از ظواهر اوضاع چنین برمی آید که در آینده کوتاه مدت، قدرت سیاسی حاکم بر ایران یا به سوی گسترش خفان و سرکوب های هرچه بیشتر گام می نهد …


شهروند ۱۲۴۰  پنجشنبه ۳۰ جولای  ۲۰۰۹


 


 

از ظواهر اوضاع چنین برمی آید که در آینده کوتاه مدت، قدرت سیاسی حاکم بر ایران یا به سوی گسترش خفان و سرکوب های هرچه بیشتر گام می نهد، یا جامعه ی اندک آرام گرفته ی فعلی دوباره غلیان می گیرد و فضا را چنان متحول خواهد کرد که ایران به ناگزیر به سوی دگرگونی، گشایش و پلورالیسم ره می گشاید.

هر دو امکان در حال حاضر قابل تحقق اند، ولی راهبری تا به آخر هر یک با مشکلات متعدد و فراوانی برخوردار خواهد بود.

اگر نظام حاکم، که توانست تا به امروز جنبش میلیونی پس از انتخابات خرداد ۱۳۸۸ را اندکی آرام نماید، بخواهد به حیات خود با تأکید پیوسته بر پیروزی خود بر انتخابات، ادامه دهد، راهی ندارد مگر آنکه کلیت جامعه را به زندان خانمان سوز بدل کرده و تیغ حمله را به سوی مخالفان از هر گروه بگشاید. رفتار امروز نظام نشان می دهد که در این مسیر گام می نهد. لیکن این اقدام با مشکلات عدیده ای مواجه خواهد شد.

نخست آنکه احساسات فزاینده مردم کوچه و بازار، تقریبا در همه حوزه ها، بر خلاف تصمیمات نظام حاکم است. تنفر آنها از آنهمه دروغ گویی عیان به روشنی مشهود است. و این واقعیت اساسی را سران در قدرت درک کرده اند، لیکن به آن اهمیتی نمی دهند. چرا؟ مخالفت های متعدد و تظاهرات بیش از ۵/۳ میلیون نفری تهران در ۳ روز پس از انتخابات، و تظاهرت بعدی مردم علیه تصمیم رهبری بی سابقه ترین اقدام اعتراضی مردمی در طول ۳۰ سال گذشته علیه نظام بوده است. اما نظام اهمیتی به آن نمیدهد. چرا؟


 

 بنیاد نظری تندروها


 

از یکسو اگر جناح تندرو ماندگاری در قدرت را در سر دارد، راهی جز سرکوب سراسری نخواهد داشت. این بر همگان روشن است. اما از سوی دیگر، جناح حاکم در نظام فعلی اهمیتی به نظر مردم نمی دهد، زیرا بنیاد نظری جناح تندرو اسلامی بر اساس عقاید و تمایلات مردم استوار نیست، و در واقع جناح مزبور تمایلات، کششها و عقاید مردم را نه مبنای قضاوت و تصمیمات خود می پندارد، و نه آنها را پایدار و استوار قلمداد می کند.

تئوریسین های جناح تندرو، مردم را معیار قضاوت و تصمیمات خود نمی دانند، زیرا در اساس، آنها را آماده دریافت "پیام الهی" (آنطور که آنها آن پیام را درک میکنند) قلمداد نمی کنند. برعکس، آنها نظرات توده را مسموم، مضر و فاسد میپندارند. چرا؟ زیرا آنها را تغییرپذیر و در نوسان می پندارند. و تغییرپذیری در نزد آنها عین فساد است. حال آنکه آنها برآنند که نظرات الهی استوار، یگانه، پایدار و تغییرناپذیر هستند.

بر همین اساس است که در نظر آنها امر الهی پیام آور پایداری، اطمینان و تغییرناپذیری است، و از این زاویه خود را از امر زمینی (ایده های ناپایدار و نامطمئن) جدا می کند.

از همین نظرگاه است که به دمکراسی نیز حمله ور میشوند، زیرا آنها، چه بسا تحت اثرات برخی ایده هایی که پس ازچهلم ندا آقاسلطان در بهشت زهرا 8 مرداد 88 گذر قرون، از افلاطون به مراجع اصلی نظری آنها رسیده، دمکراسی را  نظامی در اساس ناپایدار و در نوسان پنداشته اند.

اساسا کارکرد "جمهوری" افلاطونی، پدیدآوردن سد و مانعی ست در مقابل احوالات و آراء در نوسان مردم. البته در ایران، فارابی در "مدینه فاضله" از این دیدگاه به دور نیست. وی مشروعیت مدینه را نه از مردم که از "امام" میگیرد. و میدانیم که آیت الله خمینی در حوزه فلسفه سیاسی در بسیاری امور دوستدار نظرات فارابی بود.

معتقدین به این طرز اندیشه برآنند که امر تصمیم و قضاوت سیاسی را باید، نه براساس عقاید نفوذپذیر مردم، که براساس تصمیمات و "پیام الهی" (آنطور که آنها آن پیام را درک میکنند) استوار نمود، که ویژگی اصلی آن پایداری و تغییرناپذیریست. چندی پیش آیت الله محمد یزدی، عضو فقهای شورای نگهبان و رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، هنگامیکه به بخشی از سخنان آقای هاشمی رفسنجانی ایراد میگرفت، به صراحت گفت: "همراهی مردم برای حکومت مشروعیت ایجاد نمی کند…. مشروعیت حاکمیت از طرف خداوند است". (سایت بی بی سی – ۱۹جولای ۲۰۰۹)

این بنیان نظری آن "اسلامیت"ی است که ما امروز با آن درگیر هستیم.

با این فلسفه و این نحوه توجیه در ذهن، دستکاری کردن در رای عمومی، برای تندروهایی که اساسا نه به رای گیری و نه به آراء مردم اعتقادی ندارند، مشکل ساز نیست. بی تردید میانه روها و گروههای روشن بین تر اسلامی این تعبیر از  "پیام الهی" را مردود خوانده اند.


 

 ولی با اینهمه، خود آیت الله خمینی در فردای انقلاب اسلامی ایده جمهوریت را (در کنار اسلامیت) پذیرفت، و به آراء مردم تن داد. چرا؟


 

انتقام تندروها پس از ۱۶ سال


 

میدانیم که قدرت سیاسی در ایران در طول سه دهه عمر طولانی خود، از تضاد پر کلافت میان جمهوریت و اسلامیت رنج برده و میبرد، و این تضاد سازمان و نهادهای دولت را در هر دوره ریاست جمهوری، به این سو یا آن سوی کشانده است. دریافتیم که در دو دوره ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و دو دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی (که البته هر دو شخص از اجزای جدایی ناپذیر نظام حاکم بوده اند)، مجموعا ۱۶ سال، تمایل به "رأی مردم" و "جامعه مدنی" در سطح اجتماعی بیشتر گسترش یافت.

 اگرچه هیچ کدام از این مفاهیم در آن دوره ها محتوای راستین خود را در برنداشت، لیکن آن دو تن برای مبارزه درونی با جناح مخالف خود، و شاید هم بواسطه برخی اختلافات نظری دیگر، از این روش که شاید اندکی کمتر به "اسلامیت"، و حداقل شاید اندکی در ظاهر بیشتر به "جمهوریت" متمایل است، استفاده می کردند.

لیکن جناح تندرو که در ابتدا رفقای همان میانه روها بوده اند، در آخر کلام بیشتر طرفدار تحقق استوار امر الهی بوده، و چنانچه جلوتر آمد، کمتر توجهی به اهمیت رأی مردم از خود نشان  داده اند. اگر تندروها این امکان عملی را می داشتند، از ابتدای برپایی انقلاب اسلامی، اساساً بساط انتخابات را برمی چیدند و کار را یکسره کرده، یک "حکومت اسلامی ناب" برپا می کردند، که نه انتخابی و نه مردمی ست. اما آیت الله خمینی خود به تضاد "جمهوریت" و "اسلامیت" در فردای سقوط شاه تن داده بود (جلوتر میگوییم چرا؟)، بنابراین تندروها  نیز راهی جز قبول آن نداشتند.

لیکن، با وجود آنهمه، پس از ۱۶ سال حکومت میانه روها که انتخابات را ابزاری اجتماعی برای کسب محبوبیت خود قلمداد کرده بودند، تندروها پس از انتخابات ۱۳۸۴ و آغاز ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد، تمامی قدرت و پست های کلیدی و نهادهای حاکم را به کف گرفتند. اگر به مناظره احمدی نژاد و میرحسین موسوی بازگردیم، در می یابیم که دامنه ستیز ۱۶ ساله تندروها و میانه روها تا کجا پیش رفته است.


 


 



 

موانع تندروها در نابودی جمهوریت


 

اکنون که جناح حاکم، براساس تئوری های تندروها، تمام قدرت را از آن خود کرده است، و قادر شده است با پافشاری بر ادعاهای خود و گسترش سرکوب، انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۱۳۸۸ را به نفع خود تمام نماید، آیا می توان مدعی شد که این پایان کار است؟

– چرا تندروها نمی توانند و یا نخواهند توانست به راحتی و با خیال آسوده بر ایران حکومت کنند؟

– چرا آنها نمی توانند به آسودگی "جمهوریت" را از نظام حذف نموده و پیکره آن را در "اسلامیت"، برپایه "حکومت اسلامی" و نفی دخالت مردم و نفی انتخابات خلاصه نمایند؟

به همان دلیل که نخستین سران جمهوری اسلامی ۳۰ سال پیش موفق به این کار نشدند، یا صلاح این کار را چنین ندیدند. آیا می توان تصور کرد که جریان حاکم روحانی در آن زمان، در واقعیت امر، از ابتدا مایل به حفظ کلام "جمهوریت" در کنار "اسلامیت" بود؟ آیا در نوشته جات نخستین سران روحانیت تمایلی به "جمهوریت" دیده ایم؟ آیا به واقع ایده انتخابات سراسری و مردمی، ایده رجوع به آراء تمامی مردم برای انتخابات خلیفه یا حتی رئیس جمهور، آیا اساسا ایده "جمهوری"، یعنی جدائی قوای سه گانه، جامعه مدنی و پلورالیسم سیاسی با احوالات و عقاید جناح حاکم روحانیت در ۱۳۵۷ همراه بود؟ پاسخ به ظاهر منفی است. (برعکس جناح مترقی روحانیت همواره برگشایش نظری و آزادی سیاسی بیشتر تاکید داشته است).

پس چرا در ۱۳۵۷ "جمهوریت" خود را در کنار "اسلامیت" نشاند و خود را بر آن تحمیل نمود؟


 

"میزان رای مردم است "


 

اگر به زبان آیت الله خمینی، "میزان رای مردم است "، این میزان نه برای تعیین مشروعیت نظام که برای حمایت، مقبولیت، تحقق و پایداری حکومت اسلامی است (و این جمهوری نیست). در این تعابیر تفاوت وجود دارد. از نگاه تندروگرایان، مشروعیت یک حکومتی که بنا به ادعا بر اساس "کلام الهی" استوار است، از قدرت الهی، امام یا نماینده او سرچشمه میگیرد، نه از مردم.

آیت الله یزدی به دقت این گرایش را فرموله کرده است. او گفت: این اشتباه است که مشروعیت حکومت را از مردم بدانیم، بلکه "مشروعیت حکومت در اسلام از طرف خداوند است و مقبولیت حاکمیت با همراهی مردم است." (همان).

آیت الله خمینی نوشت که حکومت اسلامی بر اساس قانون و آزادی استوار است، لیکن آنها در اساس تنها از قوانین اسلامی که در قرآن مبسوط شده است منشا میگیرند، و تنها آن قوانین میبایست اجرا شوند.

درباره خاصیت آن قوانین وی مینویسد: حکومت اسلامی حکومت قانون الهی است و قوانین آن "نه تغییرپذیر است، نه اصلاح کردنی است و نه قابل انتقاد است". درباره تفاوت حکومت اسلامی و جمهوری، و پیرامون مسئله دخالت مردم در تعیین قوانین، آیت الله خمینی میگوید: همینجا میتوان به تفاوت حکومت اسلامی و حکومت های دیگر از نوع سلطنتی و یا جمهوری نظر انداخت. در این حکومت ها منتخبان و نمایندگان مردم هستند که قوانین را پیشنهاد میکنند و یا به آنها رای میدهند. در حالی که در اسلام تنها قدرت لایق همانا قدرت الهی است. حکومت اسلامی  تحت نظارت قوانین اسلام استوار است که نه از مردم و نه از نمایندگانش سرچشمه نمیگیرد، بلکه مستقیما از خداوند و اراده اش منشاء میگیرد. مردم می بایست عمیقاً از آن قوانین الهی اطاعت کنند. در امر اراده الهی هیچ فردی اجازه دخالت ندارد، و افراد راهی ندارند مگر تبعیت از آن. (آیت الله خمینی : "حکومت اسلامی یا ولایت فقیه") 


 

از مطالعه این خطوط درمی یابیم تا چه میزان در تفکر مزبور اساساً نظر مردم و رای آنها و تنظیم قوانین بر اساس اراده آنها جایی ندارد، بلکه آنچه اساس حکومت اسلامی را پی میریزد فقط و فقط قوانین الهی هستند.

پس بر اساس نظرات، حتی اگر رای مردم مخالف یک حکومت باشد، آن حکومت همواره مشروعیت خود را حفظ میکند، زیرا مشروعیت آن از مردم نمی آید. پس چرا آیت الله خمینی در فردای انقلاب اسلامی، جمهوریت را پذیرفت؟ احتمالا به دلایل زیر:

۱ـ نخست آنکه، چنانکه جلوتر آمد، اصولا در نزد اصولگرایان و تندروها، رای مردم میتواند مقبولیت (نه مشروعیت) حاکمیت اسلامی را استوار کند و مردم را با خود همراه نماید، اما این تضاد میان مقبولیت مردمی و مشروعیت الهی یک نظام میتواند کار را به نفع مشروعیت و از میان بردن و نابودی مقبولیت مردم بکشاند. یزدی میگوید: بعد از وفات حضرت محمد، "مردم همراه نبودند، اما همواره امیر مسلمین بود. ایشان مشروعیت داشتند، اما مقبولیت نداشتند."


 

۲ ـ نفوذ ایده های مترقی و تجددگرا که در تاریخ صد ساله ایران، از جنبش مشروطه به اینسو، در جامعه پراکنده شده است و روح و روان مردان و زنان این سرزمین را تحت تاثیر قرار داده اند. در سراسر دوران فعالیت آیت الله خمینی در پاریس، کسانی که او را دوره کرده بودند غالباًً دانشگاهیان، خارج کشورنشینان و یا مردانی بودند که از ایده های بنیادگرایان فاصله داشتند؛ اهل گفتگو و غالبا با ایده های نوگرای غرب آشنا بودند. کسانی چون سنجابی، بازرگان، حتی قطب زاده و بنی صدر و ابراهیم یزدی با تندروها و بنیادگرایان فاصله داشتند. نفوذ این افراد در پذیرش ایده "جمهوری" کم نبود.   


 

بنابر این ایران، حکومت اسلامی بر مبنای مدل القاعده، طالبان و جریان های تندروی افغانستان را نمیتوانسته و نمی تواند بپذیرد. چرا؟ به آن دلیل که ایران انقلاب مشروطه را تجربه کرده که از عمر آن صدسال طولانی می گذرد. که ایران جنبش تجددخواهی را تجربه کرده، که روح و فرهنگ مردمان این سرزمین را در طول یک قرن تمام متحول نموده است. که ایران مدرنیزاسیون دوران پهلوی را تجربه کرده، که هرچقدر هم تحمیلی، و غیر دمکراتیک و یکسویه بوده است، لیکن ساختار جامعه روستایی و شهری ما را دگرگون نموده است. این تحولات ساختاری را کشور افغانستان طی نکرده است.

با درک از سنت مشروطه، قانون اساسی، نفوذ روشنفکران غیر مذهبی، روشن بینان مذهبی و نیمه مذهبی بود که "جمهوریت" خود را در کنار "اسلامیت" در ۱۳۵۷ قرار داد. با این درک بود که اسلامیت بالاخره نتوانست جمهوریت را نابود کند.

فراموش نشود که در عصر مشروطه، توفیق مشروطه خواهان بعضاً به وساطت برخی از خود علمای مترقی جامعه اسلامی در ایران تحقق یافت. همان ها که در آن روز، یعنی در صدر مشروطه، برخلاف مرتجعین آن دوره، از طریق توجیهات دینی، و درک والا از عدالت و آزادی سیاسی، مشروطیت را پذیرفتند.

این حرکت مشروطه خواهی، و سپس تجددگرایی و روشنگرایی پس از آن، علیرغم همه مشکلات، صد سال طولانی در ایران بذرافشانی فرهنگی کرده است و شاید هرگز اجازه ندهد که کاروند قدرت سیاسی امروز به احوالات پیش از عصر مشروطه کشیده شود. این سنت پایدار یکی از پشتیبانان اصلی ماست، و یکی از موانع تاریخی پایدار و امید دهنده در برابر تسلط همه جانبه "اسلامیت" است.

با این حال حکومت ولایت فقیه، به دلایلی که میدانیم و جای بحث آن دیگر اینجا نیست، در سال ۱۳۵۷ در ایران حاکم شد. در سالهای نخستین، خصوصا دوران جنگ، هرچه بیشتر "اسلامیت" خود را تحمیل نمود. لیکن، پس از جنگ به تدریج روحیات جدیدی در جامعه و در میان مردم حاکم شد که هرچه بیشتر به سوی گشایش اجتماعی ـ هر چند محدود و اندک ـ راه می پیمود. پدیداری این روحیه جدید با آغاز ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی روبرو شد. افزایش برخی تقلاهای فرهنگی، رشد مباحثات روشنفکری، بارآوری هرچه عمیق تر جوانان و زنان در مسیر نوعی دگرگونی گسترش یافت. این روحیه را میانه روها یا همان رفرمیستها زودتر از دیگران درک کردند، و تلاش نمودند خود را با آن منطبق نمایند.


 


 



 

"فضایی" که مقاومت خواهد کرد

حال با این استدلالات در ذهن، اکنون باید به ۱۶ سال حاکمیت رفرمیست های اسلامی در ایران نگاه مجددی کرد. اگرچه رفرمیست ها و تندروهای اسلامی هردو از یک نظام منشا میگیرند، با این حال و در آخر کلام ۱۶ سال حاکمیت رفرمیست ها باعث شده بود که جریان تندرو و بنیادگرا کاملا بر ایران مسلط نشود. و آنچه اکنون در ایران شاهد هستیم، انتقام تندروها از آن ۱۶ سال است.

اما این ادعا به آن معنا نیست که رفرمیستهای اسلامی از فرهنگ مشروطه تأثیر گرفته اند، یا از ایده های آن جانبداری میکنند. این یک اشتباه محض است،  بلکه آنها، هر که  باشند، حداقل در برخی موارد، (در چهارچوب نظام حاکم) خطوط خود را از تندروها جدا کرده اند، از تفکر و منش آنها دوری گزیده اند. به روشنی می دانیم که در واقع، ۱۶ سال تسلط دو دولت هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی در نهایت به پایداری و تداوم جمهوری اسلامی یاری رساند، میدانیم که خطاها، سرکوب ها و حتی جنایت ها در سراسر این سالها صورت گرفت، با این حال و علیرغم آنهمه، گرایشات رفرمیستها از نظر جنگ قدرت در درون نظام، تا حدودی مانع ماجراجویی تندروها در آن دوران شده بود.

اما رفرمیستها بر شانه های یک فضای مردمی، اجتماعی و فرهنگی لم داده بودند، و از آن فضا برای حرکت سیاسی خود بهره می بردند. مشخصات آن فضا چیست؟

 

چه فضایی در کلیت جامعه و در فرهنگ آن، در سالهای پس از جنگ، این گرایشات را در طول ۱۶ سال بر آن دو ریاست جمهور تحمیل کرده بود؟ آن همان فضای اجتماعی و فرهنگی بود که در دامن آن روزنامه های رفرمیستی چون ایران فردا، سلام، جامعه، نشاط، طوس و شرق و بسیاری دیگر منتشر میشد. این نوع روزنامه ها آیا میتوانست در افغانستان، تحت حکومت طالبان منتشر گردد؟

این فضا در این تحلیل مورد نظر ماست. در کلام آخر، این فضا بود که مانع تسلط همه جانبه "اسلامیت"، یعنی تندروها شد. این فضا بود که با قلبهای شکسته ولی با هزاران امید، در آن سالهای پرخروش و در ۲ خرداد، خاتمی را خاتمی کرد.

 این فضا هرچه هست، آبشخور اصلی ش"اسلامیت" نیست و میتوان به روشنی حدس زد که در برابر  تسلط دوباره آن، که در خرداد امسال، با وجود رای اقلیت خود "اکثریت" از آب در آمد، خواهد ایستاد.

این فضای مدنی، نشان از شکل گیری جوانه های روزافزون و رو به گسترش "جامعه مدنی" در ایران است و در واقع فراتر از محمد خاتمی و ۱۶ سال حکومت رفرمیستی میرود، و آنها را به جلو میکشاند، و مردّدها را در پشت خود رها میکند.

این فضا در خود گویی سراسر تاریخ ایران را جای داده است. خواهش وافر برای تحول و عطش خستگی ناپذیر در مسیر نوگرایی در آن مشهود است. در آنجاست که هنوز و علیرغم آنهمه سرکوب پیوسته، سرچشمه های عشق سیری ناپذیر به آزادی را میتوان باز دید. در آنجاست که میراث مشروطیت، میراث افکار تجددخواهی و تجربه مبارزات قهرمانانه مصدق را میتوان دوباره باز یافت.

این فضا بود که، بیشتر از سه میلیون انسان بی پناه، جان به لب رسیده، لیکن مشتاق و محتاج کلام آزادی را در ۲۵ خرداد امسال به خیابانهای تهران کشاند.


 

جنگ آیت الله ها


 

پس نخستین مانع در مقابل تندروها، یک مانع تاریخی و فرهنگی ست. سپس، نزدیکتر، چنانکه اشاره شد، نارضایتی گسترده و غیرقابل کتمان مردم از نظام حاکم است. و سوم، تنش در درون خود نظام است.

در هفته های اخیر، اعتراض برخی اقشار درونی خود نظام حاکم و آیت الله های پرنفوذ  به سرکوب خونین مردم را مشاهده کردیم و این یکی از نکات اساسی در بررسی تحولات اخیر است. اعتراض نام های پرنفوذی چون آیت الله منتظری، موسوی اردبیلی، یوسف صانعی، آیت الله طاهری در اصفهان و این آخری ها، آیت الله استادی، امام جمعه موقت قم که خود یک تندرو و اصولگرا است، از آن جمله می باشد. از سوی دیگر، در ماجراجویی اخیر، حتی همه اصولگرایان با احمدی نژاد نیستند. به علاوه، مانورهای اعتراضی کمرنگ، ولی قابل توجه هاشمی رفسنجانی، چون نامه به آیت الله خامنه ای و عدم شرکت او حداقل در ۳ نماز جمعه تهران، پس از ۲۵ خرداد، را باید به لیست اضافه کرد. این مشکل بی شک نظام را در برابر مشروعیت خود قرار میدهد، زیرا این نظام اساساً بخشی از مشروعیت خود را از حمایت روحانیت کسب میکند.

توجه داشته باشیم که نظام پهلوی، حتی در دوران بحرانهای انقلابی سالهای ۱۳۵۰، کم و بیش یک دست بود، و شخصیت شاه قویا بر فراز هر گرایشی خود را جای میداد. لیکن نظام اسلامی، خصوصاً پس از مرگ آیت الله خمینی اساساً چنین نبود. البته این نظام از ابتدای حیات خود درگیر مخالفتهای بخشی از روحانیت بوده است، لیکن موقعیت فعلی از حساسیت فوق العاده ای برخوردار است، و هر اعتراضی حتی از سوی مخالفان سابق چون آیت الله منتظری، می تواند شعله های بحران را گسترش دهد.

این بحران رژیم حاکم را در مقابل دو راه قرار می دهد:

 راه حل نخست: تلاش برای انزوای مردان پرقدرت و آیت الله های ناراضی  ـ همچنان که در مورد آیت الله  منتظری چنان کردند ـ یا احتمالا خفه کردن و سرکوب صدای آنها. لیکن این بار، این روشها، با در نظر گرفتن ابعاد گسترده بحران و نفوذ آیت اله های ناراضی، اقدامی دشوار و ناگوار خواهد بود، زیرا بیم آن می رود که از این طریق به جای درهم پاشی خطوط اپوزسیون، بر استحکام آن بیافزاید و فعالان جنبش اعتراضی را در جهت ایجاد وحدت های مرحله ای و ائتلاف های موقتی یا استحکام یک جبهه بزرگ ضد حکومتی هدایت نماید.

جریان تندروی در قدرت، اگر می توانست، بی شک صدای برخی از رهبران اسلامی و مراجع تقلید بلندپایه را از ابتدا خفه میکرد، اما آنها بی شک دانسته اند که نتایج این اقدام غیر قابل پیش بینی خواهد بود. چرا که از این طریق دو اسلام : اسلام رسمی و اسلام مبارز و حامی مردم به طور واضح تری در مقابل یکدیگر قرار می گیرند، و ابعاد توده ای مبارزات مردمی توجیه مذهبی بیشتری به خود می گیرد.

اما راه حل دوم مذاکره با آنهاست. اگر جریان جنبش مردمی گسترش یابد، و اعتراض آیت الله ها بی انقطاع ادامه یابد، و اگر رژیم حاکم خطر را به طور جدی حس نماید، احتمالا امکان گشایش مذاکره و گفتگو با سران اپوزیسیون به وجود خواهد آمد. این تنها یک پیش بینی است، زیرا آینده شرایط بحرانی در ایران به کلی نامعلوم است.

اما اگر شرایط برای مذاکره و گفتگو گشوده گردد، می توان از قبل حدس زد که محتملاً زمان آن دیر خواهد بود، زیرا این رژیم آن طور که تاکنون نشان داده، قاعدتاً می بایست آنقدر صبر کند تا هم صدای مخالفان اطراف خود گسترش یابد، و هم شاید جنبش مردمی در اشکالی که ویژگی های آن را نمی توان به دقت از امروز پیش بینی نمود، آنقدر گسترده گردد که دیگر هیچ سرکوبی و هیچ مذاکره ای قدرت خاموش کردن و به عقب انداختن آن را نخواهد داشت. همین تجربه را ما در زمان شاه دیدیم. شاه نیز "صدای انقلاب" را دیر شنید، و آن همه تلاش وی برای خاموش کردن آتش جنبش به جایی نرسید.

بیم آن می رود که، درست همانند دوران شاه، بحران آن طور گسترده شود که هر اقدام در جهت سازش و مذاکره با اپوزیسیون نتیجه عکس خود بدهد، و جنبش را رادیکالیزه تر نماید.

اینها از جمله موانع اصلی در برابر تحمیل "اسلامیت" به "جمهوریت" در ایران امروز است. اما آیا تحمیل "اسلامیت" از طریق نظامی نیز ممکن است؟


 


 



 

سرکوب گسترده یا سازش میان سران


 

در هیچ دوره ای از تاریخ صدساله اخیر ما شاهد حکومت نظامیان در ایران نبوده ایم.

شواهد نشان میدهند که سرکوب گسترده و خونین جنبش های مردمی به طور پیگیر و مداوم آنقدرها سنت تاریخ سیاسی در ایران نیست. برعکس سازش میان سران و تزلزل قدرت سیاسی در سرکوب گسترده ـ از هنگامی که ابعاد جنبش از میزان معینی فراتر رود ـ احتمالاً بیشتر با شرایط سیاسی ایران مناسبت دارد. نمونه آن را در انقلاب ۵۷ دیده ایم.

سپاه پاسداران اعلام کرد که در جریان جنبش های اعتراضی خرداد ماه، تنها ۳/۱ از نیروی بسیج به خیابان ها آمده بودند. اگر چنین اطلاعاتی درست باشد، هنوز معلوم نیست چرا نیروهای نظام تنها از تعداد محدودی از نیروی خود استفاده کرده؟ آیا به آن خاطر که در صدد بوده تا بقیه اعضای خود را برای "روز نهایی مبارزه" نگه دارد، یا به دلایل دیگری در استفاده از همه اعضای خود احتیاط به خرج داده؟ هر دو احتمال می تواند درست باشد. اما احتیاط رژیم برای حفظ خود شاید امر سنجیده ای بود، زیرا از قبل حتی در سطح سران پاسداران معترضان بسیار بودند و برخی سران ناراضی دستگیر شده بودند.

اگر جناح حاکم از تمامی قدرت سرکوبگر خود استفاده می کرد، آیا بیم آن نمی رفت که پاسخی به عکس انتظار حاصل گردد و میان نیروهای سرکوبگر در "بسیج" و حتی "سپاه پاسداران" شکاف گسترش یابد؟ از سوی دیگر این سرکوبگری می توانست بر جریان درهم ریزی تعادل قدرت کمک کند و شخصیت ها و آیت الله های بیشتری را به صفوف اپوزیسیون سوق دهد.

ایران نه افغانستان است نه ترکیه. اگر افغانستان انقلاب مشروطه به خود ندید و توانست سال ها حکومت اسلامی تندرو را تحمل کند (یعنی جریانی که در اساس به تندروهای ایران شباهت دارد)، ایران مشروطیت و تجدد و نوگرایی گسترده را در تاریخ خود زیسته است. اگر ترکیه هرچندگاه یک بار آبستن یک کودتای جدید ارتشیان می شود، در ایران ارتشی ها و نیروی سرکوبگر نظامی تاکنون آنقدرها قدرت دست بالا را نداشته و هرگاه که آنها در امور سیاسی دخالت کرده اند، به سرعت قدرت را به لباس شخصی ها داده اند، یا خود شخصی شدند. در ایران، برعکس ترکیه، هرگز ژنرال ها به دولت و مردان سیاسی رعایت قانون اساسی را گوشزد نکردند، و حتی رضاشاه که خود یک نظامی بود، پس از کودتا حکومت را به نظامیان نسپرد. و این یک فاکتور قابل توجه در تحلیل بحران سیاسی در ایران است.

پس از ۲۸ مرداد در ایران، هیچ ژنرال نظامی در قدرت نماند و آنها که ماندند همه تابع شاه شدند.

به همین ترتیب دیدیم که در انقلاب ایران نیز ارتش رو در رو با مردم قرار نگرفت. شاه ارتش مستحکم خود را به طور گسترده در مقابل مردم قرار نداد. اگرچه استراتژی آمریکا عدم درگیر شدن همه جانبه ارتش ایران با جنبش های مردمی بود، با این حال شاه خود با این تصمیم همراه بود. این تحلیل فرضیه نظامی کردن ایران را اندکی بی اعتبار میکند.

در خاتمه، بار دیگر تأکید کنیم که آینده ایران امروز به کلی نامعلوم است و عکس العمل تندروهای حکومتی قابل پیش بینی نیست. اما در میان آن همه معادله ناگشوده و ناروشن، یک امر مسلم است و آن اینکه اپوزیسیون مردمی آبشخور یک فضای تاریخی و فرهنگی دیرینه است که رنگ آزادی برایش آشناست. از سوی دیگر این اپوزیسیون هم وسیعاً سراسری است و هم در بالا، در صحنه قدرت تنها نیست. جنگ آیت الله ها بخشی از جریان حاکم را در مقابل بخش دیگر قرار داده است.

به عبارت دیگر اگر جنبش اعتراضی مردمی تنها می بود، امکان درهم کوبی آن چه بسا برای نظام حاضر سهل تر می نمود. اما اکنون- از بدشانسی خط تندرو نظام- بخشی از خود دست اندرکاران رژیم به تخلفات در رأی گیری اعتراف کرده اند و از جنبش مردمی حمایت می کنند.

پس اگر جنبش مردمی دوباره سر به بالا کشد، می بایست برطبق قاعده دامنه از هم پاشی و بحران را در درون خود نظام افزایش دهد و جناح تندرو را گام به گام منزوی نماید و راه را بر تسلط تام و تمام "اسلامیت" ببندد.

به خاطر بیاوریم که در سال های ۵۶-۵۷ جنبش مردمی به دلیل قدر قدرتی آهنین شاه، از حمایت هیچ بخشی از جناح حاکم برخوردار نبود، و با این وجود توانست از ستیز انقلابی آن روز پیروز به در آید. حال باید دید چه عاقبتی را تاریخ برای رژیم حاکم در نظر گرفته، زیرا این بار بحران دو جایگاه دارد، هم در بیرون و هم در درون نظام. به همراه همه آنها باید به مردمی اشاره کرد که هم تجربه انقلاب را دیده اند، و هم ۳۰ سال نظام پرمسئله حاکم را از سر گذرانده اند و هم به طور تاریخی با رنگ نوین آزادی آشنایی دارند.


 

مونترال  – جولای ۲۰۰۹

www.hoodashtian.com

hoodasht@yahoo.com