مارک درست دو ساعت از سال نو مسیحی گذشته به من تلفن کرد. گفت ساعت ۲ نیمه شب در فرانسه است. بسیار پرشور و مهربان سال نو  …


شهروند ۱۲۵۲  پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹


 

۱۹ ژانویه ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی


 

مارک درست دو ساعت از سال نو مسیحی گذشته به من تلفن کرد. گفت ساعت ۲ نیمه شب در فرانسه است. بسیار پرشور و مهربان سال نو را به من تبریک گفت و حال تک تک افراد خانواده ام را پرسید و باز هم از من دعوت کرد که برای تابستان به فرانسه بروم. گفتم که به دلیل وضعیت اقامتم هنوز نمی توانم از کشور خارج بشوم، اما بسیار خوشحال شدم که در چنین شبی اینگونه پرشور وجود مرا در کنارش احساس کرده است؟

نمایشنامه جدیدم را بسیار دوست دارم. تلفیقی است از سینما و تئاتر. باید فرصتی پیدا کنم و آن را روی کاغذ بیاورم. امیدوارم بعدها از آن متنفر نشوم. وقتی که آن را برای اعظم تعریف کردم، تحسین را در صدایش حس کردم.

خواب بهرام بیضایی را دیدم. در خواب از او پرسیدم: دوست دارید نمایشنامه مرا بخوانید و درباره اش نظر بدهید.

گفت: البته ..

بعد در مورد یکی از قصه های چاپ شده ام (کدام قصه؟ در بیداری) حرف زد  گفت: "در تشریح شخصیت درونی زن بسیار دقیق و ظریف بوده ای."

گویی از نگاه من به آن زن در آن قصه (کدام قصه؟) بسیار خوشش آمده بود. وقتی بیدار شدم از خود پرسیدم: چرا اینقدر آقای بیضایی در خوابهایم به گونه ای رمزگونه ظاهر می شود؟ چرا من او را پشتیبان خودم در تئاتر می دانم؟ چرا او را یک نیروی محکم برای زنان ایران تصور می کنم؟

اخیرا "نامه نگاری" را فرمی از خلاقیت در نوشتن کشف کرده ام. و بسیار به فکر کتاب "نامه های پدری به دخترش" می افتم. اما من یک فرم نوین در این نوع نوشتن حس می کنم. گویی وقتی برای دیگری نامه می نویسی، نه فقط با او بلکه با خودت و با تمام جهان حرف می زنی. ۱۸ نامه را تمام کردم. و با دیدن فیلم Viva Mexico  از سرگئی ایزنشتاین و فیلمی براساس زندگی دی. اچ لارنس حس کردم که در گردونه زندگی هنرمندان مستحیل ام. نامه نگاری و تماشای فیلم های خوب، تنها نخ های ارتباطی ام به جهان خلاقیت اند. وگرنه تلفن به صدا در نمی آید. کسی در خانه ام را نمی کوبد. در نامه دانی نامه ای نیست. در خیابان کسی نیست که به او سلام کنم. کسی نیست که حسی را با او قسمت کنم… از خانه های گرم آمریکایی بسیار دورم… از مهمانی ها… از "زندگی" … از  "حرکت" و "شور"…

آنقدر بیزارم از آنچه که نیست که از بیزاری هم بیزارم! … اما وقتی هوا آفتابی و بهاری است ناگهان سرشار از زندگی می شوم. مونولوگ های کلاسم را نوشتم… در حالتی بودم که می توانستم علاوه بر این نوشته های کوتاه، قسمت های زیادی از نوولم را بنویسم. اما مجبور بودم بروم سرکار. تا ساعت ۸ شب کار کردم. احساس  خوبی داشتم. احساس مفید بودن … احساس نیرومندی و قدرت…

نمایشنامه Man to Man  ذهنم را تماماً اشغال کرده. باید آن را تجزیه و تحلیل کنم و به باب بدهم. خواب رکن الدین خسروی را هم دیدم. خواب بسیار بر من اثر گذاشته بود،  اما در میان اینهمه تکه تکه های زندگی متناقض، خواب ناگهان می گریزد. اما قطعه ای از آن را به خاطر دارم. خسروی انگار در تبعید بود و مثل همیشه علیه ستم اجتماعی و سیاسی طغیان می کرد. گویی جمعی از افراد یک دولت او را به محاکمه کشیده بودند. محاکمه او پیرامون موضوع انقلاب جنسی بود. چون او به دفاع از مردمی پرداخته بود که به آزادی های تن خود معتقد بودند. او به شیوه ای بسیار زیرکانه و هشیارانه، اما صریح، دولتی را متهم می کرد که همجنس گرایی و روابط عاشقانه آزاد را جرم می داند و به کشتن و شکنجه افرادی که همجنس گرایند و یا روابط آزاد دارند، می پردازد.

او محکم ایستاده بود و نطق مستدل را ایراد می کرد. خوشحال شدم که هنرمندی ایرانی به مسایلی که هنوز بعضی از هنرمندان ایرانی از قبول و درک آن عاجزند، انگشت گذاشته است و از آن دفاع می کند. دفاع او دفاعی خودنمایانه و مصنوعی نبود. دفاعی بود استوار بر اصل انسانی.

احساس کردم در دوردستها… حتی در خواب یک ایرانی همفکر دارم که در دفاع از رنجدیدگان و شیرهای تنها، مبارزه می کند. و من در مبارزه ام تنها نیستم.

داشتم فیلم "ران" اثر کوروساوا را می دیدم که "باب" تلفن کرد. مثل همیشه پرنشاط و پرامید و حمایتگر بود. گفت :"من و "شلی" از نمایشنامه ات خوشمان آمده و می خواهیم آن را برای "فستیوال نمایشنامه نویسان" بفرستیم. ۵ نسخه از نمایشنامه ات را فردا برای من بیاور. سعی کن قبل از تحویل آن دوباره نویسی هایت را کرده باشی."

پرسیدم: آیا باید من خودم کارگردان را پیدا کنم یا شما کمک می کنید؟

گفت: بعداً در این مورد با هم صحبت می کنیم!

خوشحالی در تنم به سرعت صاعقه رخنه کرد. اندوه رفت. خستگی گریخت. من در اوج بودم. پر از نیرو و توان و جنبش … وقتی که به تمرین اپرای "کارمن" ژرژ بیزه رفتم، گویی به دیدار خودم رفته بودم. خواننده اپرایی که قرار بود نقش "کارمن" را بازی کند، چهره ای دوست داشتنی و شیرین داشت، اما "کارمن" ژرژ بیزه نبود. هیکلی چاق و سفید داشت با موهای بلند،  چشمهایی آبی و حرکاتی بسیار زمخت، خجالتی هم بود، اما صدایی بسیار دلچسب داشت. به یاد خوابی افتادم که چند سال پیش در ایران دیده بودم. خواننده اپرا شده بودم در تالار رودکی خواننده ای برای مردم زحمتکش … اما در سالن بسیار وسیع با سنگهای مرمر ایستاده بودم. پیراهنی که بر تن داشتم از جنس ساتن کرم رنگ یا صورتی کمرنگ بود. موهایم را بالای سرم جمع کرده بودم مثل بالرین ها، مردی در کنارم ایستاده بود که تاکسیدوی مشکی بر تن داشت. هر دوی ما باریک و بلند بودیم و تصویرمان روی سنگهای مرمر زیر پایمان نقش انداخته بود. ما داشتیم به آرامی می رفتیم روی صحنه … اما ناگهان چشمهایم روی دو چشم بسیار بزرگ و سیاه ثابت ماند. مرد زحمتکش بود و سوار بر چرخ و فلکی بود که حرکت دورانی آن از بالا به پایین یا از پایین به بالا بود. پوستش مثل چرم ضخیم بود. موهایش تابدار بودند. تابهای درشت داشتند. مرد کت مندرسی بر تن داشت. و نگاهش مثل دو قطعه سنگ سیاه و براق، جوشان به من خیره مانده بود. نه مفهومی از تعجب در آن نهفته بود نه تحسین … نه نفرت… او در سکوت فقط به من خیره نگاه می کرد و من در چشمهایش هیچ چیز نمی خواندم… شاید جز کینه… نه نفرت، بلکه کینه، کینه نه از فرد بخصوصی ـ کینه از تجربه های تلخ به هم پیوسته… و بسیاری چیزهای دیگر… رمز و رازهای مبهمی که در چیستی شان درمانده بودم. فقط می توانستم حدس بزنم… او مژه به هم نمی زد… فقط خیره نگاه می کرد…

و من صدای خودم را در صحنه شنیدم…

وقتی Mr. Glass  کارگردان اپرا شوق مرا دید با مهربانی از من استقبال کرد و گفت: حتی سر تمرین ها مرتبا حاضر شو. با همه بازیگران و خوانندگان احساس یگانگی می کردم و فضا را با پشت صحنه اپراهای ایرانی مقایسه می کردم. دیدم در ایران ما اجازه نداشتیم از تیر تالار رودکی بگذریم، و اینجا در یک کشور غریبه، چه ساده و پر احترام از من، یک غریبه در کشورشان که می دانند این اپرا را به شدت دوست دارم، دعوت می کنند که در تمرین های پشت صحنه حضور داشته باشم!