کودکی از دست رفته
مادر بزرگ
نویسنده: منصور آذرنوش
منتشر شده در دوفصل نامهی فرهنگ، هنر و ادبیات «پایاب»، چاپ ایران
کسی که می خواند تا انگیزهی تفکر را در خود تقویت کند، بدون ارتباط با نویسنده، متن و درون خویش، نمیتواند ادامه ی همان چیزی باشد که خوانده است. هرگاه خواندن بتواند خواننده را به جهان ناشناختهی اندیشه رهنمود شود، متن خوانده شده، دارای ارزشی میشود که خواننده برایش تعیین میکند. متنی که حاصل اندیشه و تفکر نویسندهای باشد، خود متن هم به اندیشه درمیغلتد و میتواند نه تنها نویسنده که خواننده را هم به اندیشیدن و تفکر وادارد.
چنانچه «ریکور» میگوید، گفتار (حرف زدن) و واقعیت وابسته به آن در حالت حضور وجود دارند در صورتی که نوشته و متن در حالت تعلیق ـ یعنی خارج از واقعیت وابسته به آن واقعیت ضمنی ـ به سر می برند.
مساله اصلی در مورد یک متن، از آن گونه که ما به آن خواهیم پرداخت، عبارت است از نتیجه ی یک تماس بی واسطه میان نویسنده و رسانه. پس از این مرحله است که این اثر میتواند آفرینشی باشد به خاطر بهرهمندی جهانی بر اساس شرایط واقعی دنیایی که متن در آن زیست میکند و هستی دارد. بنابراین، همین قدر که از متن بیش از یک نسخه منتشر شد، متن در جهان است و دیگر از اختیار نویسنده خارج شده است، حتی اگر مخاطب محدود به یک نفر باشد و یا به وسعت همهی جهان. میبینیم که نویسنده و رسانه از یک سو و خواننده از سوی دیگر در جایی با هم جمع می شوند تا خواننده تفسیر خود از نوشتار را ارائه کند. البته چگونگی ارزیابی خواننده به چگونه خواندن او بستگی دارد.
شاید بتوان گفت که خواندن در حکم فراموش کردن واقعیت موجود است. یافتن گونهای جهان دلخواه در متن، آرمان، آرزو یا هدف نهایی کنش خواندن است.
جاذبهی خواندن در این است که خواننده همواره براساس حدس و گمانهایاش دنیای معنایی متن را میآفریند و آیندهی متن را پیشگویی میکند. متن به گونهای پیگیر، این حدس و گمانها را آزمایش میکند. اگر فرضیهای ثابت شود، براساس آن، فرضیههای تازهای ساخته میشود و «آزمایش متن» ادامه مییابد. این فراشد فرضیه سازی را «اینگاردن»، «استراتژی خواننده» نامیده است و این اصطلاح در «زیبایی شناسی دریافت» یکی از مهم ترین نکته هاست. جاذبهی اصلی خواندن متن، همین آزادی خواننده در گزینش آیندهی متن است. بدین سان، متن به صحنهی بازی تبدیل میشود و «زیبایی شناسی دریافت» میکوشد تا قوانین این بازی را کشف کند. در این آیین، هر متن در حکم راهنمایی است به معنا و سلسلهای از علامتها و یاریها را در بردارد. براساس نخستین علامتها خواننده یا مخاطب فرضیهای میسازد، سپس آن را با علامتهای بعدی میسنجد. خواندن چونان سلسلهی پیدرپی از طرح فرضیههای اصلی و فرعی پیش میرود.
به هر روی، «استراتژی خواندن» باید به بنیان نظمی خاص و انسجامی درونی منجر شود. خواننده در آفرینش معانی متن شرکت میکند. این معانی نمیتوانند از هم گسیخته و بی سامان باشند. با این حساب، متن ادبی تنها به دنیای خود، یعنی به دنیای زبانی خویش، دلالت میکند و نه به چیزی دیگر. وابستگی متن ادبی به ساختارهای زبانی، دو سویه دارد، از یک سو از زبان طبیعی سود میجوید و از سوی دیگر به یاری آن، زبانی تازه میآفریند، که به این اعتبار «ادبیات زبان اشارت است، اشارت به زبان و نه به جهان».
در این معنا آنچه در فرهنگ ایرانی جاری است که گذشته چراغ راه آینده است با گفتهی بخشی از آکادمیسینهای امروزی هماهنگ نیست. از آن جمله «هایدن ویت» است که معتقد است هیچ راهی وجود ندارد که با خواندن متون گذشته بتوان تاریخ «واقعی» را درک کرد. معهذا این امر مفهوماش این نیست که چنین داعیهای نیاز به آن را منتفی سازد، یعنی توجه به وقایع و اوضاع و احوالی که درون متون وجود دارد و به بیان آمده است نادیده گرفته شود. چنین وقایع و شرایطی جزیی از متن است ـ تقریبا تمام قصههای «کنراد» ما را با واقعهای مواجه میکند ـ وقایع داستان را به اوج رسانده و متن را شکل میدهد؛ و بیشتر از آن چه در متن میگذرد اشاره به آنها دارد. متن مستقیما خود را به آنها وابسته میدارد. باور من این است که اصولن متون جهانیاند و به طور نسبی واقعی و حتی زمانی که به نظر میرسد این موارد را انکار میکند، در همان حال جزیی از جهان، جزیی از زندگی انسان، و بدیهی است بخشی از جریانات تاریخی هستند که در آن جای گرفته و تعبیر و تفسیر میشوند.
آنچه در بالا آمد را برای این طرح کردم که داستان کوتاه «مادر بزرگ» هم نیز یک متن است. متنی که ویژگیهای ذکر شده را دارا میباشد و رابطهی لازم بین متن، نویسنده و خواننده را به وجود میآورد و خواننده را در ادامهی متن با نویسنده شریک میکند. سبک نگارش داستان «مادر بزرگ» ساده است. همان که سادهنویسی ناماش دادهاند. سادهنویسی کاری است بس دشوار. دشواری سادهنویسی چنان است که تن میزند به این مصرع از غزل حافظ: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». البته میتوان ادا و اطوار در آورد، مثلن پیچیده و مبهم نوشت، نام مدرن و پسامدرن بر سادهنگاریها گذاشت تا مرز هنر و ضد آن مخدوش شود و خوانندهی معمولی را هم گمراه کرد. اما این نوع نگارش مگر سرگردانی، دستآوردی برای خواننده ندارد که متأسفانه این روزها مد هم شده است. چنین نویسندگانی به قول شاعر گرامی، محمد جلالی (م. سحر): “آنچنان غرق در نوشتن آثار تجربی و لابراتواری و آنچنان نگران رعایت و تقلید تکنیکهای نورسیده و فرمهای بازار ادبیات جهانی و گرفتار تمرین استیل و سرمشق از روی دستِ نویسندگان غیرایرانی هستند که غالبن ازاین گونه ارزشهای اساسی و مهم که بایسته و ضروری ادبیات زنده ی یک ملت است غافل میمانند”.
داستان «مادر بزرگ» اما ضمن حفظ سبک سادهنویسی، ساختار تمام و کمال داستان کوتاه را حفظ کرده و ترتیب اتفاقها هم چنان است که تعلیق خواننده را به درستی و به جای خود طوری رقم میزند که تردید نسبت به فرایند داستان را هر لحظه بیشتر میکند. پایان داستان هم چنان است که رسم مرسوم بیشتر داستانها نیست، که اوج داستان میباشد.
اگر در خواندن داستان و رمان، مخاطب به دنبال سرنوشت و سرانجام یک یا چند شخصیت داستان باشد، نشان میدهد که از پیچ و خمهای داستان آگاهی ندارد و به همین خاطر هم برایش مهم نیست که طرح داستان کدام است، موضوع آن چیست و چرا مضمون داستان با حضور و یا ناپدید شدن شخصیتها، تعریف میشود. این نوع مخاطب، بیتردید به دنبال شریک شدن با نویسنده و ادامهی داستان نیست و متن را هم درونی خود که نمیکند هیچ، وسیلهای میشود برای خواب رفتناش. شاید به همین خاطر و فراوانی خوانندگان این چنینی است که رمانهای ساده، و آبکی و اغلب عاشقانه، به چاپهای متعدد میرسند و ادبیات و متن و نویسنده، در خم کوچهی اول ایستادهاند. درک پسا پشت آنچه نویسندهی داستان کوتاه در یک آن که پنجرهای گشوده میشود تا واقعیت و تخیل را در هم بیامیزد و به صورت متن در اختیار مخاطب قرار دهد، به خوانندگان ساده پسند، ارتباطی ندارد. گویا این دست خوانندگان، اندیشیدن را دوست ندارند و عادت کردهاند به خواندن روایت تاریخی در فرم داستان. چنین مخاطبهایی برایشان مهم نیست که چرا داستان «مادر بزرگ» اینگونه شروع میشود: «مادر بزرگ میگوید: “تو باید تربیت بشوی. باید آدم بشوی”». بر همین منوال، ارتباط منظم و گاه تعلیق روال داستان هم برایشان مهم نیست. گاه هم اصلن متوجه نمیشوند که راوی چه کسی است. راوی داستان «مادر بزرگ» در سطر دوم داستان با بیان این جمله: “تربیت چند بخش است. نمیتوانم حتا با انگشتهایم بخشهایش را بشمارم”، خود را به مخاطب مینمایاند و خواننده را با زبان کودکانهای که روایتگر دیکتاتوری تربیتی است، آشنا میکند.
در چند سطر بعدتر، با آمدن مادر به خانهی مادربزرگ پدری و دو صفحهی بعد، با آمدن پدر، برای دیدار با کودکی که راوی داستان است، روشن میشود که کودک که تا پایان داستان هم معلوم نمیشود که دختر است یا پسر، (البته از رفتار و کردار راوی و برخورد اجتماعی میشود گمانه زد که او پسر هست) هم پدر دارد و هم مادر. علت حضور او در خانهی مادربزرگ هم هرگز در داستان مگر با زبان اشاره گفته نمیشود. اشاره به شیطنت، بیسوادی مادر و فقر پدر را میتوان علت حضور او نزد مادربزرگ دانست. همه اما، البته، خوشبختی و سعادت کودک را میخواهند که به صورت دیکتاتوری بر او تحمیل میشود. او باید حرف مادربزرگ را بی چون و چرا گوش کند تا مثل پدر حمال نشود. مادر هم میگوید: “شاید خدا خواست و برای خودت کسی شوی”.
در خودگوییهای راوی که میگوید: “من نگفته بودم میخواستم کسی بشوم.[…] خیلی دلم میخواست بگویم، اما نگفتم. حتا دلم میخواست گریه کنم ولی نکردم”. با تأمل بر این گفتهی کودک، انگار مخاطب در برابر پرسشی قرار میگیرد که برای پیدا کردن پاسخ آن، باید سراغ روانشناسی تربیت کودکان رود. این جمله کوتاه، مشخص میکند که دیکتاتوری تربیتی، کار خود را کرده و با نام سعادت کودک، بی آن که با او مشورتی شده باشد، از جمع خانواده دورش کردهاند. اگر چنین تعلیقی با دقت دنبال شود، در بخشهای بعدی داستان که کودک باز در خودگوییهایش از کابوس روزی که از خواب بیدار شود و تشک خیس باشد، حرف میزند، تعجب نمیکند. چرا که در کاوشهایش به این نتیجه رسیده که ترس موجب شبادراری کودک میشود و اکنون، ترس از شبادراری، کابوسی است که گریبان راوی داستان «مادربزرگ» را گرفته و خواب را هم از او ربوده است.
«آذرنوش»، با داستان کوتاه و ساده، مخاطب را وامیدارد تا نگاهی به پیرامون خود بکند، نمونههای آنچه در داستان آمده است را بشمارد و با توجه به ارجاع او به آگاهیهای لازم در زمینهی روانشناسی کودک و تربیت او، اگر بتواند خود نیز از تکرار کنندگان این فاجعه تربیتی نباشد و تا آنجا که امکانپذیر هست، مانع دیگران در تکرار آن شود. روش نادرست تربیتی مربوط به دیروز و امروز ما نیست که ریشه در سالهای زیادی دارد که به گذشتههای دور مربوط میشود. به همین خاطر هم شاید «آذرنوش» در پایان داستان تاریخ نوشتن را ذکر نکرده است. او تنها به محل نوشتن داستان که شیراز است بسنده کرده تا راوی را منحصر به دوران ما نکند و کودک همارهی تاریخ باشد. کودکی که در طول تاریخ و گذار از دوران بردهداری و ارباب و رعیتی و حتا امروز هم تربیت نادرست و غلط را تجربه کرده و به ناگزیر آن را تحمل نموده و میکند. تاریخ نوشتن متن را در پایان یا پیشانی نوشته نیاورده تا دیکتاتوری تربیتی که به آگاه یا ناخودآگاه به آن تن میدهیم را به رخمان بکشد و به این ترتیب یادمان بیاورد که هنوز هم گذشته، چراغ راه آینده که نیست، به درد امروزمان هم نخورده است.
از منظری دیگر هم که به این داستان کوتاه نگاه میکنیم، سهراب (بخوان کودک) کشی را شاهد هستیم. اگرچه مرگ یک بار میآید و با یا بدون شیون، به پایان میرسد. ولی در داستان کوتاه «مادربزرگ»، راوی که کودکی بیش نیست، هر روز چندین بار چهرهی مرگ را دیدار میکند اما نمیمیرد تا مدام مرگ را تجربه کند. تجربه و دیدار با مرگ جان و تن او را در کنشی فرسایشی، خسته میکند تا در زمان گم شود. علت سرگشتگی در زمان هم نه تنها مادربزرگ، بل معلم مدرسه که مثلن درس خوانده است و باسواد هم در آن نقش دارد که او را گیج و منگ میخوانند. به این ترتیب، تعلیقی که «آذرنوش» برای مخاطب خود به وجود میآورد، از آن نوع است که در میان داستان، به آنچه گمانه زنی داشته و پایان داستان را در ذهن ترسیم کرده، مشکوک شود و با تردید به آن نگاه کند. این تردید، مخاطب را ناگزیر به خواندن نانوشتهها میکند تا متن داستان را به روایتی دیگر ادامه دهد. روایتی که ضمن همدلی با نویسنده، شاید سرانجامی نامشابه داشته باشد. در این خوانش است که مخاطب گم شدگی و سرگشتگی کودک در زمان را بیشتر بررسی میکند تا نقش زور و جور و دیکتاتوری تربیتی را روشن کند. نور که بر نقاط تاریک داستان تابیده میشود، تردید راوی به تواناییهای خویش را که چیزی نیست مگر برآمد تحمیل دیکتاتوری، بیشتر قابل درک میکند؛ مادر بزرگ به ناظم میگوید: “گیج و ویجه. میترسم راهو گم کنه”. یا در جایی دیگر به کودک میگوید: “چند بار بگم. تو کلهی تو فرو نمیرود؟”. معلم هم با زدن چوب نازک به سر راوی، میگوید: “توش گچه”. و از پس این همه فشار و زور، راوی به تواناییهای خود شک میکند و میگوید: “دلم میخواهد توی کلهام فرو رود، ولی نمیدانم چرا این همه گیج هستم”. یا در جایی دیگر میگوید: “من حالا دیگر میدانم که مادرم و خالهام چقدر اشتباه میکردند که همهاش از باهوشی و زرنگی من حرف میزدند”.
برخورد نادرست بزرگترها، موجب میشود که کودک حتا به گفتهی دیگرانی که از بیرون او را نظاره میکنند، تردید کند. آنچه جانمایهی این تردید است، رفتار دیکتاتوری مآبانهی بزرگترها است که چون بختکی بر آنها مستولی شده و در درونشان خانه کرده. دیکتاتوری تربیتی، گاه چنان کودک را اسیر خود میکند که نسبت به همه چیز با شک و تردید نگاه میکند. نمونهی این ادعا هم این بیان راوی است که میگوید: “حالا نمیدانم بچهی خوب وقتی از خواب بیدار میشود، اول سلام میکند یا اول دست و صورتش را میشوید و بعد سلام میکند. نمیدانم بچه خوب وقتی میخوابد، به پهلوی راست میخوابد یا پهلوی چپ. چپ کدام طرف است؟”.
چنین رفتاری که از سوی بیشتر والدین و بزرگترها، آن هم با نیت خیر و برای خوشبختی کودک، در پیش گرفته میشود، راوی را به همه چیز مشکوک میکند و در زمان نیز معلقاش میکند تا آن را هم حتا از دست بدهد و در آن گم شود. برای راوی تصمیم میگیرند، بی آن که با او چیزی در میان گذاشته باشند؛ آخر او کودک است و نادان! از محیط خانواده دورش میکنند بی آن که به دلواپسیها، هراس و دلتنگیهای او توجه کنند. بی آنکه از او بپرسند چرا رنگ آبی و اتوبوس آبی را مترادف با دیدار خواهر و برادرهایش میداند. بی آنکه از او بپرسند چرا زمان را گم کرده و نمیداند آخرین باری که مادرش برای دیدنش آمده بود کی بوده، یا نمیداند که مادربزرگ، کی سفره را پهن میکند. “کی آمده بود به دیدنم. نمیدانم. ساعت دیواری هم نمیداند”. “ساعت دیواری میداند که مادربزرگ چه وقت سفره را پهن میکند، من نمیدانم”. به این ترتیب، نویسنده با هوشیاری تمام، گم بودگی راوی در زمان را طرح میکند تا از یادمان نرود که راوی پس و پیش زمان را از دست داده و سرگشتهی اکنونی است که ریشه در هزاران سال تربیت نادرست دارد. گم شدن در زمان، آن هم برای کودکی که به مدرسه میرود، معنای از دست رفتن زندگی را میدهد. معنای دور شدن از بچگیهای دوران کودکی است که هیچ چیز و هرگز جای آن را پر نخواهد کرد و هماره گریبان آدم را، حتا در سرازیری گور هم میگیرد که چرا حدفاصل کودکی و نوجوانی و شاید خود جوانی را با تسلیم شدن به زورگوییهای بزرگترها از کف داده است.
سفر زندگی از تولد شروع و با مرگ به آخر میرسد و زمان را شامل میشود. زمانی که سفر ذهنی و عینی هستی را در بر میگیرد تا هر «آن» آن را با لذت و خوشی سپری کرد و نه تحت فرمان پدر، مادربزرگ، معلم و … بود و لحظهلحظههای حیات را حرام کرد.
به باورم زیباترین بخش داستان کوتاه «مادربزرگ» پایان بندی آن است که برخلاف معمول بیشتر داستانها میباشد: راوی (کودک) در خیال که سفری است ذهنی، سوار اتوبوس میشود تا به دور از چشم مادربزرگ به خانهی پدری برود و خواهر و برادرها را اذیت کند و موی خواهرش را بکشد و اسباب بازی برادرش را بردارد تا مادرش او را دنبال، دمپایی به سویش پرتاب و ناسزا بارش کند. به دیدار مادرش میرود که دستانش بوی پیاز، بوی زردچوبه و بوی بند رخت میدهد. این سفر ذهنی، اما به جهان عینی پیوند میخورد و راوی خسته از زور و ظلم و جور زمان از دست رفتهاش به خواب میرود.
با سفر ذهنی راوی به جهان عینی و به خواب رفتنش، «آذرنوش» خواننده را با متن خود شریک میکند تا از این به بعد را هرگونه که میپندارد؛ چه در عین و چه در ذهن، ادامه دهد. به این ترتیب، نویسنده، متن، مخاطب و راوی در سفری با هم شریک هستند که زبان داستان را که همان سادهنویسی است به کمال برسانند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.