کسانی که کتاب "حکومت اسلامی" آیت الله خمینی را خوانده اند می دانند آنچه ما امروز از دهان مراجعی چون  یزدی، جنتی، مصباح، و خامنه ای می شنویم 

شنبه اول آگوست ۲۰۰۹

متن سخنرانی در گردهمایی اعتصاب غذا در نیویورک


نکته‌ی اصلی صحبت چنددقیقه ای من در اینجا، این آرزو و این خوش بینی است که جنبش بزرگ سبز می تواند تبدیل بشود به جنبشی برای تأسیس یک جمهوری واقعی. اگر نه همین لحظه، همین امروز، ولی با توجه به آنچه طی هفته های اخیر دیدیم و گستره و عمق این جنبش، قطعا دیگر ما از محدوده‌ی دور باطل رقابت های خودی ها در بالا ــ در چارچوب نظامی که اساساً و به طور بنیادی بر تبعیض بناشده ــ داریم عبور می کنیم.

این امید من بر اساس دو ملاحظه است: یکی اینکه ریشه بحران فعلی در ناسازگاری اصل جمهوریت با نهاد ولایت است و نهادهای غیرمنتخب دیگر. و دوم اینکه، تا زمانی که قدرت واقعی در دست این نهادهای غیرمنتخب و ضدجمهوریت باشد، هر امتیازی که ما امروز بگیریم، هر مصالحه ای که امروز حاکمان به آن تن بدهند، فردا می توانند از ما پس بگیرند. کما اینکه در گذشته هم بارها این کار را کرده اند

کسانی که کتاب "حکومت اسلامی" آیت الله خمینی را خوانده اند می دانند آنچه ما امروز از دهان مراجعی چون  یزدی، جنتی، مصباح، و خامنه ای می شنویم همان اصولی است که در آن کتاب به روشنی و بارها تصریح شده اند (اصل ولایت، نظریه‌ی عدالت فقیه «عادل»، و اصل مشروعیت نظام). اصولی که کاملاً در تضاد با مفهوم جمهوری و مشروعیت رأی مردم است. متأسفانه بنیانگدار این «نظام مقدس» هرگز جمهوریخواه نبود. او به درستی خودش را میراث دار فضل الله نوری، مجتهد ضدمشروطه می دانست. در تمام این سه دهه، آنچه به اسم «جمهوریت» نظام می شناسیم تنها روکشی نازک بوده بر بدنه‌ی واقعی و محکم نظام که همان نهادهای غیرمنتخب و اقتدار ولایت باشد. ما نظامی داشته ایم که فقط در لفظ جمهوری بود. وقایع چند هفته‌ی اخیر این این پرده را کنار زد تا ما نظام را برهنه ببینیم، نظامی که ذاتاً مبتنی بر تبعیض است! تا ما مکانیسم های اصلی قدرت را در آن را مشاهده کنیم! حالا جنبش سـبز، برای اولین بار این امکان را فراهم کرده که یک بار دیگر «جمهوریت» برای ما معنی واقعی خودش را پیدا کند. این احتمال دیگر تخیلی و زودرس نیست که آینده ای را تصور کنیم که این نهادهای غیرمنتخب به تمامی از قانون اساسی حذف شوند.

ضعف و محدودیت های کنونی

البته من هم مثل هرآدم واقع بینی متوجه محدودیت های لحظه‌ی فعلی هستم. جنبش مدنی مردم ضعیف و بی سازمان و بی دفاع است. دهها هزار گراز امنیتی و مسلح بوی خون به مشام شان خورده و منتظر فرصت نشسته اند. رهبری جنبش مدنی از حلقه‌ی «خودی ها» است و ناخواسته به این موقعیت پرتاب شده؛ در این شرایط باید از هرامکان، از هرکمک ناچیز از بالا، از هر اختلاف کوچک سود گرفت تا بشود امتیازی به دست آورد و یک گام هم شده جلو رفت. آزادی چند رسانه، آزادی زندانیان، و از این قبیل این که جنبش سبز در لحظه‌ی حاضر در میان حاکمیت متحدانی دارد هم امتیاز آن محسوب می شود و هم (اگر کمی به آینده فکر کنیم) محدودیت آن را نشان می دهد. به همان اندازه  که جنبش به بلوغ بیشتر می رسد و خواسته هایش مشخص تر می شود، باید کمتر به زد و بندهای بالایی ها و سازش های پشت پرده‌ی «خودی ها» اتکاء داشته باشد. اگر جنبش سبز را ما با جنبش های بزرگ حقوق مدنی در آمریکا و آفریقای جنوبی و هند مقایسه می کنیم، رهبری‌ی آن هم باید انسانهایی در شمار مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا باشند. به نظر من این جنبش نمی تواند مدافع اصل جمهوریت باقی بماند اما رهبری آن در آینده، در هرموقعیت بحرانی در آینده، مجبور باشد برود کفش هایش در بیاورد و پشت سر این فقیه و آن آیت الله دولا راست شود و نماز بگذارد. آنهم جایی که چند قدم آنطرف تر، کسانی چون فلاحیان و محسنی اژه ای و حسینیان و عسگر اولادی و سایر آدمخواران رژیم فقاهتی هم نشسته اند و سهمی از این ائتلاف می برند. جای این افراد در رهبری جنبش مدنی مردم نیست. کسانی که اگر به خاطر بیاورید هنوز اسم شان، در کنار اسم آقای رفسنجانی، در فهرست اسامی تحت پیگرد قانونی در اروپاست برای ترورهای مخالفان، از جمله قتل عام میکونوس. برخی از این پرونده ها هنوز بازند. کسانی که سابقه‌ی تاریک شان بوسیله نویسندگان شجاعی چون اکبر گنجی افشا شده (در کتابهای تاریکخانه‌ی اشباح و عالیجنابان سرخپوش.)

جنبش سبز طی همین چهارـ پنج هفته به اندازه چندین سال از آن انتخابات فرمایشی‌ی همیشگی فاصله گرفته؛ انتخاباتی که مثل صفحه‌ی خط خورده هرچهارسال یکبار همان صدای تکراری را مرتب به گوش ما می رساند. دیگر «خاتمی دوم» و «خاتمی سوم» راه حل خروج از این بحران نیست. کافی نیست که رأی مردم شمرده بشود؛ این رأی باید ضمانت اجرایی هم داشته باشد. چه فایده که سیزده میلیون، بیست میلیون، یا چهل میلیون شهروند به کسی رأی بدهند، او رئیس جمهور شود و اعلام کند به اصول جمهوریت وفادار است اما همزمان از پشت سر او، از بالای سر او، اهرم های اصلی قدرت و ثروت و اداره‌ی کشور و اجرای عدالت در دست ارگانهای غیرمنتخب و ولایـت پناهان باشد؟!

چه فایده که چهار سال بعد طبق قوانین نظام ولایت، بازهم برای ما نامزد دستچین کنند؟ نه تنها برای ریاست جمهوری، بلکه برای مجلس، برای انجمن های شهر و روستا، برای پست شهردار و استاندار و رئیس دانشگاه! این چه جمهوری ای خواهد بود که بسیجی ها و اطلاعاتی ها در هر اداره و وزارتخانه و کارخانه و دانشگاه دفتر نظارتی داشته باشند؛ که چشم و چماق «برادر بزرگتر» و رهبر و ولی، بیست و چهار ساعت روی جزئی ترین حرکت مردم متمرکز باشد؟

همه باید در بازسازی جامعه‌ی مدنی ایران سهیم باشند ، نه فقط خودی ها
اگر ما امروز با مادر داغدار سهراب اعرابی و خانواده‌ی ندا آقا سلطان و بازماندگان دهها قربانی دیگر در سرکوبهای اخیر همدردی می کنیم، آیا نباید از صحنه های مشابه سالهای گذشته هم یادی بکنیم. مجسم کنید، پرستو فروهر را تک و تنها در سردخانه‌ی پزشکی قانونی ــ چون اجازه نمی دادند کسی همراه او باشد ــ که تک و تنها باید به جنازه‌ی قصابی شده و لاش لاش مادرش و پدرش نگاه کند برای تأیید هویت قربانیان! مجسم کنید خانم شیرین عبادی را که برای مطالعه‌ی پرونده‌ی قتل فروهرها، او را نشانده اند در یک اتقاق دربسته و او در میان انبوه مدارک، فهرستی را پیدا می کند که در آن، اسامی کسانی که قراربوده در آن قتلهای زنجیره ای ذبح بشوند آمده، و بعد چشم خانم عبادی می افتد به اسم خودش در آن فهرست! فریاد خاموش این زن شجاع در آن اتاق دربسته به گوش کدام رئیس جمهور رسید؟ که وقتی اعترافات قاتلان فروهرها را جلویش می گذارند، می خواند که با هرضربه‌ی چاقو که به قلب خانم فروهر فرو می کردند، فریاد می زدند «یا زهرا، یا زهرا!» این فتواهای فقاهتی و ولایتی را چه کسانی و با چه باورهایی صادر کرده بودند؟


چرا با سهراب مختاری همدری نکنیم؟ در همین شهر نیویورک بود که محمدمختاری پدر سهراب، یکی از بهترین و با استعدادترین نویسندگان و شاعران ایران، شبی مهمان ما بود و با خوش بینی از ظرفیت اصلاح طلبی حرف می زد، و به ایران که برگشت، چند هفته بعد خبرآوردند که جسد او و پوینده و چند نویسنده‌ی دیگر را که با سیم خفه کرده بودند، در اطراف تهران پیدا کرده اند. و این نمونه ها یکی و دوتا و ده تا و بیست تا نیست؛ صدها نمونه است از این ترورهای فقاهتی ــ به فتوای همین آقایان «نگهبان» و «خبره» و «تشخیص مصلحت» نظام، به فتوای ولی و فقیه ــ  در داخل و خارج از ایران طی این سی سال. جمهوریت نظام کجا بود وقتی این فتواها صادر می شد؟ بیست میلیون رأی مردم (از جمله رأی همین قربانیان) به آقای خاتمی، چه تأثیری در سرنوشت آنها داشت؟

هدف من از این اشاره ها فقط این نیستم که بگویم این جنایتها فجیع بود تا شما منقلب شوید. می خواهم توجه شما را به فقاهتی بودن این سلسله رویدادها جلب کنم. به نظریهء از لحاظ حقوقی ارتجاعی ای به نام «فقیه عادل» یا «قاضی شرع عادل». نه وکیل، نه هیأت منصفه! نه پروسه ای قانونی برای نظارت مردمی و دموکراتیک بر انتخاب قضات دادگستری از پایین ترین سطوح تا دیوان عالی! فقط عدالت فقیهانه! کسانی که مرتکب این جنایت ها می شدند، پیش تر نمازشان را به جا می آوردند، دعای شان را می خواندند، و بعد راهی مأموریت خود می شدند. چون به آنها گفته بودند باید با دشمنان اسلام و محارب این گونه رفتار کرد. چون این عین عدالت است. عدالت فقیه عادل. این بنیانگذار نظام بود که در کتاب «حکومت اسلامی»، نه یک بار، نه دوبار، بلک دهها بار تکرار می کند، پیامبر ما، امام ما به دشمن اسلام رحم نمی کرد، حد می زد (دست می برید)، رجم می کرد (سنگسار)، و می کشت. چه فایده که رئیس جمهور از ما باشد اما تمامی نظام عدالت و داد در کشورما به دست بیدادگرانی چون قاضی مرتضوی!

یک نسل کامل ــ و در این گفته هیچ اغراق نیست ــ یک نسل کامل از روشنفکران سکولار را یا کشتند، یا به سکوت کشاندند، یا آواره کردند و به تبعید فرستادند. صدها نفر را با « تعزیر اسلامی» و به زور شکنجه «تواب» کردند، یکی از دهشتبارترین و تلخ ترین نوع کشتن شخصیت یک انسان که از مرگ هم خفت بار تراست، چون «ایمان راستین» داشتند، با کمک و دستیاری همین آقای حسین شریعتمداری که خودش علناً به آن افتخار هم می کند و دهها توابساز دیگر که حالا ساکت اند و سرشان را پایین نگهداشتند. این زالوها و کفتارهای «مؤمن» را همان نظام ولایت و فقاهت پرورانده است که شما می خواهید تا ابد سرسپرده‌ی آن باقی بمانید!

جنبش سبز می تواند به جنبشی برای تأسیس جمهوری فرابروید

چرا باید دیسکورس روشنفکران اصلاح طلب مثل هفته‌ی پیش (در لندن) ساعتها صرف بحث در این باره شود که آیا حق با آیت الله یزدی است که می گوید مشروعیت نظام صد در صد از جانب الله می آید یا با آیت الله رفسنجانی است که می گوید پنجاه درصد از مردم و پنجاه درصد از الله. منظور هردوی آنها از الله و اسلام، فقط خودشان هستند و شخص ولی فقیه و شورای نگهبان! (ما که می دانیم «الله» هیچ نقشی در سیاست سی ساله‌ی این نظام نداشته است!)

ما روشنفکران نباید هراس از این داشته باشیم که بگوییم جمهوریت با ولایت نمی خواند. من به عنوان یک روشنفکر سکولار و آزادیخواه نمی توانم برای کسی که، چپ و راست، خود را سرسپرده‌ی «ولایت» می خواند، صفتی به جز مرتجع قایل باشم. هشت سال پیش، اکبرگنجی روشنفکر شجاع و آزاده‌ی ما (نه از لندن، نه از پاریس، نه از آمریکا، بلکه) از قعر سیاهچالهای نظام مقدس، زیر شکنجه و در آستانه‌ی مرگ، «مانیفست جمهوری خواهی» اش را نوشت و انتشار داد. ایده‌ی جمهوری ایده‌ی زودهنگامی نیست. نه تنها امروز زود نیست، هشت سال پیش هم زود نبود.

سی سال است که تحقق این ایده به عقب افتاده است. نظریه‌ی ولایت یکی از ارتجاعی ترین و عقب مانده ترین آموزه های سیاسی است که حتا در همان زمان مشروطیت هم ارتجاعی بود چه رسد به قرن بیست و یکم. ما مردم ایران سفیه و عقب مانده نیستیم که به ولایت احتیاج داشته باشیم. ما شهروندیم، جمهوری حق ما است. روشنفکران ما، دانشگاهیان ما، و هنرمندان ما صغیر نیستند که به «ارشـاد» نیاز داشته باشند. این حق مدنی ما است که آزادانه فکر کنیم، آزادانه بحث کنیم و کتابهامان را بدون هراس از سانسور و ارشاد و حبس منتشر سازیم. آرایی که مردم به صندوق می ریزند نه تنها باید شمرده شود بلکه باید ضمانت اجرایی هم داشته باشد؛ رئیس جمهور در نظام ولایت دیگر رئیس جمهور نیست بلکه مستخدم بی اختیار بارگاه ولایت و فقاهت است. خواست جمهوری زودرس نیست. این حق ماست. ما جمهوری می خواهیم و نه تئوکراسی!

 جمهوری بله، دین سالاری نه! جمهوری بله، فقیه سالاری نه! جمهوری بله، شیعه سالاری نه! به امید روزی که جمهوری ای داشته باشیم منهای ولایت دینی.

۲۲ ژوییه‌ی ۲۰۰۹