عشق به قرآن، حسین را به حلقه هایی که در مسجدها دایر می شد، و گوش ایستادن به قرآن خوانی، تفسیر، شأن و نزول و تأویل آیه ها کشاند…
شهروند ۱۲۴۹ پنجشنبه ۱ اکتبر ۲۰۰۹
بخش دوم
ای خدا!
بندگانت را بیامرز و مرا نیامرز؛
بر آنان وحدت فرما و بر من رحمت مکن
زیرا من برای خود با تو در پیکار،
و برای گرفتن حق خود، طلبکار
نیستم،
با من هر چه خواهی کن
عشق به قرآن، حسین را به حلقه هایی که در مسجدها دایر می شد، و گوش ایستادن به قرآن خوانی، تفسیر، شأن و نزول و تأویل آیه ها کشاند، که برایش بسی خوشایند و دل انگیز بود و او را به هیجان می آورد… در بصره آن روزگار، در چهارسوها و مسجدها و زیارتگاه ها حلقه های بحث در قرآن، بحث در فقه، بحث در ادیان و اشعار و کلام برپا بود. و حسین هر زمان که فراغت داشت در کنار این حلقه ها می ایستاد و بهره می گرفت. چندی هم به حلقه های اهل حدیث پیوست.
شور و هیجان یافتن نایافته ها او را از بصره، به تستر نزد سهل تستری کشاند و صحبت او را درمان درد خود یافت. سهل ـ مقتدای سالکان طریقت ـ او را پذیرفت. آموزش های سهل انبوهی از ریاضت بود و در خانه اش، تصوف عبارت بود از بریدن از خلق، گرسنگی دایم، ذکر دایم، و مجاهدت با نفس از راه توبه دایم.
سرانجام روزی فرا رسید که حسین با شیخ و آموزش های خودآزارنده اش و شهر تستر خداحافظی گفت و به بصره بازگشت.
در بصره، به خدمت عمروبن عثمان مکی رفت، صوفیی صادق و ساده دل و بی وسواس. وی تربیت یافته ابوالقاسم جنید و در بصره از احترامی ویژه برخوردار بود. عثمان مکی، حسین را به خلوت نشاند و پس از چندی او را خرقه پوشاند. حسین چنان دلشاد شد که اگر خدمت خلیفه را به او پوشانده بودند خوشحالی اش بدان اندازه نمی بود. زناشویی با ام حسین کربنایی دختر شیخ ابویعقوب اقطع، صوفی مورد احترام، نیز دلشادی دیگری به او ارمغان کرد. اما چون به رعایت سنت، برای ازدواج از شیخ خود عمروبن عثمان مکی، اجازه نگرفت ـ و این از سر ناآگاهی بود. عمرو او را از خود راند. چه شگفت!
بیست ساله بود که به خدمت جنید درآمد و به مدت بیست سال در مجلس او رفت و آمد داشت. در آن مجلس ها بود که با شبلی خراسانی و ابوالحسن نوری آشنایی یافت. اما جنید از روش و گفتار او ناخشنود بود و او را فضول، کنجکاو، و نهایتاً مدعی می خواند. اینگونه برخوردها سرانجام به قطع ارتباط حلاج با جنید انجامید.
روایت شده است که روزی در مجلس جنید، بر زبانش رفت؛ "اناالحق". جنید گفت:
"خیر، تو به واسطه ی حق وجود داری… کدام چوبه داری به خونت رنگ خواهد شد ؟"
حسین حلاج بیدرنگ، ولی با آرامش، پاسخ داد:
" آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم، تو جامه ی سفید صوف را از تن درآورده، جامه ی فقیه بر تن خواهی پوشید."(3)
حسین ناگزیر به بصره بازگشت. در بصره، این بار، صوفیان هم او را از خود طرد کردند. شایعه ها و تهمت های فراوان درباره او بر سر زبانها بود. متهم به سحر و جادو و دعوی معارضه با قرآن شده بود. بدین ترتیب، بصره برایش غیرقابل تحمل شد و بار دیگر به تستر برگشت.
هنگامی که می خواست بصره را ترک کند، پرسیدند: چرا؟ گفت: مردمان درباره ام شایعه سازی کرده اند که دلم آنها را تحمل نمی کند. پرسیدند: "مردم چه می گویند؟" حلاج گفت: "می گویند من کارهایی کرده ام ـ بدون آن که با من در حقیقت آنها گفت وگو کنند. می گویند دعاهای حلاج مستجاب می شود و خدا یار اوست. من کیستم که لایق چنین کارهایی باشم؟ و حالا من حقیقتی را برای تو می گویم. مدتی بود که کسی درهمی چند برای من آورده و مرا گفته بود که میان بینوایان پخش کن… آنها را زیر یکی از حصیرهای مسجد بزرگ، کنار ستونی در گوشه ای که می شناختم نهادم. مدتی همانجا ماندم، کسی نیامد و من به خانه خود برگشتم. فردای آن روز به کنار ستون مسجد رفتم و برای ادای نماز نشستم، گروهی از فقیران گرد مرا گرفتند و نمازم را بر هم زدند. من گوشه حصیر را بالا گرفتم و درهم هایی را که روز پیش آنجا نهاده بودم برداشتم و به آنان دادم. آنها رفتند و برایم شایعه ساختند که اگر دست بر زمین بزنم، درهم هایی به دستم می رسد!"
حلاج بین سالهای ۲۶۵ تا ۲۸۱ خورشیدی یعنی فاصله بین حج نخست و سومین (واپسین) حج سفرهای زیادی کرد و تا چین پیش رفت. در این سفرها می کوشید آیین و اندیشه خویش را به مردم، بشناساند.
در سفرهایش جامه صوفیان را کنار گذاشته و کلیجه (قبا ـ قفطان) به بر می کرد. اغلب شبها را در رباط ها و مسجدها می گذراند و روزها را به وعظ و تبلیغ می پرداخت. بی پروا و بی قید بود و بی هیچ تشریفاتی با بازرگانان دیدار می کرد. در حضور پادشاهان بی باک و جسور بود. با بزرگان قوم ها و گروه ها و "اهل کلام" به مشاجره قلمی می پرداخت و با هر گروهی ـ معتزله، شیعه، سنی ـ به زبان خودشان سخن می گفت و مناظره می کرد.
در سفر پیاده می رفت، با عصایی در دست و سرعتی اندک و معمولا در پشت کاروان های شتر و گاهی سوار بر شتر، گاهی هم دیده شده است که ۷۰ تا ۴۰۰ مرید او را همراهی کرده اند.
به سبب رشد و نمو در شهرهای عرب زبان، با زبان فارسی آشنایی کافی نداشت و با مردم فارسی زبان توسط مترجم صحبت می کرد و کسانی از مریدان او، در هر مکان، درسهای او را به زبان محلی، همزمان، تکرار می کردند.
در یکی از سفرها، حلاج با مرید وفادارش احمد بن فاتک از نهاوند می گذشتند. از دوردست صدای سرنا و دهل می آمد. حلاج پرسید:
ـ چه خبر است؟"
احمد پاسخ داد:
ـ "خبر این است که امروز نوروز است."
حلاج آهی از دل بر کشید و گفت:
"نوروز ما کی خواهد آمد"؟
"فکر می کنی برای تو چه زمانی نوروز خواهد آمد؟"
حلاج ایستاد، نگاهی به دوردست آسمان انداخت و لبخند زد:
"روزی که مرا بر دار آویخته باشند، تا بدین سان به مقام قرب الهی رسیده باشم!"
حلاج طی سفرهای خود با علم کیمیاگری و پزشکی آشنا شد، اصطلاحات این علوم را در بحث های گوناگون به کار می برد.
شاید همین، بنیاد برخی از شایعه ها درباره جادوگری او بوده است. با پزشکان بیمارستان معروف جندی شاپور، بویژه محمد زکریای رازی، دوستی داشت. همچنین، حکمت و فلسفه را نیز فرا گرفت و با فلسفه ادریسی نیز که ریشه در علوم یونانی و کیمیاگری داشته، آشنا بوده است.
حسین در سالهای آشوب قیام بردگان و شورش "صاحب الزنج" دو بار به مکه رفت و بی ارشاد هیچ شیخ، توشه بسیار از علم و معرفت اندوخت. بار اول، یک سال در مکه ماند ـ یک سال روزه، ریاضت و گوشه گیری. مکه برای او سرزمین الهام و دریافت های روحانی بود.
یکی از شعرهایی که در مکه بر زبانش سروده شد، پیشاپیش خودش به بغداد رسید و زبانزد مردم کوچه و بازار، از خرد و کلان گردید:
"من آنم که دوستش دارم
و آن که دوستش دارم، من است
ما دو جانیم که در یک تن گرد آمده ایم
چون در من نگری او را نگریسته ای
و چون در او نگری، ما هر دو را دیده ای"
این عاشقانه پرشور را خنیاگران شهر ترانه خوانی می کردند. مردم کوچه و بازار از آن لذت می بردند و حتا در تنهایی آن را زمزه می کردند، اما برخی صوفیان بغداد، همانند شیخان حرم در مکه که در شعر حلاج نشانه های کفر و الحاد یافته و به او بدگمان شده بودند، آن را کفر می شمردند. ابوالقاسم جنید، شیخ صوفیان بغداد که این گونه سخنان را زیاد از حلاج، شاگرد سابق خودش، شنیده بود به همه مریدان توصیه می کرد که از حلاج دوری گزینند و با او نشست و برخاست نکنند. راویان حدیث، فقیهان، و اهل کلام نیز این شعر و گوینده اش را درخور تکفیر دانستند. اما شعر همچنان دهان به دهان می گشت و بر زبانها جاری بود. بدین ترتیب، سران و پیشوایان شهر، پیشبازی خصومت آمیز برای حسین حلاج تدارک دیدند.
سرانجام در سال ۲۸۱ خورشیدی پس از بازگشت از واپسین (سومین) زیارت کعبه، خانه ای در بغداد، برای خویش بنا کرد که خانقاه محل پذیرایی، و سخنرانی های او شد. وی اکنون به تکامل روحانی و عرفانی دست یافته بود و از این مکان برای خلوت نشینی، نماز شب و مناجات بهره می گرفت. هم در آنجا به مریدانش پند می داد که ده روز عزلت گزینند و تنها به کار "ذکر" و روزه بپردازند. این مکان، گوشه ای دورافتاده بود در گورستان بزرگ "مقابر الشهدا".
در این مکان بود که یک شب در پرتو ماه یکی از مناجات های بسیار زیبا و پرمعنا و شگفت انگیز او بر زبانش جاری شد که توسط قاضی ابن حداد مصری (به نقل از ابوحسین بصری) روایت شده است:
"در شبی روشن از پرتو ماه از خانه برون شدم تا بر سر گور ابن حنبل نماز بگزارم. آنجا، از دور، مردی ایستاده دیدم، روی به سوی قبله، بدو نزدیک شدم بی آنکه او پی ببرد. او حسین منصور بود که می گریست و می گفت:
"ای آنکه مرا با محبت خود سرمست کرده ای و در میدانهای قرب خود سرگردان ساخته ای، تنها تو در انفراد قدم منفرد هستی، و تنها تو در "مقصد صدق" بر خود گواهی می دهی ـ گواهی تو به عدل است نه به اعتدال؛ دوری تو به عزل است نه به اعتزال؛ حضور تو به علم است نه به انتقال؛ غیبت تو به احتجاب (در پرده بودن) است نه به ارتحال. هیچ چیز بر بالای تو نیست تا تو ر ا در سایه خود گیرد؛ چیزی بر زیر تو نیست که بر آن برده شوی. چیزی فراپیش تو نیست تا تو را محدود سازد؛ و چیزی فراپس تو نیست که به تو پیوندد. به حرمت این قرب های مقبول و این مراتب مسئول، از تو می خواهم که مرا به خود وانگذاری از آن پس که مرا ربوده ای، و نفس مرا به من ننمایی از آن پس که از من نهان ساخته ای. بر شماره ی دشمنانم در شهرها بیفزای و کسانی را که در پی قتلم برخاسته اند، بیشمار فرمای!"
در ورود به بغداد، ایمان سرشار حلاج او را برانگیخت تا در ملاءعام، مسجدها، در برابر مردم مسلمان و در میان بت پرستان در محضر بزرگان شهر، و در نزد توده مردم بی باکانه و با اراده ای راسخ به دعوت علنی دست بزند و آداب و قواعدی را که برای خود نیکو یافته و حاکی از زندگی بر پایه توکل و تسلیم و خضوع و خشوع پرشور بود، تبلیغ کند.
به تحلیل لویی ماسینیون، جان کلام دعوت حلاج عبارت بود از تقدس و تنزه ذات الاهی و حضور خداوند در پرتو لطف خویش در نفوس صالحان. وحدت الاهی نتیجه اش کمال بخشیدن به شخصیت عارف، قدسی گرداندن آن، الاهی ساختن آن، و عضو زنده و آزاد ساختن آن است.
حلاج بی پروا به نام خدای یکتا و متحد سخن می گفت. از فرط هماهنگ کردن اراده خدا با احکام شرع، دیگر چیزی را احساس نمی کرد مگر عین "کُن!" خدا، در محکمه ی ضمیر او، به عنوان اصل تمیز، در هر یک از حالات وی حضور دارد. او خود را بر اثر حضور محرکی ازلی و ابدی، یعنی محرک روح الاهی (شاهد القدم)، به بیان "کُن" وادار می بیند، "برای ما روایت شد (حدثنا) از سبز شدن گیاهان، از الوان انوار (گل ها)، از حیات قدس (الاهی). جنان به ما نزدیک می شود هر روز بارها و بر زمین مقدس هر سال یک بار، به صورت."
مشرب وی، دعوت به پرستش خدای یگانه و با تاکید در باب تحقق تدریجی حضور وی در دلها بود… مستمعان خود را به کاوش و بینش درون، از راه خواندن ضمیر آنان، برمی انگیخت. چنین بود که در اهواز او را حلاج قلوب و اسرار نام دادند.
در اهواز کافران را موعظه نمی کرد تا آنان را مومن سازد، بلکه مومنان را موعظه می کرد تا حضور خدا را، که خود مستغرق آن است، در نهاد خود تحقق بخشند.
اگرچه شماری از بزرگان و سران حکومتی به وی گرویدند و وی با آنان ارتباط برقرار کرد (ابن حمدان و قشیری) و بازرگانان ثروتمندی (از جمله مدائنی) او را چندی پذیرایی کردند، ولی روی سخن و دعوت حلاج عمدتا با مردم عادی کوچه و بازار بود. حلاج در بازارها، کارگاهها، مسجدها، و گذرگاه های عمده، گفتارهایی نیرومند، با ایمان، و مستدل و بی پیرایه به صورت بدیهه گویی، به مردم عرضه کرد. گاهی گونه ای وجد و شعف و بیخودی از او در برابر مردم ظاهر می شد. وجد و شعفی که گویای بصیرت او بود، بی هیچ ادا و اطوار و حرکتهای جنون آمیز بدنی، مردم را به توبه و زندگی همراه با تسلیم رضامندانه موعظه می کرد. ولی بیش از هر چیز وجد و سرمستی ناشی از عین الجمع (۴) و اتحاد از او ظاهر می گردید که با فریاد همراهی می شد:
"اناالحق".
مردم به او روی می آوردند و به سخنانش با دلبستگی گوش فرا می دادند.
در این حال شماره کسانی که به گونه ای بی سابقه و غیرعادی به او روی می آوردند و او را منجی می دانستند و به او نامه می نوشتند و او را "روزی بخش" و "اهل تمیز" و "مصطلم" (5) می خواندند روز به روز بیشتر می شد. همین موج همدردی و دوستی قلبی باعث شد که کارهای خارق العاده فراوانی به او نسبت دهند.
در سال ۲۸۹ خورشیدی محمد بن داوود اصفهانی (فقیه) همگام با چند تن از دیگر علما بر ضد دعوت او به پای خاستند و بر او داغ ننگ زدند. علی بن عیسی (وزیر) به راهنمایی نصر قشوری (حاجب) بر او حمله بردند. حتی شبلی و دیگر مشایخ طریقت او را انکار کردند. برخی هم گفتند، او جادوگری است، و عده ای او را دیوانه خواندند. برخی هم می گفتند نه جادوگر است و نه دیوانه، بلکه قدرت انجام مخارق دارد و مستجاب الدعوه است.
ادامه دارد
پانویس ها:
۳ـ تاریخ می گوید: روزی که فقیهان فتوای قتل حلاج را دادند، جنید جامه ی صوفیان بر تن داشت و فتوی ننوشت. خلیفه چون فتوی را دید گفت "خط جنید باید!" جنید برای اجرای دستور خلیفه، جامه ی صوفیان از تن بیرون کرد، دستار و دراعه پوشید و به مدرسه رفت و در زیر فتوی نوشت: "نحن نحکُم بالظاهر" یعنی من به ظاهر حکم می کنم (باطن را خدا می داند). کسی به جنید گفت: این اناالحق که حسین می گوید تأویلی دارد. جنید پاسخ داد: بگذارید بکشند که روز، روز تأویل نیست.
۴ـ عین الجمع ـ آنجا که حاصل شود، مراسم عروسی عاشقانه ای است که در آن، خالق؛ سرانجام به مخلوق می پیوندند، جایی که مخلوق به وصال می رسد و با محبوب خویش، محرمانه راز دل می گوید ـ رازهایی سوزان، فصیح، و روان. این گفت و گو میان مخلوق و مخاطب ـ که خداست و مخلوق (او را) در اعماق درون خود دارد ـ جاوید می گردد و با خطاب "من و تو" صورت می گیرد. همه چیز را برای او بیان می کند و همه چیز را به او عرضه می دارد، رنج ها، خواسته ها، حسرت ها و امیدها را. هیچ عارفِ عربی زبانی وجود ندارد که زبان عاشقانه اش، هم سوزان تر و هم عفت آمیزتر از زبان حلاج باشد (لویی ماسینیون ـ ص ۴۲۴)
۵ـ مصطلم ـ مستأصل کننده