اگر تنها به تاریخ صد ساله ی اخیر ایران نگاهی دوباره داشته باشیم، یک موضوع نظر هر ناظری را جلب می کند که چیزی نیست مگر …


شهروند ۱۲۴۰  پنجشنبه ۳۰ جولای  ۲۰۰۹


 

اگر تنها به تاریخ صد ساله ی اخیر ایران نگاهی دوباره داشته باشیم، یک موضوع نظر هر ناظری را جلب می کند که چیزی نیست مگر؛ «آرزوی دست یافتن به آزادی». مقوله ای که تا امروز بارها مردم ایران تا یک قدمی آن پیش رفته اند،

ولی هر بار به دلیلی آرزوها نقش بر آب شده اند. آیا سرنوشت مردمی که جان خود را برای دستیابی به «آزادی» بر کف دست می گیرند، چنین است که هماره حتی آرزوهایشان هم تیرباران شود؟ آیا راهی که مردم ایران می روند بیراهه است و «آزادی» در کوچه یا پس کوچه ی دیگری غیر از آن مسیری است که آنها می پیمایند؟ یا کسانی که آگاهانه یا بر حسب اتفاق سکانداری جنبش های مردمی را در دست گرفته اند مثل خود مردم جان بر کف نبوده اند و در نیمه راه راضی شده اند که آرزوهای همه ی آنهایی که برای دستیابی به آزادی جان باخته اند و همه ی آنانی که در گوشه و کنار این سرزمین نفرین شده در دهلیزهای تنگ و تاریک شکنجه شده اند، بیکار شده اند و شرمنده ی خوان کوچک خانواده بوده اند، مثله شود تا آنها که سکانداری کرده اند به نان و نوایی برسند؟ یا سیاست های خارجی کشورهای بزرگ دنیا، علیرغم نمایش ظاهری حمایت از جنبش مردم ایران، اجازه بالندگی لازم را به مردم ایران نمی دهد؟

چهلم ندا آقاسلطان 8 مرداد 88 بهشت زهرا

هدف ام مطلقا سیاست "دایی جان ناپلئون"ی نیست که اصلا به آن باور ندارم. آخر مگر این مردم چه می خواهند که چنین در برابر چشمان میلیاردها نفر که از پنجره ی دوربین های خبرنگاران ، شاهد شوربختی آنهایند، باید دچار کسانی باشند که نمی دانند چه می خواهند؟ شاید به قول "مارتین لوتر کینگ" فقط «آرزو» برای دستیابی به دمکراسی و آزادی و فضایی مناسب برای نفس کشیدن، کفایت نمی کند. شاید هنوز بخش بزرگی از مردم ایران برای رسیدن به آرزوی بزرگ شان گامی بر نداشته اند و شاید گام های برداشته شده هنوز کافی نیست. بلندای این شایدها می تواند به طاق آسمان هفتم برسد، اما هنوز حکایت چرایی ناکام شدن مردم ایران در جنبش های متعددی که داشته اند، برجاست.

انگار عادت کرده ایم که شکست بخوریم و از شکست های مان هم درس نگیریم. انگار تحلیل آنچه بر ما رفته است برای حرکت های آینده کافی نبوده و باید یک بار دیگر چرایی ناکامی های گذشته را از پستوهای تاریخ بیرون بکشیم و این بار با دقت به بررسی آنها بنشینیم تا جنبش خودجوش اخیر را اگر ادامه دار بود بتوان با قطب نمای درستی به سوی هدف راهنما شد.  می گویم راهنما شد و نه هدایت کرد که تفاوت از زمین تا آسمان است. داعیه ی رهبری داشتن در سر خیلی ها بوده و هست و همین داعیه شاید یکی از عوامل نامتحد بودن صفوف مردم شده است. هنوز یاد نگرفته ایم که جنبش خودجوش مردم را یک شبه صاحب نشویم و تلاش نکنیم که پیروزی های هنوز به دست نیامده را در چرتکه ی تقسیم هیچ پای خود بنویسیم. هنوز حتی آنهایی که سال ها است در کشورهای غربی می زی اند و در هوای آزاد تنفس می کنند و فضای مناسب برای تنفس هم دارند، نتوانسته اند بر سر یک خوان بنشینند و "منم" نکنند. هنوز نیاموخته ایم که همه ی اختلافات را کنار بگذاریم و برای شنیده شدن آوای خاموش "ندا"، سهراب کُشی نکنیم. هنوز در ذهن مان هم نیامده تا محوری که مردم جان بر لب آمده ی ایران حول آن گرد آمده اند (ممکن است راهی باشد به ناکجاآباد) را تقویت کنیم و در ادامه ی راه چراغ های قریه هم که در تاریکی فرو رفته بودند را نشان شان دهیم که روشنایی سپیده ی صبح هنوز در راه است تا مبادا فریب بخورند و متوقف شوند. انگار که موتورهای جنبش هنوز به حرکت در نیامده باید رنگ سبز خود را یا سرخ کند یا آبی یا ملبس شود به شیر و خورشید یا هر چیز دیگری که باید از همان اول تکلیف خودمان را با جنبش روشن و خطوط ممیزه را مشخص کنیم. یادمان می رود که همه می توانند تا جایی در کنار هم حرکت کنند و هنوز نطفه ی این حرکت با هم بودن هم بسته نشده تا تکلیف مان را با آن روشن کنیم.

 

دوستی گله می کرد که نوشته ای از تو در مورد آنچه در ایران رخ می دهد، ندیده ام. گفتم مگر کم می نویسند سایر همکاران ام، که من هم همان هایی بنویسم که آنها؟ گفت: نه اما می گویند سکوت علامت رضا است. گفتم: یعنی رضا به چی؟ راضی هستم به کشته شدن "ندا" و "سهراب" و دهها هم وطن دیگر در آن سرزمین بلازده؟ با عجله گفت، اصلا قصد چنین چیزی نداشتم که می دانم حتما این طور نیست. گفتم: دوست گرامی، همراه بودن با جنبش خودجوش مردم ایران در گرو نوشتن مقاله ای از جانب من که خیلی از دوستان دیگر در کار آن هستند، نیست. ضمن این که خبررسانی را به عنوان یک روزنامه نگار هرگز متوقف نکردم. به صفحه ی "فیس بوک" من اگر مراجعه کنی می بینی که من هم مثل همه ی آنهایی که دل شان در گرو جنبش مردمی است، در کنار همان ها می تپد و مرتب نوشته ها و فیلم های مربوط به جنبش مردم را به اطلاع دیگران رسانده ام. اما در عین حال مشغول بررسی دقیق تری از جریان هستم. آخر هر روز که خواستم چیزی بنویسم، دیدم که همکاران دیگر در گوشه ای از این کره ی خاکی، همان ها را نوشته و نخواستم که تکرار مکررات شود. پس به چرایی ناکامی های مردم فکر می کنم. به چرایی نپیوستن شهرهای دیگر ایران به تهران و چند شهر دیگر می اندیشم. به این فکر می کنم که مگر آنهایی که در پیاده روها به تماشای کشته شدن، زخمی شدن و کتک خوردن دیگران ایستاده اند آرزوی رسیدن به فضایی مناسب برای نفس کشیدن و آزادی ندارند؟ به این می اندیشم که چرا همه در این جنبش شرکت نمی کنند که در روزهای آینده بهکامی و ناکامی های احتمالی آن را با هم تقسیم کنند؟ به این فکر می کنم که آیا همان چیزی که انقلاب بهمن را به اتاق جراحی برد و سزارین کرد، در کمین "ندا" و "سهراب"های زنده ننشسته؟ در این اندیشه ام که چگونه می شود از فضای احساسی اکنون به درستی استفاده کرد و منطق و اندیشه را نه چاشنی که جانشین آن کرد.

می گویم: سردر گریبان نیستم، اما حیران ام که چرا؟ هنوز برای چراهای پیش روی ام پاسخی نیافته ام که بتوانم قلمی کنم. می گویم بارها در برابر مانیتور کامپیوتر گریسته ام و خون دل خورده ام، اما یک نگرانی بزرگ هماره مرا آزار می دهد که مبادا باز هم جان دهها جوان ایرانی که تا اکنون جان باخته اند، فدای بازی دیگری درون نظام نامقدس جمهوری اسلامی شود. تقابل آنانی که در پی کسب قدرت سیاسی هستند و هر جا که لازم باشد فتیله را پایین می کشند، مرا وادار می کند که چه بخواهم و چه نخواهم نگران باشم و شگفت زده از این که چرا؟


 



 

می گویم: آنچه رژیم جمهوری اسلامی در ایران می کند، سیاه بازی است و نه بندبازی. اسلام پناهان آنجا که منافع کلی شان به خطر بیفتد، چنانچه تاکنون بارها تاریخ شاهد آن بوده است، از یک آبشخور ارتزاق می کنند. نجات اسلام و قربانی کردن آنچه لازم باشد حتی جنبش مردم را. شما آیا نگران نمی شوید؟ باور کنید که اصلا مأیوس نیستم و قصد منفی بافی هم ندارم، اما مگر حضرت آیت اله کاشانی در سال هزارو سیصد و سی و دو، آنگاه که در تقابل با حزب توده و پیروزی احتمالی آنها قرار گرفت، جنبش مردم، مصدق و سقوط دولت را فدای "اسلام عزیز" نکرد؟ انگار که حافظه تاریخی مان آنطور که باید به بررسی آنچه بر ما رفته است نمی نشیند تا دل نگران باشیم. این را به خوبی می دانم که جوانانی که امروز به خیابان ها می آیند، می دانند که چه می خواهند؛ آزادی و دموکراسی و فضایی برای نفس کشیدن، حداقل خواست آنها است. هر کسی که بتواند این خواست را برآورده کند، مریدان فراوانی خواهد داشت. خواه رژیم فعلی (که اصلا به قد و قواره اش چنین نمی آید) باشد، خواه هر نهاد دیگری. بارها گفته ام که تفاوت جنبش امروزین مردم ایران با آنچه در بهمن پنجاه و هفت روی داد این است که در آن زمان به جرأت می گویم خیلی ها نمی دانستند چرا می گویند «مرگ بر شاه»  اما جوانانی که امروز در سایه ی چوب، چماق، باتوم، گاز اشک آور، گاز فلفل، ماشین های آب پاش، چاقو، نیزه، تفنگ، کلت کمری، مسلسل، دستگیری، شکنجه و مرگ به خیابان ها می آیند، می دانند که چرا می گویند «مرگ بر دیکتاتور".  برای همین هم نگران ام که مبادا یک بار دیگر این چراغ به خاموشی بگراید و باز سی سال سکوت و خاموشی خاک مرگ را بر جامعه بپاشد.


 

می گویم: می دانی که ندای "الله اکبر" شمشیر دو لبه ای است که دامنگیر جنبش ها متعددی در ایران بوده است؟ نگاه کن به جنبش مشروطه که یکی از بهترین نمونه های قرن بیستم بوده، چگونه با نام اسلام، «مشروطه» را به «مشروعه» تبدیل و قوانین اسلامی را ناظر بر سرنوشت مردم کردند. با «الله اکبر» نوع جمهوری اسلامی را به مردم ایران حقنه و باز با همان «الله اکبر» ولایت فقیه را ناظر بر سرنوشت میلیون ها ایرانی کردند. یادمان باشد که با همین «الله اکبر» دستگیر می کنند، به زندان می اندازند و هنگامی که می خواهند جان و تن انسان در بند را در اتاق های شکنجه به فرمان خود در آورند، باز همین «الله اکبر» است که فریاد رس است بر اویی که شلاق می زند، بر اویی که سر باطبی را در کاسه ی توالت فرو می کند، با «الله اکبر» ماشه ی تفنگی چکانده می شود و جانی گرامی بر خاک می افتد، با «الله اکبر» زنی به گناهی ناکرده یا اصلا برای عشقی که حق هر کسی است، سنگ و بلوک های سیمانی بر سرش فرود می آید که سنگسارش کنند. و شگفتا که اکنون برای نجات از دست همان ها بر بام های مان ندای «الله اکبر» سر می دهیم. این همان شمشیر دو لبه ای است که هر جا لازم باشد یکی از لبه هایش کُند می شود. پس باشد که همه ی مردم در پشت بام هایشان همان شعار «مرگ بر دیکتاتور» را سر دهند که گذار است از آنچه نمی خواهند.  

دوست ام که اکنون از پر حرفی من احتمالا خسته شده است، می پرسد: پشتیبانی کشورهای خارجی چه می شود؟ می گویم: کدام پشتیبانی؟ ما نه تنها مورد حمایت دولت های خارجی نیستیم که متأسفانه نتوانستیم حتی آنطور که باید توجه افکار عمومی مردم سایر کشورها را آن گونه که شایسته این جنبش بزرگ است، جلب کنیم. نگاه کن به دو رویداد چند ماه اخیر و مقایسه ی آن دو روشن می کند که با کمال تأسف اکنون دیگر آنچه در ایران روی می دهد، خبر اول هم نیست که بعضی از رسانه ها حتی کنارش گذاشته اند. رویارویی ارتش اسرائیل و نیروهای حماس در غزه را یک بار دقیق بررسی کن. در جهان نه تنها دولت ها که مردم و نهادهای مردمی به طور خودجوش علیه مردم کُشی ارتش اسرائیل به حرکت در آمد. در همه ی شهرهای جهان نیروهای صلح خواه به دفاع از مردم فلسطین پرداختند و این در حالی بود که به سیاست های حماس هم انتقاد می کردند. اما اکنون بیش از یک ماه از جنبش مردمی علیه تقلب آشکار در انتخابات ایران می گذرد. دهها تن کشته شده اند و صدها نفر دستگیر و در زندان های جمهوری نامقدس اسلامی شکنجه می شوند تا تن به اقرار دهند، اقرار به کاری ناکرده و سرانجام نمایش تلویزیونی برای شکستن حرمت انسانی شان. چند هزار نفر از مردمان شهرهای مختلف به حمایت از مردم ایران و علیه سرکوب خشن دست به راهپیمایی و تظاهرات زدند؟ می دانم که در نیویورک حتی «نوام چامسکی» هم در جمع اعتصاب غذا کنندگان و معترضان حاضر شد، اما آیا جمعیت چند هزار نفری هم به پشتیبانی از خواسته های به حق مردم ایران در خیابان ها، مقابل سفارت جمهوری نامقدس اسلامی، پارلمان کشورهای شان دست به اعتراض زدند؟ در سطح دولت ها هم همان روزی که "اوباما" اعلام کرد، بدون هیچ قید و شرطی حاضر است با ایران بر سر انرژی هسته ای پای میز مذاکره بنشیند که حتی روز جمعه ۲۴ جولای هم خانم "کلینتون" بار دیگر بر این ادعا تأکید کرد، نشان داده شد که حقوق بشر و رعایت آن از طرف مقامات جمهوری اسلامی، مدّ نظر سیاستمداران آمریکایی نیست و نگرانی بزرگی در دل من و حتما خیلی های دیگر خانه کرد. روز ۲۲جولای هم نخست وزیر سوئد که اکنون ریاست اتحادیه اروپا را بر عهده دارد، به طور تلویحی اشاره کرد که ما باید با ایران و مقامات آن کشور گفتمان داشته باشیم، اما نگفت که آیا برای ایران پیش شرطی هم قائلند یا نه. می بینی که تکلیف کشورهای خارجی ای هم که مثل روسیه، چین، ترکیه و … همان روز اول با دست افشانی پیروزی احمدی نژاد را تبریک گفتند روشن است و برای منافع اقتصادی خودشان در دراز مدت همان کار را خواهند کرد! ای کاش کشورهای غربی همان طور که «واسلاو هاول» در یکی از سخنرانی های خود گفته است، منافع مردم ایران را به نفت و منافع اقتصادی خود نفروشند.

می گویم: اما دوست گرامی، با همه ی این، به آینده ی این جنبش امیدوارم. امیدوارم همان طور که غیور زنان و مردان ایران با جان خود آبروی رفته ی مردم ایران در جهان را بازگرداندند و ایرانی دیگر «احمدی نژاد» نیست، تروریست نیست، خواهان پاک شدن اسرائیل از کره ی خاکی نیست و کشتار وحشیانه جنگ جهانی دوم را هم انکار نمی کند، با شمع هایی که در کنار هم روشن می کنند تا از آن آتش فشانی بسازند، دور نباشد روزی که ایرانی آزاد و آباد با سکانداری کسانی که از دل مردم برآمده اند داشته باشیم.