من با دنیای مرموز خودم احساس آسایش می کنم. در این دنیای اسرارآمیز به آدم هایی که می شناسم، از ابعاد ویژه و متفاوت نگاه می کنم هر بار زیر ذره بینی نامریی. یک آدم ناگهان به انسانی متعدد، متنوع و گوناگون تبدیل می شود. با خصیصه های غیرهمگون…. او یک آدم است با این همه گوناگونی و تضاد. و می توان او را مثل داستان راشومون آکوتا گاوا به گونه های مختلف دید و قضاوت کرد. و آنگاه این جمله برایم معنای بیشتری پیدا می کندکه انسان حقیقتاً یک مجموعۀ پیچیدۀ متضاد است. مهم اینست که او را بتوان از دریچه های گوناگون نگاه کرد.
اگر چنین انسانی با چنین ویژگی ها، جفت و همراه من بود، من شاید یک جوری احساس کامل بودن می کردم. تنها در رؤیاست که رؤیای من به حقیقت نزدیک می شود. به یاد فیلم “ویولت دوزیه” می افتم که در خواب کسی مثل یک سایه در مه بر او پدیدار شد. در بیداری به سراغش آمد، عاشقش شد و همه چیزش را با او تقسیم کرد. نمی دانم چنین رخدادی چقدر می تواند حقیقی باشد، اما می دانم که دنیای خیال برای من آن گونه حقیقی شده که مرز بین خیال و واقعیت از میان برداشته شده است. نمی دانم….اما انگار واژه “نمی دانم” هم دیگر برایم بار آزاردهنده و معمولی ای پیدا کرده است. به هیچ چیز نمی توانم با قاطعیت نگاه کنم. انگشت بگذارم و بگویم اینست و جز این نیست. تصور می کنم هم جفت شدن رؤیا با حقیقت در نوجوانی ام مرا مطلق گرا کرده بود و اکنون یک شک گرای کامل شده ام که یک پدیده را هرگز نمی توانم بدون در نظر گرفتن هزاران کاتالیزر مرئی و نامرئی نگاه کنم.
در یک نیمه شب با Nico صحبت کردم. امواج صدای درونی ام را بسویش فرستادم. آنچه با موج روبرو می شد، مقاومت بود. بعد از چندین بار پرسش، به من پاسخ درونی داد. من پاسخ درونی اش را حس کردم. درست مثل “جین ایر”…. این اصلاً به رمانتیک بودن آدمها بستگی ندارد. این علم محض است که آدم اگر روش ارتباط گیری را بداند، ارتباط برقرار خواهد کرد. یا ارتباط مستقیم یا ارتباطی که گیرنده میلی به پاسخ دادن ندارد. من مطمئنم که تا چند دهۀ دیگر آدم ها به تلفن نیازی نخواهند داشت و امواج ویژه ای در فضا اندیشه های دو آدم را به هم متصل می کنند. بعد که خوابیدم در کمال تعجب خوابش را دیدم. در آغاز سریال خواب هایم من در یک مکان بینابینی بودم. در یک مکان بی آفتاب، پر مه و غبار…. بین گرمی یک مجمع دزفولی و سردی آمریکائی ها…. و گم شدن چیزی از من و هراس اضطراب آمیز بی پایانم به خاطر از دست دادن…. در انتهای این سریال حوادث متنوع، دیدم Nico با روپوش سفید پزشکی یا دندانپزشکی در قسمت بالای منزل دزفولمان پدیدار شد. روی یک تابلوی مقوایی نوشته شده بود: “Nico“. گویی برای مدت بسیار کوتاهی قرار بود طبابت بکند. به عینکش که نگاه کردم، دیدم چقدر شبیه عینک چخوف است. به خود گفتم اگر عینکش را بردارد نمی دانم چه شکلی می شود؟ با هم چند جمله رد و بدل کردیم، اما اصلاً به خاطر نمی آورم که چه گفتیم. در بیداری بود که ناگهان فکر کردم که او احتمالاً شباهتی بین خود و “جان لنون” هم پیدا کرده است. لب هایش بسیار به لنون شباهت دارند و فرم عینکش…. انسان به هر حال دوست دارد جلوه هایی از وجودش را با آدم هایی که دوست دارد متشابه کند تا یادآور آنها در ذهن بیننده بشود!
انگار دومین خواستۀ من از”خواب جان” باید این باشد که خواب هایم را فراموش نکنم. آنها مهمترین بخش خلاقۀ زندگی من هستند. بزرگترین بخش ناخودآگاهم ک به صورت فیلم و تئاتر در کاسۀ سرم به اجرا در می آیند. پس “خواب جان” نگذار که این فیلم ها و تئاترهای باارزش در امواج فضا گم بشوند. نگذار در چاه هایی هوایی فرو بروند و یا در خواب های دیگر مستحیل بشوند. درست مثل یک قطره آب پرتجربه در اقیانوسی از آب های روان…. در آزمایشگاه خواب شناسی و امواج رسانی ام، من تنها آزمایشگر خواب هایم هستم. آیا زمانی که در آرامشگاه ابدی دراز کشیده ام، متخصص خواب شناسی از مکانیزم خواب هایم یاد خواهند کرد؟ و مرا به یاد خواهند آورد که چگونه با “خواب جان” عجین بوده ام؟
چرا ما دوست داریم ابدی بشویم؟
در یک تلاش دیگر در آزمایشگاه خواب و ارتباط امواج رسانی ام، دیدم که این ارتباط صورت نمی گیرد. تارها گره نمی خوردند. در نیمه راه رها می شدند. این نشانگر اینست که چیزی مقاوم در آدم مورد نظر است که راه های ارتباطی را مسدود کرده است. امواجش در جعبه ای محبوس شده و به آنها اجازه پرواز نمی خواهد بدهد. مورد دیگری نیز هست و آن هم اینست که من با تمامی تلاشم در ارتباط گیری، جوهره ام این ارتباط را نمی خواهد. جوهره ام دریافته است که او قادر نیست به یک جفت تبدیل بشود. مثل یک دانه متشکل از دو لپه….همه دانه ها لپه ندارند. تنها دانه های لپه دار عاشقان ابدی اند که اگر فرصت زایش پیدا کنند تکثیر می شوند.
با کارول خواهر سیلویا تلفنی صحبت کردم. ناگهان گریه اش سرازیر شد. گفت: بسیار افسرده و تنها هستم. او را به خانه ام دعوت کردم و با هم شام درست کردیم. کارول خیلی بیشتر از سیلویا به نیمۀ شرقی ـ ژاپنی اش اهمیت می دهد و آن نیمه را نیمه ای نادر و خالص می داند. به زیبایی اش می بالد و همۀ افکارش را به زبان می آورد. او هم مثل من یک پسر دارد که حدوداً همسن کاوه است. از آنجایی که شوهرش ارتشی بوده است، مدتی را در آلمان و ترکیه زندگی کرده و چندی است که از شوهرش جدا شده است.
کارول گفت: “من اشکالی نمی بینم که همۀ مسائلم را به زبان بیاورم. اما یکی از دوستانم هنگامی که با من بسیار صمیمی شد و حرف هایش را با من قسمت کرد، ناگهان به طور غیر مترقبه ای از من کناره گرفت و تبدیل شد به یک دشمن بی اعتماد.”
برایم تفکر برانگیز بود که دلیل این اعمال و عکس العمل ها را از دید آمریکاییان ببینم!
برای کلاس فیلیپه، بالاترین نمره کلاس را گرفتم. یعنی A مثبت. فیلمی هم بر اساس یکی از نوول های ویرجینیا ولف دیدم و مشابهت زیادی با او و نوشته هایش پیدا کردم. نظرهای فمینیستی اش به عنوان یکی از نویسندگان بزرگ جهان، حسی از رهایی در من دمید. بویژه مبارزاتش با یکی از نویسندگان مرد همدوره اش بسیار به دلم نشست. آن نویسنده به ویرجینیا ولف گفته بود: “هیچ زنی نمی تواند مثل شکسپیر بشود، همانطور که هیچ گربه ای وارد بهشت نمی شود!”
قتل عام چائوشسکو در رومانی مرا لرزاند. دیگر تمام شد! همین…. آدم، آدم است. چه در یک جامعۀ کمونیستی رشد یافته باشد چه کاپیتالیستی. ایده آلیسم عمرش به سر رسیده. ایده آل فقط یک رویاست. آنچه به زندگی بشر مفهوم می دهد، پروسۀ حرکت به سوی ایده آل است. همین! همین و همین!
چهارشنبه، “راکسی” دوست کاوه تقبل کرد که ما را به نبراسکا ببرد. به همراه راکسی، بچه هایش و کاوه، ساعت ۶ صبح به نبراسکا رفتیم. هوا توفانی و سرد شده بود. یک سرمای آزاردهنده. برف حرکتی غرنده داشت. در مصاحبه، اداره مهاجرت اقامت ما را تا ۱۵ اگوست ۱۹۹۰ یعنی فقط برای چند ماه تمدید کردند و گفتند اگر اوضاع ایران بهتر بشود، شما باید تا سال آینده آمریکا را ترک کنید.
بعد از سه سال اقامت در آمریکا، هنوز وضعیت اقامتمان مشخص نیست. هیچ چیز سرجای خودش نیست. در سه جای مختلف کار می کنم. کار جدیدم در کتابخانه هم بی معنی است. با تمام زیبایی برفی که در بیرون باریده بود، و آفتاب درخشنده، جابجا کردن کتابهای بسیار سنگین و خاک آلود بدون آن که محتویاتشان را بتوانم بخوانم، کسل کننده بود. قتل عام مردم رومانی، سفر چائوشسکو به ایران، حملۀ نظامی آمریکا به پاناما آزارم می دادند…. و من نمی توانستم دیگر اعداد را روی جلد کتابها بخوانم….
خسته ام….خیلی خسته….درجه سرمای امشب به ۷۰ درجه زیر صفر فارنهایت خواهد رسید. ۵ دقیقه در هوای سرد ماندن مصادف است با سیاه شدن گوش ها و انگشتان….
به این زندگی می گویند: برزخ!