شهروند ۱۲۳۷  پنجشنبه ۹ جولای  ۲۰۰۹

دوم اکتبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
  

وقتی که از Job Service  به خانه آمدم، دلم می خواست شیشه تمام پنجره های بسته شهر را بشکنم! آیا هر کسی سرنوشتی دارد؟ آیا می توان سرنوشت را تغییر داد؟ چگونه؟

شکل زندگی حقیرانه در آیواسیتی، کمبود آدمهای متفکر همسن و سال من، کمبود خانواده و دوست و مسئولیت کاوه، مرا منگ منگ منگ کرده است! اما پدر کاوه تلفن کرد و به خانه ما شادی آورد. کاوه سرحال شد و با هم صمیمانه صحبت کردیم و شام خوردیم. و بعد کاوه نقاشی های جدیدش را با شور تمام به من نشان داد. هنرش در طراحی و پروسه ی انتقال فکرش به تصویر، اعجاب انگیز است. چقدر خوشبختم که کاوه را دارم.

بعد شروع کردم به خواندن کتاب شعر وقاص احمد خواجه… او در تمام اشعار و قصه هایش از رابطه اش با طبیعت صحبت می کند. با طبیعت سرزمین خودش پاکستان و مردمش. اشعارش توصیف لحظات گذرایی است که در طبیعت رخ می دهد و نوع رابطه درونی او با این دقایق است. مفهومی فراتر و عمیق تر در پشت نوشته هایش ندیدم. به طور کلی نوشته هایش مرا جذب نکرد. شاید هم قضاوتم چندان دقیق و منطقی نباشد. چرا که گویی همچون سایه ای از پشت یک مه غلیظ به آنها نگاه می کنم و تنها خطوط تیره آنها را در غلظت پوشش خاکستری می بینم… همین!

با “باب هدلی” قرار ملاقات داشتم، اما او در اتاقش نبود، مأیوسانه به طبقه بالای دپارتمان تئاتر رفتم. سرخورده نشستم! گویی “باب” در آن لحظه تنها نقطه اتصال من با دنیای متفکرانه ای بود که من به آن متعلق بودم. همین دیدار کوتاه و بحثی اندک درباره تئاتر می توانست مرا تا مدتی به زندگی متصل کند. یک ربع گذشت. صدای “باب” را از طبقه پایین شنیدم که از دانشجویان می پرسید: عزت را ندیده ای؟

همچون جرقه از جایم پریدم و خودم را به اتاقش رساندم. حس کردم همین جمله کوتاه “عزت” را ندیده اید؟ به من موجودیت و حس اعتماد می داد. “باب” در مورد کلاسها با من صحبت کرد. حس کردم در این شهر کوچک عقب مانده تنها اوست که تجربه و درک گسترده از جهان دارد. درباره “جان استوارت میل” فیلسوف با هم صحبت کردیم که آزادی های فردی را مطرح کرده است. و  همچنین درباره حقوق برابر زن و مرد نظریاتی را ابراز داشته است. هنریک ایبسن در این زمینه تحت تأثیر فلسفه ی او بوده است.

از تفاوت سبک ایبسن با استریندبرگ در نمایشنامه هایشان پرسیدم و او گفت با اینکه هر دو در یک دوران تاریخی بوده اند، اما سبک کارشان متفاوت است. گفت که در یکی از کلاسهایش درباره ی فلسفه ی ماتریالیسم دیالکتیک صحبت کرده است و صحنه اول نمایشنامه ای را براساس تز، آنتی تز و سنتز تحلیل کرده است. و گفت که دوست می داشته است که من در کلاسش می بودم. تصور می کنم که از درخشش ناگهانی چشمهایم متوجه شد که چقدر به دانش اندوزی اهمیت می دهم و همین او را به عنوان یک استاد ارضا می کرد. او با پیش زمینه ای که در مورد انقلاب اسلامی داشت، تصور می کرد که ما زنان ایران در پشت حصارهایی زندانیم و تجربه ی تصور آزادی را هم نداشته ایم! و مثل حرم نشینان زندگی می کنیم! گفتم آنگونه که غربیها ما را می بینند چنین نیست!

در Theatre Lab استیوارت گفت که خیلی دلش می خواهد که تئاتر مرا بازی کند، اما نمی تواند. بعد او و باب هر دو در سالن اطلاع دادند که من برای روخوانی نمایشنامه ام احتیاج به بازیگر دارم. یک گروه تئاتری که از شیکاگو آمده بودند، درباره تجربیات بازیگری، نمایشنامه نویسی و اجرایی خود صحبت کردند و بعد “تیم” یک نمایشنامه سه صحنه ای را که خودش نوشته و کارگردانی کرده بود، اجرا کرد. با وجود اینکه سوژه ای قدیمی داشت، اما بسیار به دلم نشست. به دلیل اینکه در نمایشنامه اش “تفکر” موجود بود و محتوای اجتماعی، سیاسی داشت و با تمام نمایشنامه هایی که تاکنون در آنجا اجرا شده و درباره استفراغات طبقه ی متوسط بود، متفاوت بود.

نمایشنامه India Song  (آوای هند) اثر مارگریت دوراس اذیتم کرد. فرم وزبانش برایم ناآشناست. یک متن فرانسوی را به انگلیسی خواندن و چینش کلمات و شکل آنها برای حقیقتی که دوراس در نظر دارد، برایم چندان ساده نیست باید دنیای دوراس را بشناسم تا متن او برایم مفهوم بیشتری پیدا کند.

خوابی طولانی دیدم. یک سفرهیجان انگیز و مهم بود در فضایی دیگر. در میان افراد خانواده مادری و پدری ام. گویی بین دو طایفه تفاوت عظیم فرهنگی بود. “ش” شاد بود با لباس قرمز خوش دوختی نشسته بود و به بچه کوچکی شیر می داد.

به خود گفتم: آه… باز هم بچه دار شده؟

(ز) مثل همیشه مغرور و متکی به خود در جایی دیگر نشسته بود. موهایش بلند و مشکی بود و پیشانی اش کوتاه (در بیداری پیشانی اش بسیار بلند است!)

مامان انگار خودش را با خانواده پدری ام نزدیکتر احساس می کرد. بیش از همه با عمه کوچکم. همه چیز در اطرافم مدرن، شیک، خوشرنگ و تمیز بود. در همه چیز عظمت و شکوه موج می زد. عمه کوچکم مثل همیشه با وقار، باعظمت و با قد بلندش در کنارم بود. به من گفت: برای این جریان باید دو رکعت نماز بخوانی! (برای کدام جریان؟)

من گفتم: بسیار خوب.

عمه ام می دانست که من اعتقادی ندارم. اما با ملایمت و فروتنی این را به من گفت و در ذهنش شک داشت که نماز به یادم مانده باشد. و من انگار در خواب نماز به کلی از یادم رفته بود.

دوباره گفتم: بسیار خوب

و بعد با اتکا کامل گفتم: می خوانم.

مامانم با آرامش کنارم نشسته بود در چادر پیچیده. عمه ام اما چادر نداشت و بسیار سرزنده و شاداب بود. و بعد گویی در فرودگاه بودیم و می بایستی پاسپورت هایمان را می دادیم تا سوار هواپیما بشویم. یک مرد آمریکایی در فرودگاه چند عکس از ما گرفت و دوربین او هنوز پر از فیلم بود. گویا بسیار آراسته بودم. اما غمگین بودم و تنهایی را به شدت احساس می کردم.

تمام روز خوابم با من بود. و بیش از هر چیز حضور عمه ام با تمامی قدرت و نفوذش وجودم را پر کرده بود. آیا حضور او در خوابم به این دلیل نبوده است که نیاز به قدرت مرا واداشته است که در پرونده ی خانواده ام به دنبال زن با شهامتی بگردم که با او خود را هم هویت بدانم؟

نمایشنامه ام را که نوشته بودم شروع کردم به تایپ کردن. با ماشین تایپی که “مارک” به من هدیه داده بود. من در طبقه پایین نشسته بودم و کاوه در طبقه ی بالا قصه اش را تایپ می کرد. یک “پاک کن” مشترک لحظات شادی را بین من و کاوه به وجود می آورد و خانه را پر از خنده و شادی می کرد. من دوان دوان به طبقه بالا می رفتم تا پاک کن را از او بگیرم و او دوان دوان به طبقه پایین می آمد تا پاک کن را از من بگیرد…

در “ورک شاپ نمایشنامه نویسی” بازیگران نمایشنامه “روث” به نام “رقص در باد” را خواندند. جمع از نمایشنامه او چندان خوششان نیامد و آن را ضعیف می دانستند. تنها انگار من بودم که از نمایشنامه خوشم آمد. به خود گفتم: همه چیز در دنیای تئاتر دسته بندی شده است. شاید نمایشنامه جالب بوده باشد، اما چون نویسنده اش را بسیار جوان و تازه کار می دانند، به آن توجهی نکردند. “روث” دختر آرام و درونگرایی است. خوشحال بودم که “سیلویا” در کنارم نشسته است. سیلویا مرا به خوبی می فهمد. شاید به این دلیل که مادرش ژاپنی است و موهایش مشکی است. و به دلیل رنگ موهایش، مردم او را آمریکایی خالص نمی دانند. انگار او از کودکی تمام تلاشش را به کار برده است تا آمریکایی بودنش را در کشورش آمریکا به ثبوت برساند! ۹۹ درصد از دانشجویان دپارتمان تئاتر سفیدپوست و بلوند هستند. فقط دو سه تا سیاهپوست داریم و دانشجویان خارجی شان فقط من و برانکو هستیم!

 Heather که قبلا به من گفته بود که نمایشنامه ام را خواهد خواند گفت: عزت متاسفانه فرصت ندارم که نمایشنامه ات را بخوانم چون باید به نیویورک بروم!

نیویورک؟! …

نیویورک!؟

تازه داشتم متوجه می شدم که کسی که به “نیویورک” سفر کند، ناگهان دیگران رویش حساب می کنند! … و ناگهان “نیویورک” در مقابلم مثل غولی ظاهر شد. به خود گفتم: باید، باید، باید به “نیویورک” بروم و “نیویورک” را به زانو دربیاورم! نگاه دانشجویان تئاتر به نیویورک مرا به یاد شهرستانهای کوچک در مقابل “تهران” انداخت و ناگهان فیلم “هالو” در ذهنم دوباره به نمایش درآمد.

سیلویا گفت: برای روخوانی نمایشنامه ات باید یک بازیگر خاورمیانه ای پیدا کنی. بازیگران در اینجا نمی توانند کار تو را “حس” کنند!

بازیگر خاورمیانه ای در آیواسیتی؟ اصلا مگر در نیویورک هم بازیگر خاورمیانه ای پیدا می شود!؟…”

به خود گفتم: باید، باید، باید آنها را وادارم تا کار مرا بفهمند!