خاطرات زندان/ بخش هفدهم

 صحبت از راه رفتن در انفرادی شش متری کردم. زندانی، اساسا چاره ای جز ورزش و نرمش در زندان ندارد وگرنه از پای در می آید. البته من همیشه به دو نوع ورزش علاقه دارم یکی شنا، که از شش سالگی در شط کرخه، در زادگاه ام – شهر خفاجیه ( سوسنگرد) – یاد گرفتم. و دیگری ورزش کوهنوردی است که در دوره دانشجویی در تهران به آن علاقمند شدم. کوهنوردی – البته – فقط ورزش نیست بلکه برای ما جامعه شناسی روستایی هم بود. خود سازی انقلابی هم بود. وچقدر ساده بین بودیم که در دوره شاه فکر می کردیم داریم خودمان را برای انقلاب سوسیالیستی آماده می کنیم. به قول دوستی چه می خواستیم و چی شد. انقلاب حتی دموکراتیک هم نشد.

evin-H

افزون بر رودخانه های کرخه و کارون و برخی دیگر از رودخانه های ایران، در دریاچه های “سما” و “تار” (در دماوند و کلاردشت)، دریاچه ارومیه، دریای خزر، خلیج (ساحل بندر دیلم)، دریای مدیترانه (درسواحل تونس و لیبی)، اقیانوس هند (ساحل مسقط) و اقیانوس اطلس (ساحل برایتون انگلیس) هم شنا کرده ام. تقریبا به اغلب کوه های ایران صعود کرده ام. البته بیشتر در زمان شاه. با دوستان کوهنورد، قله های توچال، پیاز چال، کُلک چال، سیاه سنگ و دیگر قله های رشته کوه البرز را فتح کردیم. به اینها باید قله های سبلان، قلعه بابک (آزربایجان)، دُرفک (گیلان)، تفتان (بلوچستان)، هفت چشمه (چهار محال و بختیاری) را اضافه کنم. طی برنامه های چند روزه، از سه نقطه مختلف، پهنای جنگل های شمال ایران را با دوستان کوهنورد پیاده طی کرده ام: مسیر “زنجان – ماسوله”، مسیر “فشم – نوشهر” و مسیر”شاهرود – بهشهر”. در تعطیلات نوروز ۵۴ طی یک برنامه کوهنوردی – پیاده روی مسیر “شهرکرد – ایذه ” را پنج روزه طی کردیم. سرپرست برنامه اکبر سلاحی – برادر کاظم و جواد سلاحی – بود. این دو، در فرآیند مبارزه چریکی با رژیم شاه در خیابان های تهران جان باختند. در این برنامه، قله “هفت چشمه” را فتح کردیم که راهنمای محلی، جای هفت چشمه زیر قله را به ما نشان داد که منبع اصلی رودخانه کارون هستند. البته در آن هنگام از سال، سطح دهانه آنها پوشیده از برف و یخ بود. وقتی از قله به سوی ده “دو پلان” سرازیر شدیم، من هوس شنا در شاخه اصلی کارون را کردم که شبیه نهر بود. محمد شریعتی از دیگر کوهنوردان گروه هم به آب زد. اما شنا کردن من همان وسرما خوردن و تب کردن همان. بچه ها از آن به بعد، کوله را از من گرفتند. هر یک از افراد گروه کوهنوردی که حدود ده یازده تن بودیم کوله ای به وزن پانزده تا بیست کیلو را حمل می کرد که شامل غذا (قورمه)، نان و میوه (سیب و پرتقال) و قدری کمک های اولیه برای پنج شش روز بود. اگر کوله کسی خالی یا سبک می شد به جایش سنگ می گذاشتند. این هم از اصول مبارزه چریکی بود در آن هنگام، گرچه ما چریک نبودیم اما فرهنگ چریکی تاثیر خود را بر گروه های کوهنوردی دانشجویی – و غیر دانشجویی – گذاشته بود. از سردسیر تا گرمسیر چهار محال و بختیاری، اقیانوسی از برف بود که تمام نمی شد. من چند بار از شدت خستگی و بیماری می خواستم استراحت کنم اما دیگر دوستان نمی گذاشتند چون همه کوهنوردان می دانستند، در برف و سرما، خوابیدن به معنای مرگ است. برنامه سنگینی بود و تا رسیدن به اولین روستاهای منطقه گرمسیر، یعنی “شلیل” و “گندمکار”، من واقعا طعم مرگ را چشیدم.

یک رادیو ترانزیستوری داشتم که روز سوم یا چهارم راه، نرسیده به دهدز، اخبار ساعت یک ونیم کویت را گرفتم که اعلام کرد جنگ ویتنام تمام شد. یادم می آید نیمه های شب به “ایذه” رسیدیم، عین یک گروه چریکی. یکی از بچه ها، حرکت ما را به “ویت کنگ ها” تشبیه کرد. ایذه در آن زمان – فروردین ۵۴- یک مسافرخانه فکسنی داشت، شب را در آن جا اتراق کردیم. دو یا سه اتاق داشت. کوله ها را در انباری گذاشتیم، کیسه خواب ها را باز کردیم و همچون بقیه مسیر در آنها خزیدیم و خوابیدیم. این را هم بگویم که در دوره ناصر الین شاه، حاج عبدالغفار نجم الملک، هنگام بازگشت از اهواز به اصفهان و تهران از این مسیر آمده بود. این را در “سفرنامه عربستان” وی می خوانیم.

 صبح روز بعد به مسجدسلیمان رفتیم. از مسجدسلیمان به اهواز و از آن جا به خفاجیه (سوسنگرد). بچه های کوهنورد از شهرها و ملیت های مختلفی بودند. در میان آنان فقط من عرب بودم، بقیه یا فارس بودند یا لر و ترک و کرد.

من – البته – یک سفر خارجی هم داشتم. در تابستان سال ۵۵ شمسی که به شکل توریستی و همراه یکی از دوستان گیلک به خارج از کشور رفتیم. با کوله و کیسه خواب. از تهران تا استانبول و صوفیه و بلگراد و میلان و استراسبورگ و پاریس و مارسی و الجزیره و تونس و قاهره و سرانجام تهران. درآن سفر هیچگاه به هتل نرفتیم. درباره این سفر بعدها خواهم نوشت.

در انفرادی، به رغم وقتی که صرف خواب و راه رفتن می کردم باز هم وقت اضافی می آوردم. اگر کتاب در دسترسم بود شاید وقت سریع تر می گذشت. من می دانستم طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران، داشتن کتاب در زندان حق زندانی است اما همان طور که قبلا اشاره شد، زندانبانان پس از درخواست های مکررم برای داشتن کتاب، پس از چند روز، یک قرآن به من دادند. در حالی که در سلول زندان اوین هم قرآن بود و هم یک کتاب تاریخی. شاید این تفاوت از کج سلیقگی زندانبانان اهوازی باشد یا شاید دلیل اش عرب بودن اغلب زندانیان اهواز باشد که زندانبانان نمی خواهند به قرآن دسترسی داشته باشند چون به هر حال زبانش را می فهمند و ممکن است تحت تاثیر سوره های انقلابی اش قرار گیرند، اما در اوین چون زندانیان عربی نمی دانند به وفور یافت می شود.

سوره های مکی و مدینی دو نوع تاثیر بر من داشت. سوره های مکی که شامل موضوع های بهشت و جهنم و مجازات های شدید آتش است، فضای ترس و هراس موجود در زندان را برای کسی که به تنهایی با جهنم زندان رو به روست، دو چندان می کرد، و بر فشارهای روحی ام می افزود. اما سوره های مکی نظیر سوره یوسف یا سوره های پایانی قرآن که جنبه ادبی و شاعرانه شان قوی تر بود باعث شادمانی روح و جان می شد. پس از دو سه بار دوره کل قرآن، تمرکزم بیشتر بر سوره های مکی شد. در سوره “یوسف” مفاهیم عاشقانه و شیوه های ادبی و شگردهای مهم داستان سرایی وجود دارد که برای من – که به داستان نویسی علاقه دارم – جالب بود. لذا با خود کاری که از بازجویان کش رفته بودم به نوشتن دیدگاه هایم درباره تکنیک های ادبی این سوره ها پرداختم، اما زندانبانان هم خودکار و هم یادداشت ها و هم شعرهایم را بردند یا در واقع آنها را در غیاب ام از میان خرت و پرتی که در سلول داشتم ربودند.

ادامه دارد

 

توجه:  آقای بنی طرف طی یادداشتی اعلام کرد که تا پایان انتخابات در ایران به دلیل درگیر بودن (نوشتن مقاله و مصاحبه با رسانه های ایرانی و عربی) “آنتراک” می خواهد، در نتیجه  خواندن ادامه خاطرات زندان ایشان را از نیمه دوم ماه جون که از بخش هجدهم به بعد است، پی خواهید گرفت.  با پوزش از خوانندگان عزیز به خاطر این وقفه.

 

بخش شانزدهم خاطرات زندان را در این جا بخوانید:

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.