شهروند ۱۲۳۷ پنجشنبه ۹ جولای ۲۰۰۹
خداحافظی نمی کنم با خیابان که همیشه وعده دیدار ما آنجا بود. خداحافظی نمی کنم با درخت که پنهان می کرد همیشه مرا در سایه گسترده خود و سبز بود. خداحافظی نمی کنم با دیوار که با دست خط عجولانه من مهربان بود. خداحافظی نمی کنم با سیاهی شب که بی خوابان را بر سر بامها پذیرا بود. خداحافظی نمی کنم با شادی هر چند که زودگذر بود. خداحافظی نمی کنم با فردا که می آید بدون تردید. خداحافظی نمی کنم با دوستی که پیوند میانه ی ما بود.
خداحافظی نمی کنم با امید که فردا از آن اوست، اگر چه دور یا نزدیک. خداحافظی نمی کنم با تو. وعده ی ما فردا. در زیر آن درخت سبز. کنار دیواری که شاهد شادیهای ما بود با من بمان تا شب بر فراز بامها امید را دوباره صدا کنیم. با من بمان تا فردا وقتی خیابان کش می آید در زیر پای ما صبورانه راه را طی کنیم. با من بمان تا دوباره شاهد رویش جوانه ها باشیم و بهار را تا انتهای زمستان ادامه دهیم. با من نوروز را هر روز تجربه کن بگذار ماهی در تنگ بلورش رها باشد در آغوش آب. بگذار شمع استوار، بی هراس از هجوم باد تا به انتها بسوزد و نورانی کند سفره ی شادمانی را. بگذار آینه تصور تصویر شاد ما باشد. بگذار سبزه بروید سبز در میانه ی سفره و نارنج چرخش روزگار را وعده دهد در زمان تحویل. بگذار فردا امید را ارمغان بیاورد برای ما. بگذار فردا از آن ما باشد. وعده ی ما فردا.