Shamloo-

۱

من بامدادم سرانجام

خسته

            بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.

هر چند جنگی از این فرساینده تر نیست،

که پیش از آن که باره برانگیزی

                                      آگاهی

که سایه ی عظیم کرکسی گشوده بال

بر سراسرِ میدان گذشته است:

تقدیر از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است

و تو را

    از شکست و مرگ

گریز

نیست.

من بامدادم

شهروندی با اندام و هوشی متوسط.

نسب ام با یک حلقه به آواره گانِ کابل می پیوندد.

نامِ کوچک ام عربی ست

            نامِ قبیله یی ام ترکی

                       کنیت ام پارسی.

نام قبیله یی ام شرمسار تاریخ است

و نام کوچک ام را دوست نمی دارم

                    (تنها هنگامی که توام آواز می دهی

                     این نام زیباترین کلامِ جهان است

                   و آن صدا غمناک ترین آواز استمداد.)

در شبِ سنگین برفی بی امان

بدین رباط فرود آمدم

هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه یی دل گیر انتظارِ مرا می کشیدند

کنارِ سقاخانه ی آینه

نزدیکِ خانقاهِ درویشان

             (بدین سبب است شاید

             که سایه ی ابلیس را

             هم از اول

             همواره در کمین خود یافته ام.)

در پنج ساله گی

هنوز از ضربه یِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم

و با شغشغه ی لوکِ مست و حضورِ ارواحی یِ خزندگانِ زهرآگین برمی بالیدم

بی ریشه

بر خاکی شور

در برهوتی دور افتاده تر از خاطره یِ غبارآلودِ آخرین رشته یِ نخل ها بر حاشیه یِ

آخرین خشک رود.

در پنج ساله گی

بادیه بر کف

در ریگ زارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب می دویدم

پیشاپیشِ خواهرم که هنوز

با جذبه یِ کهربایی یِ مرد

بیگانه بود.

نخستین بار که در برابرِ چشمان ام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد

شش ساله بودم.

و تشریفات

سخت درخور بود:

صفِ سربازان بود با آرایش خاموشِ پیاده گان سردِ شطرنج،

و شکوهِ پرچم رنگین رقص

و داردارِ شیپور و رپ رپه یِ فرصت سوزِ طبل

تا هابیل از شنیدنِ زاری یِ خویش زردرویی نبرد.

***

بامدادم من

خسته از با خویش جنگیدن

خسته یِ سقاخانه و خانقاه و سراب

خسته یِ کویر و تازیانه و تحمیل

خسته یِ خجلت از خود بردنِ هابیل.

دیری است تا دم برنیاورده ام اما اکنون

هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم

که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می گشاید.

صفِ پیاده گانِ سرد آراسته است

و پرچم

     با هیبتِ رنگین

                 برافراشته.

تشریفات در ذروه یِ کمال است و بی نقصی

راست درخورِ انسانی که بر آن اند

تا هم چون فتیله یِ پر دودِ شمعی بی بها

به مقراض اش بچینند.

در برابرِ صفِ سردم واداشته اند

و دهان بندِ زردوز آماده است

بر سینی یِ حلبی

کنارِ دسته یی ریحان و پیازی مشت کوب.

آنک نشمه یِ نایب که پیش می آید عریان

با خالِ پرکرشمه یِ انگِ وطن برشرم گاه اش

وینک رپ رپه ی طبل:

تشریفات آغاز می شود.

هنگامِ آن است که تمامتِ نفرت ام را به نعره یی بی پایان تف کنم.

من بامدادِ نخستین و آخرین ام

هابیل ام من بر سکویِ تحقیر

شرفِ کیهان ام من  تازیانه خورده یِ خویش

که آتش سیاهِ اندوه ام

          دوزخ را

از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می کند.

۲

در بیمارستانی که بستر من در آن به جزیره یی در بیکرانگی می ماند

گیج و حیرتزده به هر سویی چشم می گردانم:

این بیمارستان از آنی حنازیزیان نیست.

سالطونیان و زنان پرستارش لازم و ملزوم عشرتی بی نشاطند.

جذامیان آزادانه می خرامند، با پلک های نیم جویده

و دو قلب در کیسه ی فتق

و چرکابه یی از شاش و خاکشی در رگ

با جاروهای پر بر سرنیزه ها

به گردگیری ویرانه.

راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه یی هیولا که فرمان سکوت می دهد

محور خوابگاه هایی ست با حلقه های آهن در دیوارهای سنگ

و تازیانه و شمشیر بر دیوار.

اسهالیان

شرم را در باغچه های پرگل به قناره می کشند

و قلب سلامت در اتاق عمل می تپد

در تشتکِ خلاب و پنبه

میان خرناسه ی کفتارها زیر میز جراح.

این جا قلب سالم را زالو تجویز می کنند

تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی

به شیرین ترین ترانه ی جانت نغمه سردهی تا آستان مرگ

که می دانی

امنیت

      بلالِ شیردانه یی ست

                       که در قفس به نصیب می رسد،

تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کفت نهد

و قوتی مسکن ها را در جیب روپوشت:

– یکی صبح یکی شب، با عشق!

***

اکنون شب خسته از پناه شمشادها می گذرد

و در آشپزخانه

          هم اکنون

دستیار جراح

برای صبحانه ی سرپزشک

شاعری گردن کش را عریان می کند

(کسی را اعتراضی هست؟)

و در نعش کشی که به گورستان می رود

مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند

و نبض ها و زبان ها را هنوز

از تب خشم تقلایی هست.

***

عریان بر میزِ عمل چاربند ام

اما باید نعره ای برکشم

شرف کیهان ام آخر

هابیل ام من

و در کدو کاسه ی جمجمه ام چاشت سرپزشک را نواله ای هست

به غریوی تلخ

نواله را به کام اش زهر افعی خواهم کرد،

بامداد ام آخر

طلیعه ی آفتاب ام.

 ۱۳۶۳