پارهی دوازده
ولادیمیر ناباکوف
عصر که به غروب نزدیکتر شد، گردش خورشید به دور خانه به پایان رسید. نشستم، پیالهای نوشیدم و از پیِ آن پیالهای دیگر و باز پیالهای دیگر؛ جین و آب آناناس، معجونِ دلپسند من که همیشه انرژیام را هم دوبرابر میکند. بعد رفتم و با چمن نامرتب حیاطمان که مدتها توجهی به آن نشده بود، سرگرم شدم. این روزها پر شده بود از قاصدک، و چهرهی بیشتر قاصدکها از خورشید به ماه تغییر کرده بود. سگ لعنتیای (من از سگها بیزارم) تختهسنگی را که زمانی پایهی ساعت آفتابیای بوده، کثیف کرده بود. وقتی داشتم صندلیهای تاشو، آن زرافههای قرمز! را باز میکردم چنان جین و لولیتا درونام میرقصیدند که نزدیک بود روی آنها بیافتم. آروغها گاهی صدای به سلامتی میدهند، مالِ من که میداد.
پرچین فرسودهای در انتهای باغ، خانهی ما را از سطل آشغالها و یاسهای همسایه جدا میکرد؛ اما در انتهای دیگر چمن، بخش جلو خانه، میان ما و خیابان (که همگام با یک ضلع خانه بهسمت پایین میرفت) هیچ چیز نبود. بنابراین میتوانستم (با لبخندی ناشی از خشنودی از انجام کارِ خوب) برگشت شارلوت را ببینم: آن دندان باید فوری کشیده شود. همینطور که با ماشینِ چمنزن پیش میجهیدم و جابهجا میشدم و زیر پرتوهای خورشیدِ دم غروب، خردههای چمن جلو چشمام موج میزدند، یک چشمام هم به آن بخش از خیابان بود. خیابان از زیر سایهی گنبدیِ چند درخت بزرگ پیچ میخورد و سپس با شیب بسیار تندی به سمت پایین و خانهی ما میآمد، و از جلو خانهی آجری و پوشیده از پیچکِ دوشیزهی روبهرویی و آن چمن تپهایاش (که خیلی مرتبتر از مال ما بود) میگذشت و پشت ایوان خودمان ناپدید میشد. البته از آن نقطهایکه من با خوشحالی کار میکردم و آروغ میزدم، پایان این شیبِ تند دیده نمیشد. سرانجام همهی قاصدکها را زدم. بوی شیرهی قاصدکها با بوی آناناس درهمآمیخته بود. حالا مریین و میبل، دختربچههایی که از چند دقیقهی پیش، ناخودآگاه، رفتوآمدشان را دنبال میکردم (البته مگر هیچکدام جایِ لولیتای مرا میگرفتند؟) بهسمت خیابانی میرفتند که «خیابان لانِ» ما از آن جدا میشد؛ یکیشان دوچرخهای را هل میداد و دیگری از توی پاکتی چیزی میخورد، و هر دو بلند بلند حرف میزدند. لزلی، باغبان و رانندهیِ پیردخترِ روبهرویی، سیاهپوست ورزشکار و مهربان، از دور نیشخندی به من زد و با تکانِ سرودست داد زد و دوباره فریاد زد و گفت، «امروز خیلی پرکار و پرانرژی شدهای!» سگِ دیوانهی موادفروشِ پولدارِ دیواربهدیواری دنبال ماشین آبیای دوید… نه، ماشین شارلوت نبود. دخترکِ زیباتر (فکر کنم میبل) با موی بور، شلوارک و نیمتنهی بنددار، کمی زیادی بیبندوبار (به پان سوگند که او نیمفت واقعیست) کاغذ ساندویچاش را مچاله کرد و دوان دوان به این خیابان برگشت و با دویدن بهسمتِ بیرونزدگی خانهی خانم و آقای هامبرت خودش را از چشم این بزِ سبز پنهان کرد. از زیر سایهی برگها واگناستیشنی بیرون آمد و پیش از آنکه سایه تمام شود، برخی شاخهها با سقف ماشین کشیده شدند و پس از رهایی، آهسته رو به عقب تاب خوردند. سگِ همسایهی موادفروش با شتاب پابهپای ماشین میدوید. راننده که زیرپوشی پوشیده بود و دست چپاش روی سقف بود، مکث کرد و لبخندی زد. سپس با تپشی در سینه سواریِ آبیای را دیدم که برمیگشت. از شیب خیابان آهسته پایین آمد و پشت گوشهی دیگر ساختمان ناپدید شد. لحظهای نیمرخ رنگپریده و آراماش را دیدم. فکر کردم تا نرود طبقهی بالا نمیفهمد که ماندهام یا از این خانه رفتهام. دقیقهای دیگر با قیافهای بسیار نگران از پنجرهی اتاق لو به پایین نگاه کرد و مرا دید. با چنان شتابی بهسمت بالا دویدم که پیش از آنکه از اتاق لو بیرون بیاید، خودم را به او رساندم.
۱۸
وقتی عروس بیوه است و داماد زنمرده؛ وقتی اولی کمتر از دو سال در این شهر کوچک ما زندگی کرده و دومی کمتر از یکماه؛ وقتی موسیو میخواهد همهچیز با سرعت تمام شود، و مادام با لبخندی شکیبا کامل تسلیم میشود؛ در اینصورت است که ای خوانندهی من، جشن عروسی معمولا «بیسروصدا» میگذرد. عروس نه تاجی از شکوفههای نارنجی و شیفون آویزان از آن را روی سرش میگذارد و نه ارکیدهی سفیدِ لای کتاب دعا را در دست میگیرد. دخترکوچک عروس هم میتوانست به مراسم پیوند هامبرت و شارلوت کمی شورونشاط بیافزاید؛ اما میدانستم که در این وضعیت نمیتوانم به لولیتای تنهامانده نزدیک شوم و محبت کنم، بنابراین با این نظر که بهتر است بچه را از بچههای اردوی کیوی مورد علاقهاش جدا نکنیم، موافقت کردم.
شارلوتِ بهاصطلاح پراحساس و تنهای من بخشی از زندگی روزانه و اجتماعیام شد. در ضمن زود فهمیدم که گرچه نمیتواند احساسات و گریههایاش را مهار کند، زنیست پایبند به اصولِ اخلاقی. شارلوتِ خوب پس از آنکه کموبیش معشوقهی من شد (البته این عزیز عصبی و بیقرارِ او، عزیز قهرماناش! بهرغم تحریکها، بهواقع در بروز عشق مشکلاتی داشت، گرچه بهظاهر، عشقِ او را به شیوهی بسیار عالی و با سخنان محبتآمیزِ دنیای قدیم پاسخ میگفت) بیدرنگ مرا دربارهی باورم به خدا سینجیم کرد. میتوانستم بگویم در این زمینهها فکر روشنی دارم؛ اما برای ادای احترام به آن زاهدِ پارسا گفتم، به روحالقدس اعتقاد دارم. به ناخنهایاش نگاه کرد و دوباره پرسید، آیا در خانوادهات رگه ای از نژادی عجیب هم داری؟ در پاسخ این سوال پرسیدم که اگر بداند که پدربزرگ مادری پدرم تُرک بوده، با من ازدواج نخواهد کرد؟ گفت، برایاش هیچ مهم نیست؛ اما اگر زمانی بفهمد که به خدای مسیح اعتقاد ندارم، خودش را خواهد کشت. چنان جدی گفت که مو به تنام سیخ شد. اینجا بود که فهمیدم زنیست که به اصول پایبند است.
آه که چهقدر مودب و محترم بود: به خاطر هر آروغ کوچکی که رشتهی سخناش را میبُرید، پوزش میخواست، بهجای «شنیدن» میگفت، «شنفتن» و وقتی با دوستاناش حرف میزد از من به نام آقای هامبرت یاد میکرد. فکر کردم وقتی به میان مردم محل بروم، اگر آنها را افسون کنم، شارلوت را خوشحال خواهم کرد. روز ازدواج ما مصاحبهی کوتاهی با من کردند که در ستون اجتماعی روزنامهی رمزدیل چاپ شد، با عکسی از شارلوت که در آن یکی از ابروهایاش را بالا انداخته بود. اسماش را هم اشتباه نوشته بودند (هیزر.) بهرغم غیرواقعی بودن بخشهایی از مصاحبه، این زبانزدیها چینی دلاش را صیقل و صفا داد، و سبب شد که من هم از خوشحالی با دمام گردو بشکنم. شارلوت با درگیرشدن در کارهای کلیسا و همچنین با شناختِ بیشترِ مادرِ همکلاسیهای لو در این مدت بیست ماه توانسته بود خودش را در این جامعه اگر نه بهعنوان شهروندی برجسته، دستکم پسندیده جا کند، اما پیش از این، هیچگاه با چنین عنوانِ تکاندهندهای از او یاد نشده بود و من او را زیر این عنوان بردم، آقای ادگار ه. هامبرت «نویسنده و کاشف.» (اسم «ادگار» را فقط به این دلیل اضافه کردم که دلام میخواست.) وقتی برادر مککو آن را مینوشت، خواست بداند چه چیزهایی نوشتهام. آنچه به او گفتم اینگونه از چاپ درآمد، «چند کتاب دربارهی پیکاک، رینبو و دیگر شاعران.» همچنین نوشته بودند که من و شارلوت از چند سال پیش همدیگر را می شناختیم و من از خویشاوندانِ دور شوهر اول شارلوتام. این را هم به اشاره گفتم که سیزده سال پیش من با شارلوت رابطهای داشتهام، ولی این جمله را چاپ نکردند. وقتی شارلوت علت این حرف را پرسید، گفتم، ستون اجتماعی باید کورسویی از اشتباه هم داشته باشد.
بهتر است به این داستان عجیبوغریب ادامه بدهم. وقتی از من خواسته شد که از بالارفتنِ رتبهام از «اجارهدار» به «یار غار» خوشحال باشم، آیا بیشتر احساس نفرت و بیزاری بهسراغام نیامد؟ نه. آقای هامبرت اعتراف میکند که در کنار آبگین کردن خنجر پولادین توطئهاش، غرور و نخوتاش تا اندازهای غلغلک داده شده، و به مختصر دلسوزی و حتا به نوعی پشیمانی رسیده بود. هرگز فکرش را هم نکرده بودم که خانم هیزِ مسخره و بهواقع زیبا، با آن باورهای کورکورانهاش به عظمت کلیسا و به کانون کتابخوانیشان، با آن شیوهی سخنوری تصنعیاش و آن رفتار خشن، سرد و سرزنشآمیزش به بچهی دوازدهسالهی بازوکُرکیِ پرستیدنی بتواند به چنین موجود حساس و ضعیفی تبدیل شود که وقتی در درگاه اتاق لولیتا دستهایام را دور بازویاش گذاشتم، با لرزش خودش را پس بکشد و بگوید، «نه، نه، خواهش میکنم نکن.»
این دگرگونی ظاهرش را بهتر کرد. لبخندش که فقط ادایی مصنوعی بود، از آن موقع به بعد بازتابندهی زیباییِ خاصی شد؛ حرکت ملیح و ظریفی که با شگفتیِ تمام، در آن شباهتی به قیافهی زیبا و گمشدهی لو میدیدم، مثلا آن روزی که به اختراع نوعی دستگاه تولید نوشابهی سودا خیره شده بود یا زمانهایی که در سکوت، لباسهای گرانبها و نو و دستدوزِ مرا تحسین میکرد. وقتی شارلوت را میدیدم که با زنِ دیگری گرفتاریهای مادر بودن را در میان میگذارد و شکلکهایی درمیآورد که گویی تسلیمِ دنیای زنانگیست (چشمها را میچرخاند و گوشههای دهاناش را پایین میکشید) که لو هم گاهی نوع کودکانهاش را درمیآورد، ماتومبهوت میشدم. پیش از خواب چند جام مشروب نوشیدیم و با کمک آن توانستم به یاد بچه، مادر را و شکم سفیدش را که سالها پیش، در سال ۱۹۳۴ نیمفتِ من ماهی کوچک خمیدهای در آن بود، نازونوازش کنم. موهای خوب رنگشدهاش که برای حس بویایی و لامسهام بسیار ملالانگیز بود، در لحظههایی ویژه، در آن بسترِ پردهدار و زیرِ نور چراغ، اگر بافت موی فرِ لولیتا را نداشت، دستکم نمایی از آن را بهخود میگرفت. همانطور که به زنِ جدید شاخِ شمشادم نزدیک میشدم، یکریز با خود میگفتم، که از نظر بیولوژی بیش از این نمیشود به لولیتا نزدیک شد؛ و همینطور با خود میگفتم که لوت هم در سن لولیتا به همان اندازهی دخترش، دختربچهای خواستنی بوده است، به همان اندازه که روزی دختر لولیتا خواهد بود. آن شب از زنام خواستم که از زیر کلکسیونی از کفشها، آلبوم سیسالهای را بیرون بکشد (مثل اینکه آقای هیز عاشق آن بوده) تا ببینم که لوت در کودکیاش چه شکلی بوده؛ گرچه نور خوب نبود و لباسها بیقواره بودند، توانستم نخستین نسخهی تارِ لولیتا را در آن عکسها تشخیص بدهم، پاها، استخوان گونه، دماغ کوتاه، لوتلیتا، لولیشا.
خلاصه از روی پرچین سالهای دراز، پشت پنجرهای کوچک خوب چشمچرانی کردم، و وقتی هم او با تبوتابی رقتانگیز، نازونوازشهای شهوتانگیز، با آن نوک پستان زیبا و ران گندهاش مرا برای اجرای وظیفهی شبانهام آماده میکرد، هنوز با دلسردی در پی بوییدن بوی نیمفت بودم و همچنان در میان بوتههای پوسیدهی تاریک، جوانی را شکار میکردم.
راستش نمیتوانم بگویم که زن بیچارهام چهقدر مهربان و مودب بود. هنگام صبحانه در آن آشپزخانهی روشنِ افسردهآور با آن نور کرومرنگاش و تقویم هاردور و شرکا و گوشهی گیرا و خلوتگه دلنشین صبحانهخوری (شبیه آن قهوهخانهای که شارلوت و هامبرت زمان دانشجویی زیر گوش هم پچپچ میکردند) شارلوت با روبدوشامبر قرمزش مینشست و آرنجاش را روی میز پلاستیکی میگذاشت و مشت دستاش را عصای گونهاش میکرد و با مهربانی تحملناپذیری به من خیره میشد تا ژامبون و تخممرغام را بخورم. حتا اگر صورت هامبرت از دردهای عصبی کج میشد، این چهره به چشم او از نظرِ زیبایی و جانبخشی، با پرتوهای خورشید و سایههای برگهایی که روی یخچالِ سفید میلرزیدند رقابت میکرد. رنجِ واقعی من برای او سکوتِ عشق مینمود. درآمدِ کم من که به درآمد حتا کمتر او اضافه شده بود، به نظرِ او پول هنگفتی بود؛ نه به این دلیل که جمع این دو درآمد میتوانست برای خانوادهیِ طبقهی متوسط کافی باشد، بلکه به این دلیل که پول من پیشِ چشم او متاثر از نیروی سحرآمیز مردانگیام میدرخشید، و او این حساب مشترک را مثل یکی از آن بلوارهای جنوبی میدید که در میانهی روز در یکسویاش سایهی یکپارچهایست و در سوی دیگرش پرتوهای ملایم خورشید میدرخشند و تا پایان چشمانداز، تا جاییکه کوههای صورتی نمایان میشوند، ادامه دارد.
تا پنجاهمین روز زندگی زناشوییمان، شارلوت به اندازهی سالها کار کرد. زن بیچاره خودش را به کارهایی مشغول میکرد که مدتها پیش کنارشان گذاشته بود یا هرگز به آنها چندان علاقهای نداشت. گویی ازدواجام با مادر کودکی که عاشقاش بودم، به او این توان را داده بودم که (برای تمدید آهنگ پروستی) جوانیِ از دسترفتهاش را با اجازهی من بازیابد. با شوروشوقِ عروسهای جوان قدیم، شروع کرد «خانه را برق بیاندازد.» از آنجا که روزهای پیدرپی روی صندلیام مینشستم و نقشهی مسیر رفتوآمد لولیتا را در خانه بهدقت در ذهنام میکشیدم، هر سوراخسنبهی این خانه را خوب میشناختم و با آن رابطهی احساسیِ درازمدتی برقرار کرده بودم، با همهی زشتیها و کثیفیهایاش، و حالا میتوانستم احساس کنم که موجودی فلکزدهام که قوزکرده و باید با بیمیلی حوض رنگهای نخودی، اخرایی، خردلی، خرمایی، خزهای را که شارلوت میخواست به این خانه بدهد، تاب آورم. خدا را شکر که تا آنجا پیش نرفت، اما بخش بزرگی از انرژیاش را با نمایش دائمیِ خنده و اخم، شِکوه و شک، خرجِ شستن پنجرهپوشها، برق انداختن به کرکرههای ونیزی، خرید پرده و کرکرههای نو، برگرداندن آنها و عوض کردنشان با چیزهای دیگر و از این نمونه کارها کرد. روی پارچههای چیت و قلمکارِ پردهایها کار کرد و رنگ مبل را عوض کرد، آن مبل مقدسی که یکبار روی آن با جنبوجوشهای آهسته حبابی از بهشت در درونام ترکید. مبلمان را جابهجا کرد و از نو آراست و وقتی فهمید در رسالهی یک خانه «اجازهی جداکردنِ میزهای عسلی از چراغهای روی آنها را دارد» احساس خوشحالی کرد. با این عبارت که مولفِ خانهی خودت تویی، نفرتی از صندلیهای خمشو و میزهای چرخان در او ایجاد شد. معتقد بود که اتاقی پر از پنجرههای بزرگ و قاب چوبی دور پنجره نمونهای از اتاق مردانه است و اتاقی با پنجرههای روشنتر و کارهای چوبی ظریف، اتاقی زنانه. رمانی که موقع ورودم به این خانه میخواند با مجلههای تصویردار و راهنمای تزیین خانه جایگزین شده بود. از کارخانهای در شمارهی ۴۶۴۰ بلوارِ روزولت در شهر فیلادلفیا، برای تخت دونفرهمان «خوشخوابی با ۳۱۲ فنر» سفارش داد، گرچه آن قدیمی هم انعطافپذیری خوبی داشت و بهنظر برای هرگونه استفادهای خوب و بادوام بود.
۱- Panخدای وحش، چوپانها، گلهها و همراهِ نیمفها. (م)
بخش پیشین را در اینجا بخوانید