شهروند ۱۲۰۷ ـ پنجشنبه ۱۱ دسامبر

معرفی کتاب “فراموشم مکن” نوشته ی عفت ماهباز با حضور نویسنده در تورنتو

زمستان سرد تورنتو هفته ی پیش از راه رسید. وقتی برف و باد و سرما از راه می رسد، همه ترجیح میدهند تا آنجا که میشود از خانه ها بیرون نیایند، ولی یکشنبه ۳۰ نوامبر ۲۰۰۸، حدود صد تن از ایرانیان تورنتو به بنیاد پریا آمدند تا میزبان میهمانی باشند که از راه دور آمده بود تا از ما بخواهد فراموششان نکنیم.


عفت ماهباز، ۲۵ ساله بود که در فروردین  ۱۳۶۳ دستگیر شد و تا مرداد ۱۳۶۹ در اوین به سر برد. برادر او در سال ۶۰ اعدام شده بود و همسرش علیرضا اسکندری (شاپور) جزو اعدامی های تابستان ۶۷ بود. او در میان آخرین زنان زندانی سیاسی بود که از زندان بیرون آمد، آن هم با یک مرخصی ده روزه.

دو سال و نیم بعد در سال ۱۹۹۳ از ایران خارج شد. به آلمان رفت. در دانشگاه دورتموند در رشته  فمینیسم (مطالعات زنان) درس خواند. از آن زمان به عنوان روزنامه نگار آزاد در رشته زنان فعالیت کرده است. سه سال پیش در انگلستان ساکن شد و اکنون آنجا درس میخواند و کار میکند.

سال ۲۰۰۵ اولین کتابش با عنوان “زنان ایران؛ چراغی در دست، چراغی در راه” توسط نشر باران منتشر شد.

ماهباز در این کتاب با ۲۱ تن از زنان فعال در جنبش زنان ـ نویسنده، استاد دانشگاه، روزنامه نگار، حقوقدان، هنرمند، شاعر ـ به گفت وگو نشسته و بحث محوری را چگونگی شکل گیری و روند جنبش زنان در ایران و مشکلات فراروی آن انتخاب کرده است. ژانت آفاری، شهره آغداشلو، نوشین احمدی خراسانی، پروانه اسکندری (فروهر)، شهلا اعزازی،  مهشید امیرشاهی، گلناز امین، منیره برادران، سیمین بهبهانی، شهرنوش پارسی پور، نیره توحیدی، نیره توکلی،  شهلا شرکت، شیرین عبادی، فردوس(فاطمه تاجدینی)، مهرانگیز کار، جمیله کدیور، شهلا لاهیجی، شهرزاد مجاب، شهین نوایی ، حمیلا نیسگیللی، افرادی هستند که ماهباز با آنان به گفت وگو  پرداخته است.

اکنون دومین کتاب عفت ماهباز که خاطرات زندان او را در بر دارد با عنوان “فراموشم مکن” توسط نشر باران منتشر شده است. عفت ماهباز ۱۴ سال پس از آزادی از زندان اقدام به نوشتن خاطراتش کرده است. در گفت وگویی که با او در دفتر شهروند داشتم به پرسش من درباره ی چرایی این فاصله پاسخ داد.

اما اول به جلسه ی معرفی کتاب او در تورنتو بپردازیم.


رزا روزبهان که با همکاری همسرش زحمت برگزاری جلسه را کشیده بود، گرداننده برنامه بود. او از دکتر عزت مصلی نژاد کارشناس ارشد مرکز کانادایی حمایت از قربانیان شکنجه دعوت به سخنرانی کرد.

دکتر مصلی نژاد که هم به واسطه ی کارش با مقوله ی شکنجه و قربانیانش آشناست و هم خود زندانی شده و شکنجه دیده ی دوران رژیم پهلوی است، در سخنان کوتاهی با اشاره به قتل عام سال ۱۹۹۴ در روآندا که طی آن هشتصد هزار تن کشته شدند، گفت: سال ۱۹۹۶، دو سال پس از نسل کشی به روآندا رفتم و به خاطر وجود نسل کشی و تجاوز به هزاران زن و بچه، تصورم این بود که با جامعه ای خشن روبرو می شوم ولی در کمال تعجب دیدم در جامعه خشونت نیست. هر جا رفتم مردم حرف از بازسازی و آشتی ملی و عدالت میزدند؛ تنها خواست هایی که داشتند این سه بود.

او با ذکر بازدید از صحنه های فجیع همچون گورهای دسته جمعی و جمجمه های تلنبار شده در آن جا گفت: من در مشاهداتم به این نتیجه رسیدم که هیچ جامعه ای از فاجعه و بحران مصون نیست. بدترین چیز آن است که عاطفه در جامعه ای از بین برود.

او همچنین از تجربه ی سفر به نیجریه در همین رابطه گفت و به فرهنگ شکنجه اشاره کرد و افزود: چه کسی بهتر از کسی که خودش شکنجه دیده میتواند علیه شکنجه حرف بزند.

دکتر مصلی نژاد گفت: از کشتار ۶۷، ۲۰ سال گذشته و هنوز که هنوز است در سازمان ملل قطعنامه ای نداریم که این فاجعه را به رسمیت بشناسد و کتاب ماهباز یکی از این اسناد است.

او افزود: مردم میخواهند بدانند چه کسانی دستور شکنجه دادند، چه کسانی دستور اعدام دادند. به نظر من هر چه کتاب در این زمینه نوشته شود کم است و باید بیشتر نوشته شود و از دیدگاه های مختلف هم نوشته شود. آنگاه با این کتاب ها می توانیم کمی به حقیقت نزدیک شویم و ببینیم بر ما چه گذشت.

دکتر مصلی نژاد سپس با اشاره به اینکه کتاب عفت ماهباز هنوز به تورنتو نرسیده و خوانده نشده، ولی بخش هایی از آن را در اینترنت یافته، به دو فراز از این کتاب اشاره کرد آنجا که ماهباز می گوید، ما را در زندان “دیگری” می دانستند که اشاره به اختلاف دیدگاه های سازمانی افراد درون زندان داشت.

سخنران با نقل قولی از گاندی که می گوید”بی اخلاقی مطلق باید با اخلاق مطلق پاسخ داده شود”، این پرسش را مطرح کرد که آیا ما باید با اختلاف دیدهایمان باهم بنشینیم و این فجایع را به بحث بگذاریم و یا باید به روی هم نگاه هم نکنیم؟ و افزود، بهترین کتاب، کتابی ست که بیشترین پرسش ها را برانگیزد.

او یکی دیگر از نکات مثبت کتاب را پرداختن نویسنده به ضعف های خود برشمرد و گفت: عریان کردن روح خیلی مهم است. در این کتاب نویسنده از نظر روحی خودش را عریان کرده است.

دکتر مصلی نژاد با اشاره به لحظاتی از شکنجه ی خودش در زندان تاکید کرد که باید توجه داشته باشیم که شکنجه گران، امثال حاج داود رحمانی، حسینی، لاجوردی و … از بین خودمان به وجود آمدند.

سخنران در پایان خطاب به عفت ماهباز که در ردیف اول نشسته بود گفت: من به خانم ماهباز آفرین می گویم. تو با بودنت و زنده ماندنت تودهنی بزرگی به نظام زدی و بعد داستان زندگی خودت را نوشتی و آگاهی بخشیدی. خانم ماهباز فراموش نمی کنیم. فراموشت نمی کنیم.


پس از این سخنان، اکبر قیدرپور هنرمند نوازنده با سنتور قطعاتی نواخت و رزا روزبهان به کوتاهی از فاجعه ی اعدام های جمعی سال ۶۷ گفت و عفت ماهباز را به روی صحنه دعوت کرد.


خانم ماهباز بخش هایی از کتاب را روخوانی و اجرا کرد. از آخرین نامه ها و دیدار با همسرش در زندان گفت. از روزی پنج وعده شلاق خوردن به ازای نخواندن پنج وعده نماز.  از تب و هذیانی که پس از اعتصاب غذا و شکنجه به سراغش آمده بود؛ هذیانی توام با آرزوهای ساده و کوچک، رویای رفتن به کوه زادگاهش لیلاکوه و راندن در رودخانه چمخاله. او به زیبایی احساسات آن روزش را بیان می کرد و همه را تحت تاثیر قرار داده بود.

در وقت بین دو نیمه برنامه، عده ای به دور عفت ماهباز جمع شدند؛ در آغوش کشیدن ها، مرا به یاد داری؟ هم بندی ها یکدیگر را هزاران کیلومتر دورتر از اوین در شبی توفانی در تورنتو یافته بودند… “من هم بند شاپور همسرت بودم”… زنده شدن خاطرات تلخ …

پس از استراحتی کوتاه، جمعیت گرد آمدند تا پای سخنان دکتر عباس آزادیان، روانپزشک، بنشینند. دکتر آزادیان که خود نیز زندان را تجربه کرده، با شعری از فروغ “میان پنجره و دیدن فاصله ای است”، گفت، خانم ماهباز با اجراشون این فاصله را برداشتند.

او در ادامه شعر دیگری از فروغ خواند و به مسئله شکنجه پرداخت و گفت: شکنجه بالاتر از سیاسی بودن، مسئله روحی و روانی و شکستن انسانها هم است. هدف شکنجه گر درهم شکستن زندانی است.


دکتر آزادیان به تحقیقاتی که به سفارش سازمان
CIA از سوی رئیس جامعه ی روانپزشکان کانادا و آمریکا انجام گرفته بود اشاره کرد که در این تحقیقات چگونگی درهم شکستن انسان ها آزمایش می شد. او اشاره کرد که این تحقیقات سری بوده و در آن از روش های شوک، مواد مخدر، نگه داشتن طولانی در سلول های انفرادی، تلقین و تکرار مدام بی ارزش بودن فرد به او استفاده میشده.

سخنران افزود، سی آی ا مجبور بود که پنهانی این تحقیقات را انجام دهد و برایش هزینه ی زیادی بکند اما بعدا مسائل رو شد ولی جمهوری اسلامی ظرف چند سال تمام این کارها را انجام داد.

دکتر آزادیان افزود: در اجرای خانم ماهباز من احساس ناتوانی انسان در آن شرایط را دیدم. در زندان و در جریان شکنجه میخواهند که این احساس به وجود آید.

سخنران در ادامه به مسئله ی تواب اشاره کرد و  با شعر دیگری از فروغ “شاید حقیقت آن دو دست جوان بود” به سخنانش پایان داد.

پس از آن بخش پرسش و پاسخ صورت گرفت.

این بخش با طرح پرسش های بسیار از سوی شرکت کنندگان به درازا کشیده شد و در پایان عفت ماهباز از رزا روزبهان و همسرش عباد، برای برگزاری جلسه و از حسن زرهی و نسرین الماسی و شهروند برای حمایتشان تشکر کرد. او همچنین از سخنرانان برنامه سپاسگزاری کرد و ضمن تشکر از حاضران که در هوای سرد در برنامه شرکت کرده بودند، افزود: شما بویژه مرا شرمنده کردید وقتی که در پایان اجرایم ایستادید و تشویق کردید.

***

روز دوشنبه عفت ماهباز به شهروند آمد. چهارشنبه مسافر بود و می خواست دیدار دیگری با بچه های شهروند داشته باشد و دفتر شهروند را از نزدیک ببیند.

گرم و صمیمی و با لبخند وارد شد. اولین ایرادی که به من گرفت این بود، چرا به در و دیوار اتاقت اینقدر عکس مرد چسبانده ای؟

برای اولین بار نگاهی متفاوت به دیوارهای اتاقم انداختم. راست می گفت. تقویم دیواری ام عکس موسیقیدان هاست، با عکسی از شجریان در روی جلد، پوستری از نقاشی چهره ی شاملو با شعر آزادی در کنارش، عکس جمعی عده ای شاعر و نویسنده (مختاری، گلسرخی، …) و روی جلد شهروند با چهره ی دوست داشتنی زنده یاد دکتر گودرزی روزنامه نگار شریف و همکار شهروند به مناسبت درگذشت او و البته یک عکس از کودکان دبستانی یکی از دهات آذربایجان…

ماهباز به هر جا که سر کشید این گلایه را کرد. پوسترهایی که به در و دیوار بود و عکس های نویسندگان و شاعران… 

این اولین بار بود که با چنین پرسشی روبرو شده بودیم و البته پاسخی هم نداشتیم.


از او پرسیدم

این اولین سفرت به تورنتو بود؟

ـ نه سال ۹۶ هم به تورنتو آمده بودم برای سخنرانی.


در چه شهرهایی برنامه معرفی کتاب داشتی و در کل چه طور بود؟

ـ در مونتریال برنامه داشتم. انجمن زنان ایرانی مونتریال دعوت کرده بود که در واقع انگیزه ی آنها حمایت از یک زن نویسنده و حمایت از کتاب من بود. از مونتریال به اتاوا رفتم که در یک جمع کوچکی کتابخوانی داشتم در آنجا  دوباره از من دعوت کردند که ۶ دسامبر برنامه عمومی در شهر اتاوا داشته باشم. ۲۹ نوامبر در ونکوور برنامه بود که توسط شهروند ونکوور آقای هادی ابراهیمی برگزار گردید و بیش از صد نفری شرکت داشتند. در آنجا جمع صمیمی و مهربانی مخاطب من بودند. من با خاطره ای خوش به تورنتو آمدم.


در کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان امسال که در دانشگاه برکلی برگزار شد، وقتی مادران خاوران به عنوان زنان برگزیده ی سال معرفی شدند و خانم میهن روستا متنی را در این باره خواند و فیلمی نشان داده شد، بسیاری گریه می کردند. پس از برنامه من از تعدادی در مورد این انتخاب نظرخواهی کردم. چند نفر گله داشتند که انتخابی بجا و شایسته بود ولی تا کی عزاداری. به جای اینکه تحلیل کنیم که چه شد به اینجا کشیده شد؟ هم سهم آنان که کشتند و هم سهم آنان که کشته شدند در این میان چه بود؟ در اجرای تو هم بسیاری گریه می کردند ( از جمله خود من) آیا با پرسشی این چنینی روبرو شده ای؟ 


ـ اتفاقا در ونکوور خانمی گفت چقدر صحرای کربلا؟ تا کی ما باید این ها را بشنویم؟  در پاسخ می گویم، اگر صحرای کربلا ۱۴۰۰ ساله که زنده مانده به خاطر اینست که این یادها را هر سال در روزهای خاص زنده می کنند و بازسازی اش می کنند، نوشته و باز نوشته شده است و این ماجرا  به صورت اسطوره ای درآمده است و مبنایی برای تاریخ اسلام است و مسلمانان بدان استناد می کنند. امام حسین وقتی در صحرای کربلا کشته شد بالای ۷۰ سال سن داشت، اما این انسانهایی که از سال ۶۰ به بعد کشته شدند به خاطر آرمانشان آزادی و برابری، و هر کدام با انگیزه ی خاص خود، که امروز ممکن است من ایده هایشان را قبول نداشته باشم یا در چارچوب فکری من نباشند، اما میدانم همه ی این جوانان که به خاطر وطن کشته شدند، یک چیز را مشترکا میخواستند: آزادی و عدالت اجتماعی. من این خواسته  را امروز هم قبول دارم. اینها صدها نفری  بودند در سنین ۱۴ تا ۷۰ سال . بسیاری شان حتی مکانی که در آن دفن شدند مشخص نیست، اینها حتی کربلایی ندارند که خانواده هایشان به نام آن کربلا گریه کنند. آدمهایی که گورشان هم از آنها دریغ شده. مادرانی که با هزار درد و رنج آنها را تحویل جامعه دادند؛ آنها بهترین تحصیل کردگان مملکت ما بودند، و این مادران جایی را ندارند که بروند در سوگ بچه هایشان گریه کنند! فکر نمیکنید این مادران و پدران و خانواده ها حق دارند بدانند که چرا این بچه ها کشته شدند؟ چگونه کشته شدند و کجا دفن شدند؟ فکر میکنم شاید حرفهایی که ما میزنیم کمی دشوار و دردناک  باشد، ولی باید گفت برای اینکه تاریخ کشور ما از نبود حافظه ی تاریخی و نبود این یادها، رنج می برد و هر روایت از زندان، هر روایت از این عزیزانی که امروز نیستند، یادهایی هستند که به حافظه های تاریخی کشور ما اضافه خواهد کرد و مجموع آن کمک  به تاریخی می کند  که به آن می شود  استناد کرد. امروز جوانان کشور ما از این گذشته ی ویران سی ساله خبری ندارند؛ شاید آنها روزی بخواهند تاریخ این سی سال را بنویسند. شاید روزی روانشناسان جوان ما بخواهند به کمک آدم های زخم دیده از زندان ها بیایند. جامعه شناسان جوان ما بخواهند دلایل اینکه انسان ایرانی چگونه است و چرا این گونه است را تدوین کنند.پس ضرورتا نیاز هست تا این یادها و خاطره ها گفته و نگاشته شود. اگرچه امروز زخمه ای بر زخم های بی شمار انسان ایرانی باشد.

باید به موردی در اروپا اشاره کنم. بیش از ۶۰ سال از جنگ جهانی دوم می گذرد در آلمان هنوز پس از گذشت سالیان، هر ساله ده روز، به یاد قربانیان و کشته شدگان جنگ و چرایی آن، یادبود می گیرند.  با نمایش فیلم و سخنرانی و عکس در رابطه با کشتار هیتلر  و کتابسوزان… و یاد آن روزها را زنده می کنند. با اینکه برای مردم اینها یادآور خاطراتی دردناکی ست و دیدنشان اصلا برایشان خوشایند نیست ـ هر چه باشد هیتلر از میان خودشان برخاسته بود ـ ولی آنها لازم می بینند یادآوری کنند تا دوباره روزی  تکرار نگردد. برای من هم نوشتن این خاطرات با درد بسیار همراه بوده است.

گفتی ۱۴ سال بعد از اینکه از زندان بیرون آمدی شروع به نوشتن خاطرات زندان کردی. چرا این همه مدت ساکت بودی؟

ـ وقتی توی زندان بودم یکی از آرزوهای من این بود که اگر بگویند قبل از مرگ چه چیزی دوست داری انجام بدی، غیر از دیدن شاپور، آرزویم رفتن به بالای قله توچال بود، از حیاط آموزشگاه قله ی تخم مرغی شکل توچال را در وقت هواخوری می دیدیم. هفته ی اول که با مرخصی بیرون آمدم رفتم توچال روی قله و اسم دوستان و عزیزانی که دیگر نبودند روی سنگ کندم “سهیلا درویش کهن”، “فاطمه مدرسی تهرانی”، “شاپور” و … آنجا گفتم قول میدم فراموش نکنم و زمانی بنویسم، ولی در ایران امکانش نبود، خانه و مکانی نداشتم. سال ۱۹۹۳ آمدم خارج. و زندگی در خارج چندان هم آسان نیست و بسیار دشواراست تا خودت را با شرایط تطبیق دهی، زبان دیگری یاد بگیری، دانشگاه بروی و کار پیدا کنی و غربت را هضم کنی و در ضمن خودت را هم پیدا کنی و منفعل نباشی. من هر وقت کتابی درباره ی خاطرات زندان در می آمد و می خواندم می دیدم حرف من در کتاب نیست؛ سفره ی جدایی های درون زندان و بایکوت ها به دلیل تفاوت فکر نوشته نشده. این نوشته ها رنج های امثال مرا کمتر نشان می دادند. یا اصلا نشان نمی دادند. اینها رنج بزرگی برای من بود ولی در ضمن در شرایطی نبودم که شروع به نوشتن کنم، اما به عنوان روزنامه نگار آزاد می نوشتم  تا اینکه کتاب اولم توسط نشر باران منتشر شد و من به واسطه ی آشنایی با نشر باران، فضای انتشاراتی آنجا را مناسب برای کار دیدم. چون این کاری نبود که بتوانم در تنهایی انجام دهم. نیاز داشتم کسانی کنارم باشند. از آنها پرسیدم آیا امکان این است که من بتوانم در آنجا خاطراتم را بنویسم؟ همسر مسعود مافان و محمد مافان (پسرعموی مسعود) همکاران نشر باران از این پیشنهاد استقبال کردند. و من کار نوشتن را آغاز کردم.  ابتدا شش ماه شب و روز روی کتاب کار کردم و سپس  به فاصله چند ماه توان آن را یافتم که  به بازنویسی بپردازم.

در اینجا باید بگویم که حتی پس از  چندمین ادیت هم در تنهایی خانه مشکل داشتم که به این کار بپردازم. در لندن هم  دو هفته ایی رفتم خانه ی دوستی تا بتوانم کار کنم. در آن زمان هم گاهی روی بعضی از صفحات روزی چند بار به هق هق می افتادم، اما آنها آدمهایی بودند که مرا درک کردند. با این شرایط توانستم این کتاب را بنویسم. در اینجا از این فرصت استفاده می کنم و از آنها که مرا یاری کردند سپاسگزاری می کنم.


برنامه تورنتو را چگونه دیدی؟


ـ شرکت کنندگان تورنتو تقریبا به همان تعداد ونکوور بود. حضور طیف های مختلف فکری برای من بسیارجالب بود و اینکه علیرغم هوای توفانی و سرد جمع خوبی آمده بودند.

و کار دلچسب و جالبی که در اینجا و در ونکوور دیدم  و کمی خجالت کشیدم این بود که در پایان اجرای من، مردم به احترام از جای برخاستند و با مهر بسیار با دست زدن مرا تشویق نمودند. این برای من سپاس بیکرانی بود از جانب مردم. در پایان برنامه گفتم که این قدردانی شما مرا شرمنده کرد و امیدوارم درخور این قدردانی باشم و کتابم پاسخ درخوری به این محبت های بیدریغ تان بدهد.

کلا این ارتباط های رودررو با انسان ها و افکار مختلف و محبت هایی که از آنها تا کنون دیده ام مرا سرشار از مهر بیشتر به انسان ها می کند و بر زخم هایم مرهمی ست و مرا امیدوار میکند که با تلاش بیشتر به راهم ادامه دهم و تا امروز مهر بی پایانی از آنها  دیده ام.


تا به حال شش برنامه ی معرفی کتاب در کلن، لندن، مونتریال، اتاوا، ونکوور و تورنتو داشتی. در مجموع چه نظری داری و چه هدفی را دنبال می کنی؟


ـ آرزومندم بخشی از مخاطبان کتابم کسانی باشند که مسلمان هستند ـ که جامعه ی ما اکثریت از این ها هستند ـ و این ها بدانند که دین اگر به صورت ایدئولوژی عمل کند چگونه میتواند به خطا برود و چگونه میتواند بسم الله را تبدیل به شلاقی کند  و بر سر انسانها بکوبد و آنها را شکنجه بدهد. آن گونه که با ما  زنان و مردان زندانی در سال ۶۷ کردند؛ به نام اسلام و دین روزی پنج بار ما را به شلاق بستند ظاهرا به خاطر اینکه ما نماز بخوانیم. آیا فکر میکنید آنهایی که ما را در دادگاهی چند دقیقه ای با پرسیدن چند سئوال به شکنجه گاه فرستادند اصلا اسلام برایشان اهمیتی داشت؟ آیا با چنین شیوه ای اگر کسی هم نماز بخواند کمکی به دین می کند؟ آن گونه که امروز پس از گذشت بیست سال من و مایی که اینگونه شکنجه شدیم هر بار با شنیدن صدای اذان آماده می شویم که به شکنجه گاه برویم. آیا این شیوه می تواند مهری هم بر دل ما باقی بگذارد که مهربانانه بنگریم که اسلام هم می تواند دین خوبی باشد؟ خطاب دیگرم آنهایی ست که فکر میکنند که دین باید در جامعه تغییر کند و با مدرنیت دنیای امروز خود را تطبیق دهد مثل آقای سروش. آنها اگر این فجایع را میدانند و سکوت کرده اند اشتباه می کنند. برای تغییر دین نیاز است این فجایع گفته شود و انتقاد و بررسی گردد حتی توسط اینها. امیدوارم این عده کتاب مرا بخوانند و نقدش کنند.  آنها باید بیشتر بدانند که چه بر سر انسان ایرانی در آن زندانها آمده است. آنهایی که  اطلاع دارند که سالهای ۶۰ و  ۶۷ در زنان ها چه گذشته و حتی بین خود چرایی آن را می دانند! اما تا امروز سکوت کرده اند. آنها حتی به نام دینشان موظف هستند با مردم آنچه که گذشته را بیان کنند. اگر اینها به نام دین سکوت کرده اند بدانند که این به ضرر دینشان تمام خواهد شد. حداقل کاش بتوانند از آقای منتظری درسی بگیرند و آن مسایل را با جوانانی که هنوز به اینان امید بسته اند، در میان بگذارند. تا باشد که در آینده جامعه ما دردهایی از اینگونه را که ما از سر گذراندیم  تکرار نکنند و جوانان بتوانند در آسایش زندگی کنند.