اندکی مانده به اعدام و کشتارهای سال قبل حاج مرتضوی به زندان بند زنان آمد. همه را دور نشاند و به تک تک ما خیره شد. تعدادی از ما را انتخاب کرد، تعدادی از ما، که شاهد نقض مقررات بند توسط آنها بود. کسانی که در برهه های مختلف زندان، آنها را نشان کرده بودند و من یکی از آنها بودم. ما را به سلول های انفرادی بردند و در هر سلول سه نفر جای دادند. من و دو مادر مجاهد در یک سلول جای گرفتیم. بعد از مدتی اسارت در آنجا، یک شب متوجه شدیم تعداد زیادی زندانی وارد محوطه ی راهروی سلول های انفرادی کردند. از زیر در کشیک دادیم. گرچه می دانستیم که آنها زندانی های مجاهد بندهای مختلف هستند، ولی هیچ نمی دانستیم چه می گذرد. مرتب و ردیف به ردیف آنها را می آوردند و در سلول ها جای می دادند، بعد از مدتی آنها را دوباره صدا کردند، از جمله یکی از مادرهای مجاهد سلول خودم. آن مادر دیگری که با من ماند، قبلا او را کشته بودند؛ چند تا از بچه های او را یا کشته بودند یا در جنگ مجاهدین و جمهوری اسلامی کشته شده بودند. از او فقط یک پسر در خارج کشور باقی مانده بود. زنی بسیار پیر که شکنجه ی بسیاری شده بود و از بس کف پای او را با کابل زده بودند مجبور شده بودند او را به بهداری منتقل کنند. از خاطراتش از بهداری تعریف می کرد که دختر بسیار جوانی در تخت کنار او بیهوش و غرق در خون افتاده بود. هرگاه چند لحظه ای به هوش می آمد فریاد می زد “مادر” و از هوش می رفت. در فرصتی او به این مادر پیر گفته بود که چگونه به او تجاوز کرده اند و چگونه پاسدارها روی همان تخت ناسزا می گفتند و کتک می زدند که “خفه شو”. پاسدارها او را تهدید کرده بودند که اگر چیزی بگوید برای همیشه در زندان خواهد ماند و یا چنین و چنان می کنند.
خلاصه تقریبا همه ی مجاهدین را از سلول های بند بردند و ما نمی دانستیم چه بر سر آنها آمده بود. از این که چه بر سر مردهای زندانی چپ و مجاهدین آمده بود خبر نداشتیم، اما گاهی که بچه ها را به دلایلی از بند خارج کرده بودند، بچه ها دیده بودند که چگونه ناصریان خودش کانتینر واقع در فضای زندان را می شست که بعدها فهمیدیم که تعدادی از مردهای زندانی را در همان کانتینرها به دار آویخته بودند چون فرصت برای تیرباران کردن همه را نداشتند و آنقدر در میان آن همه مزدور، نیرو کم آورده بودند که حتی ناصریان هم شروع به شستن کانتینرها کرده بود.
بعد از اینکه مردهای زندانی چپ و مجاهد و زنان مجاهد را اعدام کردند به سراغ زن های چپ زندان آمدند. آنها می گفتند طبق اسلام سر هر وعده ی نماز که در ۲۴ ساعت عبادت از چهار وعده می شود، باید زن کافر را حد (شلاق) زد تا اسلام بپذیرد.
من با یک زن چپ دیگر در یک سلول زندانی بودم. وقتی صدای اذان از بلندگو پخش می شد سکوتی مرگبار تمام محوطه ی سلول های انفرادی را فرا می گرفت. فقط صدای باز شدن در سلول و آوردن قربانی و خواباندن آنها روی تخت و صدای شلاق را می شنیدیم. بعد از چند روز شلاق زدن های پیاپی وقتی صدای اذان بلند می شد هم سلولی ام را مشاهده می کردم که با بلند شدن صدای اذان وحشت مرگ در صورت او هویدا بود. به او گفتم من حدود ۲۰ عدد سوزن در لباس هایم پنهان کردم آیا می خواهی به تو بدهم؟ او گفت، سوزن برای چه؟ گفتم اگر نتوانستی مقاومت کنی و خواستی خودکشی کنی. او گفت، نه نمی خواهم، شاید پاسدارها این را شنیده بودند که اندکی بعد مرا از او جدا کردند و به سلول دیگری بردند. این دوران، دوران رقص پاسداران بود. از زیر در یک بار دیدم از خوشحالی رقص پا می کنند، می جهند و می خندند. باورم نمی شد حتی دشمن آدم از مشاهده ی شکنجه ی دیگران خوشحال شود. خلاصه در آن دوران چیزهای بسیاری راجع به اسلام و زن دستگیرمان شد. مزخرفاتی که آدم در کابوس هم شایسته نیست ببیند.
در حین اعدام ها آنها از هیچ حربه ای برای این که خود زندانی خودکشی کند فروگذار نبودند. آنها می خواستند که روحیه زندانیان شکسته شود و از هر حیله ای استفاده می کردند تا موقعیت روحی زندانی را بسنجند. در صورت تشخیص این که فردی در حالت روحی ضعیفی به سر می برد او را جدا کرده در شرایطی قرار می دادند که خودکشی کند. کما این که با چند تا از زندانیان این کار را کردند، حتی از پاسدارها خواسته شد او را به بهداری ببرند، در عوض او را در شرایطی قرار دادند که حتما خودکشی کند.
بعد از این که کشتارها را انجام دادند، تعدادی از ما هنوز در دربسته ها مانده بودیم. گویا از طرف مجامع بین المللی حقوق بشری خواسته بودند زندانیان را آزاد کنند. صندوق بین المللی پول برای راهیابی جمهوری اسلامی ایران به حوزه ی مقدسشان، اصولی را بر آنها تحمیل کرده بودند:
دادن آزادی بیشتر به زنان، محترم شمردن حقوق اقلیت ها، آزادی زندانی سیاسی و غیره. برای آنها مهم نبود که جمهوری اسلامی چگونه در زندان را باز کند، فقط خواسته بودند این اصول به رسمیت شناخته شود و جمهوری اسلامی هم بهترین راه را در این دید که زندان را، از زندانی پاک کند و سپس درهایش را باز کند.
بعد از اعدام زندانیان و کشتار دسته جمعی آنها تعدادی از زنهای چپ مرد و زن هنوز در زندان مانده بودند. آنها ما را در جایی در دربسته ها پنهان کرده بودند و اعلام کرده بودند که دیگر هیچ زندانی در زندان نمانده. اما خانواده های ما به اعتراض با عکس های ما در دست، گفته بودند که هنوز بچه های ما در زندان به سر می برند. در این مدت که ما در دربسته ها به سر می بردیم، یک شب حدود ساعت سه صبح بعد از کشتارها که بچه های اتاق ما را برای دستشویی می برند و اتاق ما نزدیک یک دفتر پاسداران بود، آنها فراموش کرده بودند که در را بعد از اینکه بچه ها از دستشویی برگشتند ببندند و یکی از بچه های ما توانسته بود که محاوره ی پاسدارها را بشنود.
یکی از پاسدارها که می لنگید و او را خواهر گوهری صدا می زدند مورد شماتت دیگران واقع شده بود. آنها به او می توپیدند که چرا روز قبل حاضر نبودی بعد از اعدام ها جنازه ها را جابجا کنی، در حالی که این کار ثواب داشت؟
خواهر گوهری گفته بود ای بابا فکر می کنی چرا کمرم آسیب دیده، آنقدر جنازه اینطرف و آنطرف کشیدم به اندازه ی موهای سرت. آنها از اعدامی ها صحبت می کردند که زمانی که آنها را به سوی طناب های اعدام می بردند یکی از آنها گفته بوده می خواهد به دستشویی برود و پاسدار مسئول آنجا گفته موقع مرگت هم دست از رفتن اضطراری(دستشویی رفتن) نمی کشی؟
پاسداران وحشت زده می گفتند با این که آنها می دانستند به اعدام می روند، دست در دست هم حرکت می کردند و بعد از اعدام چون نتوانسته بودند دست های قلاب شده در هم آنها را از هم جدا کنند، فکر می کردند که این قدرت خدایی ست! پاسداراها آنقدر احمق بودند که قادر نبودند این را بفهمند که دست های گره خورده ی سرد شده را نمی شود به راحتی از هم جدا کرد!
آن چه که بر ما زندانیان رفت لازم به توصیف نیست. این یک هولوکاست دیگر و کشتاری همچون نسل کشی تاریخی بود. نسلی جوان، روشنفکر، تحصیلکرده و انساندوست را از دم تیغ گذراندند.
در یک اتاق دربسته ۱۵ متری که حدود ۲۷ نفر در یک اتاق بودیم، فقط ۳ نفر پزشک، تعدادی مهندس و بقیه دانشجو بودیم و دو نفر از ما بچه هایی بودند که یکی ۱۳ ساله و دیگری ۱۶ ساله و هنوز دانش آموز که دستگیر شده بودند.
ماجراهایی که بعدا از زبان خانواده هایمان شنیدیم شاید کمتر دردناکتر از آنچه بر ما گذشت، نبود. مادر یکی از بچه ها که اعدام شد موهای طلایی و چشم های آبی داشت. دختری بسیار زیبا، پرنشاط و خونگرم، مادر او همراه مادرهای دیگر پشت زندان می آمد و گریه می کرد و می گفت “دخترم موهای طلایی تو را کی شست؟ چشم های آبی تو را کی بست؟”
یا مادرهایی که میعادگاهشان پشت دیوارهای زندان بود و آنجا خود را به بچه ی خود نزدیکتر احساس می کردند در حالی که بچه هایشان در آنجا کشته شده بودند.
مادرانی که تعریف می کردند چگونه پاسدار مرد به خانه ی آنها رفته و پولی به خانواده ی دختر داده که من داماد شما هستم و این پول شیربهای دختر شماست.
چه چیزی می تواند داغون کننده تر از این باشد که مادری فکر کند به دخترش شب قبل از اعدامش تجاوز کرده اند. به این معنا که دختر نباید باکره بمیرد چون به بهشت می رود. حتی از نوشتن این موضوع منزجرم.
این است بهایی که یک جامعه می پردازد و در این بین از تک تک خانواده ها قربانی گرفه شده است. و چه بسا نه یک قربانی و دو قربانی و سه قربانی که چندین و چند قربانی.
فرزندان برجسته ی یک جامعه به دست ستمکاران پول پرست تکه تکه شده اند. این برهه از تاریخ زندان های جمهوری اسلامی ننگ بشریت است.