خواب دیدم رفته ام لب برکه ی بزرگ. ماه من نشسته بود روی آب. ماه من برکه بزرگ را غرق نور کرده بود، اما خودش محزون چمباتمه زده بود  …

شهروند ۱۲۵۳  پنجشنبه ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹


 

خواب دیدم رفته ام لب برکه ی بزرگ. ماه من نشسته بود روی آب. ماه من برکه بزرگ را غرق نور کرده بود، اما خودش محزون چمباتمه زده بود روی آب و تن سپرده بود به امواج آرام برکه ی بزرگ. برایش دست تکان دادم. داد زد بیا اینور آب. هر چه سعی کردم نتوانستم حرکت کنم. در شن ساحل فرو رفته بودم. فریاد کشیدم کمکم کن. ماه من اشک می ریخت و بی حرکت به من که آنسوی برکه بزرگ ایستاده بودم خیره می نگریست. گفتم نمی توانم حرکت کنم، ماه من کمکم کن، دستهایت را بده به من. ماه من بی حرکت روی امواج آرام برکه ی بزرگ شناور شده بود. گفتم شنا بلد نیستی غرق می شوی. ماه من اشک می ریخت. با صدای بلند پرسید چرا نمی آیی اینور آب؟ نمی دانست در جای خودم فرو رفته ام. دلفین ها ماه غمزده را دوره کردند، اشکهایش را پاک کردند، اما اشکهای ماه من بند نمی آمد. اشکهای ماه غمزده ی من با آب شور برکه بزرگ قاطی می شد و دیدم که ماه غمزده من آرام آرام می رود زیر آب. فریاد کشیدم ماه من صبر کن می آیم. دیگر صدایم را نمی شنید. دلفین ها رفته بودند. سطح برکه ی بزرگ تاریک شد. ماه غمزده ی من در آب غرق شده بود. در جایم میخکوب شده بودم. با خود گفتم دلفین ها کجا رفتند. چرا به کمکم نمی آیند. بعد فکر کردم خیالباف شده ام چون دلفین ها سالها پیش مرده بودند. اگر هم زنده بودند، دیگر مرا نمی شناختند، چون سالها بود تن به آب برکه ی بزرگ نسپرده بودم.

صدای زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. خبر دادند که ماه غمزده ی من رفته و دیگر دنیای مرا روشن نخواهد کرد. گفتم خبر دارم. به چشم خودم دیدم که رفت. گفتند گفته بود چشمهایم را که بستم دیدمش، آمده بود لب برکه ی بزرگ اما نمی دانم چرا نمی آمد اینور آب مرا ببیند و تاکید کرده بود، یادتان نرود بهش بگویید سالها منتظرش بودم. چشم براهش بودم و وقتی دیدم نمی آید، خوابیدم، گفتم شاید بخوابم بیاید. باز گفته بود اگر خودش نمی آید بگویید دانیال را بفرستد، می خواهم ببوسمش. آخر سر هم گفته بود حالا که نمی آید تصمیم دارم برای همیشه بخوابم شاید در خواب و خیال ببینمش.

ماه غمزده ی من، مادر نازنینم، یادت همیشه با من است.