شهروند ۱۲۳۶ پنجشنبه ۲ جولای ۲۰۰۹
آن چیست در نگاه خیره ی متمرکز چهره ی زیبای پسامرگِ ندای ایرانی که حتی مصداق تعریف غربیان از استبداد نگاه را واژگون می کند و در آن سوی مرزها بر کرسی جهانی، ترحم، نازک آرایی بیکران، گونه ای تسلیم و رضامندی ناهمگون و رؤیایی می نشاند، بی آنکه ذره ای قصد سرزنش قدرتی را داشته باشد که اندام نازنین او را میخکوب زمین آینده ای کرد، از آن ایران، که در آن، جمله ی زنان یکسر، به قامتی افراشته گام برخواهند داشت، چرا که او با آن چشم ها بر آن چهره، بر زمینی افتاد که عطِر خون و گیسوی او آن را تقدیس کرده بود.
خود را تسلیم مرگی کرد که جاودانه از تدفین آن چهره دور خواهد ایستاد. که بود آن کسی که بر کنار او زانو زده بود و می خواست فرشته ی مفارقتِ روان او را با دمیدن نَفَسِ خود به سوی زندگی برگرداند. نومیدی ما بر آستان مرگ زیبایی، مرز نمی شناسد. می بینیم او را که ناگهان در برابرمان ایستاده، می بینیم که نه! نایستاده، بل که با معنای نامش، “ندا”، سروشِ جهانی ناشناس”، زاده می شود. چه شوربختیم که او در برابرمان نایستاده، و طنز شوخ ماجرا را ببین! چه اقبالی به ما روی کرده که او چشمانش را، سراسر، گشاده نگاه داشته تا ما به ژرفای آن خیرگی جاودانه ی نگاه که پایان جهان را به کام می کشد، چنو خیره شویم.
و این مرگ، تصادفی نبود. چگونه ممکن بود تصادفی باشد؟
حتی پیش از آنکه دانش نو گلوله را کشف کند، گلوله حضور داشت. از سرسراهای تاریخ ایران عبور می کرد، و نیز از هر خانه و خوابگاه ایرانی. گلوله در سراسر قوانین کمین کرده بود. در همه ی مذاهب و در سراسر ساختارهای سیاسی. گلوله وقتی که شهرزادِ افسانه گو گام به خوابگاه شهریار گذاشت حضور داشت. وقتی که شهرزاد تسلیم مرگ شد ـ شاید به مرگی طبیعی، اما پیوسته در سایه ی شهریاری که هر آن عشقش کشید، می توانست بکشدش، همانطور که صدها، بل که هزاران چنو را کشته بود.
گلوله قرنها در جهت او به خطا می رفت، هر چند بساط قتل گسترده بود. و در زندان گلوله بود، اما چهره های مردگان، بویژه چهره های زنان، بسیاری از آنان در همان سن و سال ندا، نباید به رؤیت گذاشته می شدند. و ناگهان “ندا” روی زمین افتاده بود، با آن چشم ها، انگار کتیبه ای از “داوینچی” از هزارتوی تاریخ برون جهیده بود، و چنان زنده که هیچ چیز، حتی چهره ی زنده ی خود “ندا” هم تا آن درجه زنده نمی توانست باشد. آری، چشمهای ندا، همه چیز را پشت سر گذاشته بود، و حالا با چشم های همه ی زنان جوان، دختران جوانی که در برابر جوخه ی آتش گذاشته شده بودند، و یا قرار بود دیگرباره در برابر جوخه ی آتش گذاشته شوند، و یا توی زمین، تنها، با سرهای بیرون از زمین، کاشته شده بودند تا گلوله ها به سنگها تبدیل شوند و سرهای آنها را در زیر چادر هدف قرار دهند. و ناگهان، به تأثیر قیامت یا آخرالزمان، پرده کنار رفته بود، چهره ی یگانه با آن چشمها در برابر بود، و آن دو چشم رساتر از دو مصراع بیت مولانا و حافظ سخن می گفتند، و تو حیرت می کردی، یکسره حیران بودی از صراحت مورّب و رمیده ی آن دو چشم که جهان را با مهری بی مثال سرزنش می کردند، با آن نگاه خیره که دوربین به دامش انداخته بود، وقتی که شاید همزمان تک تیرزن پنهانی “الهی” آماده می شد تا ندایی دیگر را نقش زمین کند، تا اینکه ما چشمهامان را تا پایان جهان باز نگه داریم، که جهان را از این رهگذر به میراث برده ایم، به میراث خواهیم برد.
تورنتو ۶ تیر ۱۳۸۸
* این متن نخست به انگلیسی نوشته شده، بعد توسط خود نویسنده به فارسی برگردانده شده است.