هم که ظاهرا غیر از درآمد حاصل از کنسرت هایش ممر درآمد دیگری نداشت، قبول کرد.
برگردیم سر مطلب. شک نیست که خوانندگانی مانند ویکتور خارا و ام کلثوم و ادیت پیاف و … نیز هنرمندان در سایر رشته های هنری که بعضی هاشان از جان و بعضی از بسیاری از مواهب زندگی در راه عقاید انساندوستانه و آزادیخواهانه شان گذشتند، جایگاه ویژه ای نه تنها در قلوب مردم کشورشان که در تاریخ فعالیت ها و مبارزات سیاسی اجتماعی دارند، اما هنر و ارزش کار هنری هنرمند هم لزوما و صرفا با میزان تعهد و مسئولیت پذیری اجتماعی ـ سیاسی وی سنجیده نمی شود. از این گذشته یاد نداریم آقای ابی در مصاحبه یا سخنرانی یا جای دیگری هیچگاه اظهارنظر و ابراز مواضع سیاسی و عقیدتی کرده و از جهان بینی خاصی طرفداری کرده باشد. می پرسیم آیا چند نفر از هموطنانی که آقای ابی را در ارتباط با خلیج فارس نکوهش می کنند حاضرند نه هزارها، که صدها دلار خرج اعلام مواضع شان بر روی این نام کنند؟!
می ماند اینکه ایشان ـ آقای ابی ـ اشتباه کرده و آهنگی را اجرا کرده و توقعی به بار آورده است که برآوردن و در آن پایمردی نشان دادن اش از او برنمی آید؛ هرآنکه هیچگاه اشتباهی نکرده است اولین سنگ را به ایشان پرتاب کند.
پانویس:
۱ـ دکتر صدرالدین الهی استاد دانشگاه، نویسنده و روزنامه نگار تا سال ۵۷ مسئول و در واقع گل سر سبد گروه روزنامه نگاری دانشکده ما بود. ایشان همان سال برای مطالعات دانشگاهی به دانشگاه ایالتی سن حوزه و دانشگاه برکلی رفت و دیگر به ایران بازنگشت. دکتر الهی از بنیانگذاران کیهان ورزشی است و در پیدایش ژورنالیسم مدرن در ایران نقشی به سزا دارد.
ایشان در حال حاضر ساکن کالیفرنیا می باشند.
حس خوبی داشت.