خاطرات زندان/ بخش بیست و یکم
پس از یک و ماه ونیم، بار دیگر مرا به انفرادی بزرگتر یعنی همان سوئیت بردند. دلیل این امر را نمی دانستم. آیا فشارهای سازمان های حقوق بشر جهانی و دیگر نهادهای مطبوعاتی و بین المللی خارجی بود؟ بدیهی ترین امری که به نظرم رسید این بود که مسئولان امنیتی بعد از تجربه فشار به واسطه “سلول تنگ انفرادی” و ناامیدی از پاسخ مثبت من به خواسته های غیرقانونی شان، مرا به سوئیت منتقل کرده اند. به هر حال اینجا فضا برای قدم زدن و نرمش و ورزش بازتر و بزرگتر از آن دخمه بود. منظور من از ورزش همانا ” طناب زدن” است که من این کار را با طناب فرضی انجام می دادم. واقعیت این است که دخمه های این زندان مخفی یکی از مخوف ترین سیاه چال های ایران به شمار می روند و زندانیان بسیاری در این زندان بر اثر شکنجه، جان خودرا از دست داده اند.
من به رغم همه تهدیدها و ترغیب ها بر حرف همیشگی ام یعنی عدم قبول اتهام “جعل نامه ابطحی و سازماندهی تظاهرات” مردم عرب در بیست و ششم فروردین ۱۳۸۴ تاکید کردم. بازجویان تا واپسین لحظه زندان ام، هر جا پیش می آمد ــ در انفرادی یا اتاق بازجویی ــ مرتب از من می خواستند تا با آنان همکاری کنم و اتهام ها را بپذیرم و در یک مصاحبه تلویزیونی استانی شرکت کنم. حتی چند بار از من خواستند نزد محمد خاتمی، رییس جمهور وقت بروم و نسبت به اتهام هایم عذر خواهی کنم. من هر بار پاسخ رد به آنان می دادم و می گفتم که من به کار ناکرده اعتراف نمی کنم حتی اگر تهدید به اعدام را عملی کنید. من فقط به نقش خودم در دفاع از حق مردم عرب اهواز و شهرهای تابعه در تظاهرات مسالمت آمیز و حقوق ملی آنان تاکید می کردم.
اصولا بازجوى اصلى ـ امیرى ـ فقط به بازجویی صرف یعنی “سین جیم” بسنده نمی کرد، بلکه اغلب سعی می کرد با سخنان طولانی که گاهی به روده درازی می کشید و ملال آور می شد، طرف مقابل را شستشوی مغزی دهد. من این شیوه را نوعی “کلام درمانی” می دانم که احتمالا جزو شیوه هایی است که به بازجویان در دانشکده اطلاعات یا سایر کلاس های آموزشی می آموزند.
من پیشتر از نوعی بازجویی صحبت کردم که با حضور مدیر کل امور حقوقی اداره کل اطلاعات اهواز و فردی که بازجوی اصلی ام، از او به عنوان استاد دانشگاه نام برد، انجام گرفت. این بازجویی امنیتی نبود بلکه می توان آن را “بازجویی تئوریک” نام نهاد. بحث های تئوریک و سیاسی فراوانی درباره مسئله ملیت ها و معضلات مردم عرب در ایران مطرح شد. مدیر کل حقوقی اطلاعات اهواز چیزهایی از جامعه شناس انگلیسی آنتونی گیدنز نقل یا در واقع بلغور می کرد تا مرا قانع کند که مساله “قومیت ها”، اهمیت چندانی ندارد. او در اشاره به قیام مردم عرب در فروردین همان سال می گفت که فقر به خودی خود به انقلاب و آشوب منجر نمی شود بلکه براثر آگاهی به فقر است که مردم به پا می خیزند. او در واقع می خواست نتیجه بگیرد که شما ــ روشنفکران عرب ــ نباید مردم عرب را به وضع مسکنت باری که در آن هستند آگاه کنید. او در واقع به صحبت های من درباره کمر بند فقر عربی پاسخ می داد که در برخی از مقاله هایم به آن اشاره کرده بودم. البته من بارها و به شکل مفصل درباره فقر و بیکاری گسترده در میان مردم عرب با بازجوی اصلی معروف به امیری صحبت کرده بودم. حتی وقتی با ذره بین در آثار و مقاله ها و سخنرانی هایم می گشت تا چیزی در محکومیت من بیابد من از همه آن چه که گفته و نوشته بودم دفاع می کردم.
استاد اطلاعاتی دانشگاه هم می کوشید منکر مسئله ملی در ایران شود و برای این امر دلیل و برهان می آورد که من به برخی از صحبت هایش جواب دادم. درباره وضع سیاسی کشور هم صحبت کرد و به اپوزیسیون خارج از کشور هم اشاراتی کرد. از جمله به فرخ نگهدار که به نظر می رسید از موضعگیری هایش در برابر حاکمیت ایران خرسند است. او در واقع می خواست مرا نصیحت کند تا به “راه راست” هدایت شوم.
در این جلسه شبه بازجویی، از تهدید و خشونت خبری نبود، اهانتی هم به من نشد و برای نخستین و آخرین بار مسایل امنیتی مطرح نشد. یک ظرف پر از میوه را هم آورده بودند که من بعد از یک ماه و نیم رنگ میوه را دیدم ویک موز خوردم.
بی خبری مطلق از رویدادهاى بیرون
در”سوئیت” همچنان بر ضرورت تعیین تکلیف و ملاقات با همسر و دخترم تاکید می کردم، اما همواره با مخالفت بازجوی اصلی رو به رو می شدم. تا این که یک بار مرا به اتاقی در همان زندان مخفی بردند که تلفن زمینی داشت. خودشان شماره منزل ما را در تهران گرفتند تا با همسرم صحبت کنم. گرم صحبت بودم که بازجو گفت: عربی صحبت نکن. من خودم را به نشنیدن زدم و به مکالمه ادامه دادم که ایشان دوباره با تحکم سخن اش را تکرار کرد. من اساسا عادت ندارم با همسرم که عرب اهوازی است به فارسی صحبت کنم اما اصرار بازجو که هجوم آورده بود تا تلفن را قطع کند باعث شد تا بقیه مکالمه به فارسی ادامه یابد.
اواسط خرداد بود که بازجو امیری به من گفت، هفته بعد (فکر می کنم سه شنبه روزی) می توانم با همسر و دخترم ملاقات کنم. خوشحال شدم. چون کار دیگری نداشتم و تنها بودم همه فکر و ذکرم این بود که سرانجام پس از مدت ها می توانم در هفته پیش رو با دختر و همسرم ملاقات کنم. خودم را از نظر روحی آماده کرده بودم و این که به آنان چه بگویم و چه نگویم. اما روز ملاقات که رسید، خبری از آنها نشد. ناراحت شدم و نگران. از ماموران زندان که برای توزیع غذا می آمدند، دلیل لغو ملاقات را پرسیدم، اظهار بی اطلاعی کردند. یک هفته دیگر هم گذشت باز هم خبری از ملاقات نشد. اضطراب و ناراحتی ام دو چندان شد. هزار فکر به مخیله ام آمد. یک بار با عصبانیت، یکی از ماموران زندان را مورد خطاب قرار دادم و دلیل خلف وعده بازجو را پرسیدم. می دانستم که او پیامم را به امیری بازجو خواهد رساند. در واقع او از مقربان بازجوی من بود که در زندگی شخصی ام در انفرادی، جاسوسی می کرد. به عنوان مثال هنگامی که به اتاق بازجویی یا دستشویی می رفتم اثاثه مرا در سلول زیر و رو می کرد شاید نوشته ای، مدرکی، چیزی گیر بیاورد و نزد بازجو ببرد. پیشتر به مواردی از کارهایی از این دست، اشاره کرده بودم. ماموران زندان بختیاری، دزفولی و عرب بودند. من در مدت شصت و پنج روزی که در انفرادی زندان مخفی اداره کل اطلاعات اهواز بودم این را دریافتم. در میان اینان، من فقط یک مامور عرب دیدم. عمده کار این ماموران خبرچینی، توزیع غذا، بردن و آوردن زندانی به اتاق بازجویی یا دادگاه یا برای هوا خوری بود.
ادامه دارد
بخش بیستم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.
بارها از فردی به نام (ح.ه) نام بردید. آیا مقصودتان دکتر حسن هاشمیان است؟