شهروند ۱۲۳۶  پنجشنبه ۲ جولای  ۲۰۰۹

در یکی از روزنامه های کانادا مطلب جالبی خواندم که رشته ی خیال و سیر اندیشه ام را، هم به سرزمین های دوردست و هم به گذشته های دور کشاند. داستان از این قرار است که چندی پیش روزنامه ی تورنتواستار(۱) برای سنجش میزان درستکاری مردم تورنتو، دست به تجربه ای می زند.

“خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد” (۲)

آنها ۲۰ عدد کیف پول را، در گوشه و کنار کلان شهر تورنتو، روی زمین می اندازند و می روند. در هر کدام از کیف ها مبلغ ۴۳ دلار و ۷۷ سنت پول نقد، کارت شناسایی عکس دار، نامه ای عاشقانه، تعدادی رسید، لیست خرید خواربار، عکس بچه ها، یک دستمال گردنِ شیک و پر نقش و نگار و بالاخره یک شماره تلفن تماس اضطراری گذاشته بودند. فکر می کنید نتیجه چه شد؟ براساس حساب احتمالات، نتایج گوناگون زیادی قابل تصور است، ولی نیازی به حدس و گمان نیست چون دقیقا ۱۶ کیف، یعنی ۸۰ درصد تمام آنها، به صاحبش بازگردانده می شود!

انتشار این داستان در روزنامه و همچنین مورد بحث و گفت و گو قرار گرفتن آن در رادیو
CBC، سبب صدها اظهارنظر مختلف در گوشه و کنار کشور می شود. شاید جالب ترین آنها ایمیل خانم Helen Aitkin  باشد که در آن از صورت ابتدایی یا شکل قدیمی این کار سخن گفته است. هلن می گوید؛ یکی از دوستان خوبم مادربزرگی داشته به نام Claire Wallace که ۴۱ سال پیش، یعنی در سال ۱۹۶۸، فوت کرده است. مطرح شدن گزارش تورنتواستار باعث شد که دوستم، بعد از این زمان طولانی، خاطرات تلخ و شیرین بسیار زیادی را از مادربزرگ خود به یاد آورد و برایم تعریف کند.


 

خاطراتی از مادربزرگ


آن مادربزرگ دوست داشتنی (Claire Wallace)  اصولا بانویی عاشق ماجراهای پرهیجان بوده و زندگی پر فراز و نشیب و جالبی را گذرانده است. وی در سال سخت و سیاه ۱۹۲۹ یعنی شروع بحران بزرگ اقتصادی دنیا، کسادی شدید و بیکاری فراوان، بعد از ۶ سال زندگی زناشویی از همسرش جدا می شود و برای گذران زندگی و حمایت از پسر کم سن و سالش به کار “نویسندگی” روی می آورد. کارش این طور شروع می شود که با مروری بر انبوه روزنامه های شهر و سوژه های داغ آنها مطالبی تهیه می کند و با پست برای روزنامه های روستایی می فرستد که آنها بابت هر مطلب قابل انتشار مبلغ یک دلار کارمزد به او می دهند. ورود او به دنیای نشریات بزرگتر و با اعتبارتر که درآمد بیشتری هم عایدش می کرد، زمانی آغاز شد که شروع به انجام ماموریت های قدری بی باکانه و تازه و بدیع نمود.


 

داستان چند ماموریت روزنامه نگاری


 

یکی از ماموریت های این روزنامه نگار تازه کار این بود که مثلا به عنوان خدمتکار یا کلفت در خانه ای کار گرفت تا در عمل ببیند که برای آن کار هفته ای ۵ دلاری، خانم خانه به طور متوسط چه انتظاراتی از وی دارد؟  بعدها با همین نیت سعی کرد راننده تاکسی بشود ولی در آن زمان هنوز هیچ زنی در تورنتو گواهینامه رانندگی تاکسی نگرفته بود و اداره پلیس حتی برای یک روز و صرفا به منظور همکاری در تهیه گزارش مورد نظر هم که باشد، به او اجازه انجام چنین کاری را نمی دهد.

به هر حال او به گرفتن یک گواهینامه رانندگی معمولی اکتفا می کند و تمام تجربه هایش در این زمینه را به رشته تحریر درمی آورد.

کار بعدی خانم Claire این بود که پاکت های حاوی پول نقد را در پیاده رو خیابانها روی زمین می ریزد تا ببیند که مردم تورنتو تا چه حد درستکارند؟ این قبیل کارهای (دست کم آن زمان) ابتکاری و جسورانه، وی را به مقام ستون نگار تمام وقت روزنامه تورنتواستار ارتقا می دهد و بعد هم پیش از اینکه آژانس مسافرتی خودش را در منطقه  Yorkville تورنتو دایر نماید، مدتی اجراکننده برنامه های رادیویی مختلف می شود. حال بد نیست شمه ای از ماجرای ریختن کیفهای پول در خیابانها را، از زبان خودش بخوانیم.

“… یکی دو روز بعد شیرین کاری دیگری کردم. می خواستم بدانم که یک رهگذر معمولی، اگر پاکتی را در خیابان پیدا کند که آدرس رویش نوشته شده، تمبر دارد و معلوم است که حاوی پول هم می باشد، با آن چه می کند؟ راهی به نظرم رسید و آن راه این بود که در قسمتهای مختلف شهر، جمعا ۹ پاکت را روی زمین انداختم. با چشم های خودم دیدم که روی (بعضی از آنها) پا گذاشتند، به آنها لگد زدند، آنها را برداشتند و تند و فرز به صندوق پست انداختند و یا اینکه دزدانه و یواشکی آنها را در جیب گذاشتند و رفتند. در یک مورد فراموش نشدنی در حالی که از گستردن چنان دامی برای مردم، احساس بدجنسی می کردم، نظاره گر وضعیت پیرمرد بدبختی شدم که مدت یک ربع ساعت، بین خواست واقعی اش یعنی میل به درستکاری و نیازش به پول داخل پاکت، در حال تزلزل و تردید بود. در وهله اول باید بگویم که خلاص شدن از شر آن ۹ پاکت کار بسیار سختی بود. دوستم عهده دار رانندگی بود و در حالی که من داخل اتومبیل نشسته بودم و مشاهدات خود را یادداشت می کردم، او در جایی پیاده می شد و پاکتی را خیلی طبیعی در پیاده رو می انداخت ولی وقتی داشت رد می شد، فورا یکی دنبالش می دوید و یا صدایش می زد که؛ پاکتت افتاد! بعد او ناچار می شد به محل دیگری براند و دوباره همین برنامه را تکرار کند.

در یک مورد مرد جوانی به خودش این زحمت را داد که اتومبیلش را پارک کند، عرض خیابان را بپیماید و دوستم را از گم کردن و افتادن نامه اش باخبر کند! آن ۹ پاکت به رنگهای مختلف بودند و تمام آنها را نشانه گذاری کرده بودم تا اگر احیانا به دستم رسیدند بدانم که کدام پاکت ها بوده اند و در هر پاکت یک سکه ۵۰ سنتی، طوری لای کاغذ پیچیده شده بود که کاملا محسوس باشد. ۸ تا از پاکت ها هم آدرس داشتند و هم تمبر، یعنی آماده برای انداخته شدن به صندوق پست بودند ولی تنها یک پاکت فقط آدرس داشت و مخصوصا به آن تمبر نزده بودم. هدفم از این یک مورد تمبر نزدن، انجام آزمایشی برتر و والاتر بود، زیرا فرق است بین اینکه کسی پاکتی آدرس دار و تمبردار را به صندوق پست بیاندازد تا اینکه برای رساندن نامه ی غریبه ای به او، حتی از جیب خودش پول تمبر آن را هم بدهد.


 

 

بنابر این فکر کردم که اگر احیانا پاکت اخیر را هم دریافت نمایم، این دیگر نمونه ی بارز و کمال درستکاری یابنده خواهد بود. دست بر قضا، این پاکت آخری همانی بود که پیرمرد آن را پیدا کرد. آن پاکت را در بیرون یک اداره پست انداخته بودیم و چند دقیقه بعد، پیرمرد در حالی که در پیاده رو تف می انداخت، متوجه آن شد. پیرمرد تمیز بود ولی لباس مرتبی به تن نداشت و انگار که بار زندگی بر دوشش سنگینی کرده باشد، قدری خمیده و قوز کرده راه می رفت. او پاکت را برداشت، آن را دست مالی کرد و تکان داد. با نگرانی و ترس دور و برش را نگاه کرد. بعد یکی دو بار در طول خیابان بالا و پایین رفت و روی جدول نشست که یافته اش را بهتر وارسی کند. تلاش و مبارزه درونی که پیرمرد با آن مواجه بود، به طور دردناکی در چهره و رفتارش مشهود بود، به طوری که چند بار می خواستم جلو بروم و برای نجات او از این حالت درماندگی بگویم: “پاکت مال من است!” ولی اگر این کار را می کردم، هرگز نه من و نه حتی خودش از میزان درستکاری وی آگاه نمی شدیم. بالاخره وقتی که با حالت جدی و قاطعانه به اداره پست داخل شد، در دل خوشحال شدم و دنبال سرش راه افتادم ولی او را دوباره متزلزل و دو دل دیدم. برای چند دقیقه، بی هدف این طرف و آن طرف می رفت. پاکت را گاهی در دست می گرفت، گاهی در جیب می گذاشت. ولی از روی بی  تابی، آن را دوباره بیرون می آورد. پیرمرد ناگهان به طرف در خروجی رفت و من فکر کردم که همه چیز تمام شده است، ولی او آدم خوش جنسی بود چرا که با همان سرعت برگشت، یک راست به طرف گیشه رفت و نامه را تحویل داد! دم در خروجی، وقتی که جلویش را گرفتم و از او بابت پیدا کردن و فرستان نامه ام تشکر کردم، خیلی خوشحال و در عین حال شگفت زده شد. ابتدا، پول تمبر را که می خواستم به او بدهم نمی گرفت، ولی بعد او را با اصرار، به گرفتن آن راضی کردم. آخرین باری که پیرمرد را دیدم، داشت روبروی یک دکه خوراک، پیش از وارد شدن به آن، قیمت غذاها را با دقت برانداز می کرد!

ما این آزمایش را در مرکز خرید چینی ها، زمین های دانشگاه و مناطق مسکونی و تجاری مختلف انجام دادیم و نهایتا بعد از مدتی که مشاهدات و یادداشت برداری هایم  تمام شده بود، فقط ۳ تا از ۹ پاکت به دستم نرسید! در آن روزهای بحران اقتصادی ۵۰ سنت برای بیشتر مردم پولی بود…”


 

رنگین کمان اندیشه ها


 

مرادم از کاربرد عنوان بالا وصف تاثیرهایی است که خواندن گزارش تورنتواستار در ذهن و روحم ایجاد کرده است. این را هم بگویم که پرداختن به این موضوع نه از روی آن است که کار اخیر روزنامه و یا حتی کار جالب ۸۰ سال پیش خانم ClaireWallace را در دنیای روزنامه نگاری، اموری کاملا بدیع و مهم بدانم و یا اینکه یافته های آنها را برابر با کارهای پژوهشی به مفهوم دانشگاهی و آکادمیک کلمه تلقی نمایم.

علاقه ی شخصی من به مطلب بیشتر از باب تفکرانگیز بودن آن است. از موضوع دور نشویم. تداعی یا تداعی معانی یک مفهوم ساده روانشناسی است که یکی از کارکردهای ذهن بشر را توصیف می کند و به طور خلاصه عبارت است از: “به خاطر آمدن چیزی به سبب شباهت، مجاورت یا تضادی که با چیزی دیگر دارد”، (۳) به عنوان مثال دست پخت خوشمزه و سفره ی رنگین یک آشپز چیره دست، ممکن است شما را فرضا به یاد دست پخت خوب میزبان خوش سلیقه ای که سالها است او را ندیده اید بیندازد و برعکس ممکن است دیداری از یک کشور گرفتار استبداد دینی یا سیاسی، به سبب تضاد مثلا کانادا، سوئیس، فرانسه و غیره را به یادتان بیاورد. متاسفانه پرواز پرنده ی خیال من به سرزمین های دوردست و گذشته های دور و نزدیک عمدتا براساس عامل اخیر بود؛ یعنی تداعی معانی به دلیل تضاد، نه شباهت.

آنچه به یاد آوردم، شامل دو بخش است: اول نوشته ها، دوم دیده ها و شنیده ها. از بخش نخست که سندیت بیشتری دارد شروع می کنم.

دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه ی چاپ پانزدهم کتاب پیغمبر دزدان (۴) می نویسد: “در همین یک سال گذشته دو بار خانه مخلص مورد سرقت قرار گرفته و دهها برابر حق التالیف هایی که از ۱۵ چاپ پیغمبر دزدان دریافت داشته ام (ربوده شد) یک شبه، دزدان خانه را جاروب کردند و به سرقت بردند و همه این کارها ظرف یک ساعت صورت گرفت که خانه خالی بود. وقتی به پاسگاه شهرک مراجعه کردم، رئیس گفت: آقا شما دور خانه نرده آهنی بکشید که دزد نتواند وارد شود”!

ای کاش آن مسئول انتظامی، دیداری از همین تورنتوی به راستی زیبا، سایر شهرهای کانادا، اروپا، اسکاندیناوی و یا هر کدام از بلاد کفر می داشت و خود می دید که در این شهرها، نه فقط از آن نرده های فلزی زشت و قفل های متعدد افزوده بر آنها، که هر خانه ای را مانند یک بند یا سلول (آن هم در درون زندانی بزرگتر)، بدنما کرده، خبری نیست بلکه تمام این خانه ها، حتی دیوار هم ندارند و در واقع بیشتر به ویترین می مانند! از این هم بگذریم. نویسنده نامدار محمدعلی جمالزاده کتابی دارد به نام “خلقیات ما ایرانیان” که در آن چکیده ای از عقاید و آراء گوناگون را در این باب بیان کرده است. برای آشنایی شماتیک یا کلی کسانی که احیانا این کتاب را نخوانده اند، اشاره می کنم که آن نظریات به چهار بخش تقسیم شده اند:

اول: آنچه قدیمی ها از یونانیان و رومیان و غیر هم در حق ما گفته اند؛

دوم: آنچه اشخاص  غیرفرنگی از ترک و عرب و تاتار گفته اند؛

سوم: آنچه فرنگی ها در این قرنهای اخیر گفته اند؛

و چهارم: آنچه اشخاصی از خود ما ایرانیان در حق هم وطنانمان گفته ایم.

در این اظهارنظرها، ستایش از خصلت های والای اخلاقی ایرانیان مانند هوشمندی، شجاعت، مهمان نوازی، بردباری، با ذوقی، نکته سنجی و غیره کم نیست. اینها همه به جای خود، اما آن چنان که جمالزاده هم گفته است: “… روی هم رفته بدگویی هایشان به خوبی هایی که گفته اند می چربد و زیاد هم می چربد…” به عنوان مشتی نمونه خروار، عین مطلبی را که آن بزرگوار از روزنامه اطلاعات مورخ ۲۵ اسفند ۱۳۴۲ نقل کرده است، در  زیر به نظرتان می رسانم. (۵)

“… این حوادث آدم را به وحشت می اندازد، زیرا زندگی در اجتماعی که  حریمی باقی نمانده باشد و انسان از همنوع خودش هیچگونه ایمنی نداشته باشد، حقیقتاً وحشتناک است. وقتی آدم در خانه خودش امنیت نداشت… پس کجا می تواند زندگی کند؟ مگر آدم چقدر می تواند همه حواسش را به جیبش، به کفشش، به کلاهش بدوزد که جیبش را نبرند و یا کفشش را نبرند و کلاهش را برندارند؟…”

توجه بفرمایید که این مطلب مربوط به ۴۶ سال پیش است ولی مفاد آن نه تنها درباره ی ایران امروز هم صدق می کند، بلکه به باور من، اخلاق اجتماعی از گذشته نیز به مراتب بدتر شده است. همین چندی پیش که در ایران، صرفا بنابه ضرورت شرکت در یک مجلس یادبود به مسجدی می رفتم، شخص محترمی به من هشدار می داد که: “مواظب کفشتان باشید”!؟ این عبارت کوتاه سه کلمه ای ذهن مرا نه به ۴۶ سال قبل، بلکه به بیش از حدود ۶ قرن پیش متوجه کرد و به یاد فرزانه ی طنزپرداز عبید زاکانی انداخت که گفته بود:

“درویشی گیوه در پا نماز می گزارد، دزدی طمع در گیوه او بست. گفت با گیوه نماز نباشد. درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد.”

گویا در زمان عبید هم، این گونه دزدی، احتمالا بیشتر به عنوان نوعی اعتراض اجتماعی علیه تزویر و ریا رواج داشته است.

موارد زیادی از کیف ربایی در کوچه ها و خیابانها، ناامنی و انواع جرائم و دزدی های خرد و کلان دیگر نیز شنیده شد که شرح تمام آنها مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.


 

نمایش رسوای انتخابات



 

اصلا چرا راه دور برویم؟ آیا همین جریان دروغ گویی و تقلب در نمایش انتخابات ایران که میلیونها نفر با راه پیمایی و تظاهرات معترض آن هستند، و یا دزدیهای کلانی که گفته می شود در بالاترین رده های سیاسی و اجرایی کشور رخ داده است، برای نشان دادن انحطاط اخلاقی جامعه و بخصوص چهره ی کریه حاکمیت دین سالار کافی نیست؟ از آخوندی پرسیدند حکم اینکه کسی شراب بنوشد چیست؟ گفت این که پرسیدن ندارد. فعل او حرام است. پرسیدند اگر نوشیدن شراب در ماه رمضان و از دست ساقی خوبروی و هم زمان با گوش دادن به موسیقی و آواز خوش باشد چطور؟ فورا جواب داد، حرام اندر حرام اندر حرام اندر حرام! یعنی اینکه به باور وی، مجموعه ای از اوضاع و احوال و شرایط خاص، گناه مفروض باده گساری را ۴ برابر می کند! اکنون از همان آخوند باید پرسید اگر حکم نوشیدن شراب، در شرایطی آن سان رویایی و دل انگیز چنان است، پس دروغ گویی و تقلب در انتخابات، فساد مالی، سانسور و اختناق، ضرب و شتم، کشت و کشتار، بازداشت روزنامه نگاران و دگراندیشان و سایر مردم به جان آمده از سیستم سالیان دراز … آن هم به دستور دکانداران دین، که با تحمیق عوام هاله ای از تقدس دروغین به دور  خود کشیده اند، چه حکمی دارد؟ پروین اعتصامی، در حکایت دزد و قاضی که ابیاتی چند از آن را نقل می کنم، چه خوب و ساده و صریح گفته است:

“حد به گردن داری و حد می زنی

گر یکی باید زدن صد می زنی

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی، خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیه دل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل گر یکی ابریق برد

دزد عارف دفتر تحقیق برد

دیده های خلق گر بینا شوند

خودفروشان زودتر رسوا شوند

چیره دستان می ربایند آنچه هست

می برند آنگه ز دزد کاه دست”

خلاصه کنم، پرواز خیال و اندیشه به زمانها و مکان های مختلف، آن چنان که شرحش گذشت، مرا دست کم با یک سئوال اساسی روبرو کرده است. ولی پیش از طرح آن پرسش، دریغم می آید خاطره ای شخصی را که به نوعی پیش درآمد مطرح شدن سئوال گردیده است، برایتان تعریف نکنم.


 

خاطره ای پرسش برانگیز


حدود ۴۰ سال پیش، در یکی از روستاهای شمیران، آموزگار بودم. شبی از شبها، به یک مهمانی شام دعوت شده بودم و آخوندی هم که در آن ماه از سال، طبق معمول برای روضه خوانی به ده آمده بود، حضور داشت. ضمن گفت و گوها، برخی از حاضران مجلس، در مورد آنچه دلیل فضل و کمال آن روحانی می پنداشتند، داد سخن می دادند! من هم دندان بر جگر، مهر سکوت بر لب زده بودم. تا اینکه طرز نگاه مستقیم و پرسش آمیز روستایی ساده دل که میزبان ما بود، مرا در وضعیتی قرار داد که ناچار شدم سکوت خود را بشکنم و حرفی بزنم.  چرا که به قول سعدی:

“هر که را بر بساط بنشستی

واجب آید به خدمتش برخاست”

ناگزیر تنها به گفتن یک عبارت بسنده کردم و آن هم این بود که: از حق نباید گذشت، آقا قدرت بیان خوبی دارند. وقتی که آخوند رفت و محفل خودمانی شد میزبان رو به من کرد و گفت؛ مرد حسابی! این هم تعریف بود که از آقا کردی؟ آخوند، اگر حرف زدن هم بلد نباشد که برای لای جرز دیوار خوب است!

همین حرف به ظاهر ساده معنی عمیقی دارد و نشان می دهد که آخوند جز حرف زدن و اندرز تکراری و بیهوده دادن به توده ی ناآگاه و ساده دل نقش دیگری ندارد. اکنون که نقاب دروغ و ریاکاری از چهره های آنان برداشته شده و حتی در زمینه ی اخلاقی و معنوی هم به شدت شکست خورده اند، دیگر چه بهانه ای برای تحمل ادامه ی حاکمیت دینی باقی مانده است؟


 

یادی از چند آزادیخواه


تسلسل این اندیشه ها، یاد میرزا فتحعلی آخوند اف (آخوندزاده) و کتاب ارزشمند او به نام “مکتوبات کمال الدوله” را در ذهنم زنده کرد. (۶) هر چند این کتاب حدود ۱۴۴ سال پیش نگاشته شده است؛ با خواندن آن احساس می شود که گویی نویسنده اش هنوز زنده است، در ایران امروز زندگی می کند و در باب گرفتاری های موجود آن سخن می گوید. با وجود اینکه معرفی آن کتاب خواندنی از حوصله ی این نوشته خارج است، دلم نیامد که دو فراز کوتاه از آن را برایتان نقل نکنم؛ در مکتوب دوم کمال الدوله به تاریخ رمضان ۱۲۸۰ (۱۸۶۳ میلادی) از تبریز، چنین می خوانیم:

“… بعض اشخاص کوته نظر اعتقاد می کنند که خوف جهنم، باعث عدم صدور جرائم است. آیا کدام مسلمان است که فقط از بیم جهنم، مال مردم را وقتی که به دستش افتد نخورد؟” و در جای دیگر همان نامه آمده است:

“… اعتقادات پوچ و بیم جهنم و امید بهشت، هرگز به صدور جرائم مانع نمی تواند شد و جهنم و بهشت را به پاکدامنی سبب دانستن ظن به خطا است.”

اکنون برای حسن ختام، با آوردن دو بیت شعر، که از راه تداعی به ذهنم متبادر شده است، این نوشته را به پایان می رسانم.

ایرج میرزا پیش بینی دقیقی کرده و هشدار داده بود:

“به ایران تا بود ملا و مفتی

به روز بدتر از این هم بیفتی”

و از این هم بهتر، شاعر دیگری که نامش را به خاطر ندارم، در سطحی کلی تر و جهانی، ریشه و بنیان رژیم های دین سالار را هدف قرار داده و گفته بود:

“کاری که با خداست میسر نمی شود

ما خود خدا شویم و برآریم کار خویش”

به امید کوشش همگان در گسترش آئین خردگرائی و ساختن ایرانی آزاد و آباد.


 

پانویس ها:

* حافظ

۱ـ تورنتواستار مورخ ۱۰ ماه می ۲۰۰۹

۲ـ شعر از حافظ

۳ـ دکتر حسن انوری، فرهنگ روز سخن، تهران، سخن ۱۳۸۳.

۴ـ دکتر محمد باستانی پاریزی، پیغمبر دزدان، چاپ ۱۸، تهران، گلرنگ یکتا، ۱۳۸۶.

۵ـ محمدعلی جمالزاده، خلقیات ما ایرانیان، کانادا، نشر افرا ـ پگاه ـ چاپ سوم ۱۳۸۱.

۶ـ میرزا فتحعلی آخوند اف، مکتوبات کمال الدوله، نشر علم، باکو ۱۹۸۵.


 

golpayegani@sympatico.ca