آن روز قرار بود برایم خواستگار بیاید.
وقتی از جلو شیرینی فروشی نرسیده به بیمارستان رد شدم یاد سفارش مادرم افتادم که برگشتنی شیرینی بخرم.
در حیاط آب و جارو شده ی بیمارستان چند نفس عمیق کشیدم، وارد راهرو که شدم خانم تاجیک را دیدم که خودش را لای چادرش قلمبه کرده بود: اه… باز این زنیکه…
خانم تاجیک مثل همیشه تو چرت بود و پاهای بدون کفش اش از صندلی آویزان… مثل تسبیح لای انگشتانش که انگار هر لحظه دارد از دستش می افتد قدم هایم را تند کردم… می دانستم زائو بد حال داریم، دوباره یکی از دخترها را آورده اند.
وارد بخش که شدم نسرین با عجله از کنارم رد شد و گفت: بدو… یه دختر بد حال داریم.
گفتم می دونم، زنکه را دم در دیدم.
سریع آماده شدم و بالای سر دختر رفتم.
فردوس خانم با چهره درهم و ناراحت بالای سر دختر ایستاده بود و نوازشش می کرد و با لهجه شمالی می گفت: « از خدا بی خبران، انگار همین الان از زیر شلاق آوردنش… ببین، ببین، فرشته خدا رو آش و لاش کردند.»
نسرین گفت: د یه کم زور بزن دختر!
دختر با سختی به خودش فشار آورد ولی با هر فشار کوچکی خون از زخمهایش می زد بیرون، دختر خودش را رها کرد و تسلیم درد شد.
فردوس خانم قطره های عرق را از سر و روی دختر پاک می کرد و زیر لب دعا می خواند و گفت: الهی دستشان بشکند اون قبلی ها را به گفته خودشان هر کدام تا چند روز قبل از زایمان نزده بودند، این یکی فرشته خدا اصلا نا نداره حرف بزنه تا برام بگه چی شده هر چی ازش می پرسم اسمت چیه؟ کس و کارت کیه؟ نمی تونه جواب بدهد.
نسرین گفت: زایمان خیلی زود رسه، اصلا وقتش نیست، زائو هم که اصلا رمق نداره نفس بکشه …
فردوس خانم همانطور که عرق چهره ی دختر را پاک می کرد زیر لب گفت: آ…خ دختر پریروزی را یادتونه… مادر مرده اون بدنش خوب سالم بود… ولی
به فردوس خانم اشاره کردم، ساکت
آهی کشید و گفت باشه من برم یه سر به بچه بزنم.
و به طرف بخش نوزادان رفت، تا به نوزاد دختر دو روز پیش سر بزند.
بدن دختر سالم بود ولی گلوله خورده بود به پاش و همانطوری غرق خون از وسط درگیری آورده بودندش اینجا…
خودش برای فردوس خانم تعریف کرده بود و بعد هم طاقت نیاورد و تمام کرد
نسرین گفت: بدو… آخ بچه داره میاد، بدو…
بچه پسر بود
کبود و نارس
بچه را به خانم فراهانی بخش نوزادان تحویل دادم
خانم فراهانی با آن لبخند بچه گانه و دلسوزانه اش گفت: آ…خ این… بچه چه قدر… و ادامه نداد.
فردوس خانم داشت با نوزاد دختر حرف می زد: گل دختر، چه قد قشنگی تو … زای تو را میرم…و رو به من گفت: ببین چه قشنگ مرا خنده کونه بلا می سر
به کمک نسرین رفتم… زائو هنوز بدحال است
نیم ساعت نشده که خانم فراهانی با رنگ پریده از همان دور به ما اشاره کرد، نسرین گفت: چی …؟
خانم فراهانی بی صدا با حرکات لب گفت: بچه… مرد
نسرین لبش را گزید
و بعد به من گفت… برو زنه رو صداش کن
… خانم تاجیک بیدار بود و از پنجره مردم را ورانداز می کرد و تسبیح می انداخت با دیدن من قیافه گرفت، وقتی قضیه را براش گفتم با اکراه تکانی خورد و با نوک پا کفش های آواره اش را از زیر صندلی پیدا کرد و پوشید و لخ لخ کنان با هزار منت دنبالم به اتاق نوزادان آمد
خانم فراهانی که نزدیک بود بغض اش بترکد، بچه را نشانش داد، خانم تاجیک با بی اعتنایی رو برگرداند و گفت: خب و به فردوس خانم که هنوز بالای سر نوزاد دختر بود نگاهی انداخت و با حرکات چشم و ابرو گفت: هنوز کس و کار این بچه پیدا نشده اند.
فردوس خانم ساکت شد، خانم تاجیک ادامه داد، اگه تا فردا کسی پیدا نشد خودمون می بریمش.
رنگ صورت فردوس خانم مثل گچ سفید شد.
من از اتاق زایمان رفتم.
نسرین با دلهره گفت: بدو”یه سینیتو سینون” بیار خونریزی اش بند نمی آد.
خانم تاجیک از پشت سرم گفت: اینقدر زحمت نکشید و بیت المال را هم حرام نکنید، اگر اینقدر لفتش ندهید و همین امروز مرخص اش کنید به فردا نکشیده خودمان خونریزی اش را خوب خوب بند می آوریم.
نفس در سینه ام حبس شد.
نسرین در حال تزریق چشمانش را بست و لبانش را به هم فشرد.
خانم تاجیک به سمت سینی چای رفت و استکانی برداشت
فردوس خانم از پشت سر با تندی گفت چی کار می کنی خانم…
این چای سهمیه کارکنان اینجاست و استکان را با غیظ گرفته و داخل سینی کوبید خانم تاجیک گفت: خب گلوم خشک شده و اینام که سرد شدن…
فردوس خانم مهلت نداد حرفش تمام شود: سرد شدن که شدن به قول خودتان حساب حسابِ بیت الماله، شما که مثلا خوب حرام و حلال حالیتان میشه و سینی را برداشت و همانطور عصبانی به طرف آبدارخانه رفت
خانم تاجیک با یک چشم غره از اتاق رفت بیرون
نسرین همانطور انگشتانش در حال تزریق قفل شده بودند. آرام سرنگ را از میان انگشتان بلند و سفید قفل شده اش بیرون کشیدم و کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند
بعد از چند دقیقه به نسرین گفتم دختره که حالش بهتره، برو نمازخونه دراز بکش شاید حالت جا بیاد، من هستم
نسرین بی هیچ حرفی بلند شد و رفت
دخترک آرام خوابیده بود
صدای ناله و نفرین فردوس خانم نزدیک شد: ا…ی این دیگه چه بدبختیه، خدا ذلیلشان کنه، این چه روزگاریه (با گریه گفت) اگه این زاک ام فردا زنکه ببره چی میشه… و به هق هق افتاد من دیگه نتانم اینجا بسم (بمونم) اصلا من شم پیش رییس بیمارستان انتقالی منو از اینجا بگیرم، تا اینتیقالی ام درست بشه میرم” مورخصی” بی حقوق، باحقوق، دیگه نتانم
و همانطور با گریه و نفرین از اتاق خارج شد.
به چهره دختر زل زدم… نفس هایش آرام و منظم شده بودند.
صدای خانم فراهانی پرستار تازه کار بخش نوزادان را از پشت سر شنیدم، به طرفش برگشتم شرمنده و خجالت زده گفت: ا ببخشید… راستش…
ا…. این وحیدم مرخصی اش کی تموم شه زودتر برگرده بیرجند پادگان راستش اصلا کی حوصله داره؟!
سعی کردم ولی نمی توانم مثل تمام روزهای دو هفته ی گذشته با شوخی و لبخند راهی اش کنم. فقط گفتم: برو.
خانم فراهانی با عذاب وجدان گفت: ا شما هم که انگار تنهایین.
گفتم، اشکالی نداره، کاری نیست.
خانم فراهانی گفت: خب آره نوزاد هم که نداریم، دختر بچه هم شیرشو خورده و خوابه.
اصلا نمی دونین چه قدر آرومه.
گفتم: می دونم… برو.
خانم فراهانی با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: خیلی ممنون، زود برمی گردم. دوباره به چهره دختر زل زدم.
مغزم مثل انگشتان نسرین قفل شده بود.
بلند شدم به اتاق زائو ها رفتم. “این چند زائو که هنوز خیلی به وقتشان مانده.” از داخل کمد کنار تختِ یکی شان ساک نوزاد را برداشتم، به اتاق نوزادان رفتم، پتوی نو و تمیز را از داخل ساک بیرون آوردم کنار گذاشتم. هر چی به فکرم می رسید داخل ساک ریختم چند قوطی شیر خشک ، سر شیشه، پنبه، الکل … ساک را پر کردم. به آبدارخانه رفتم هر چه پول داشتم از کیفم درآوردم “خیلی نیست” سراغ کیف نسرین رفتم پولهایش را برداشتم، یک تکه از روزنامه باطله را کندم و روی آن با مداد ابرو داخل کیفش نوشتم «پولهایت را من برداشتم. مرضیه » و داخل کیفش انداختم، پول ها را دسته کردم گوشه ساک گذاشتم به سراغ دختر رفتم سوزن سرم را از دستش درآوردم چشمانش را باز کرد گفتم: بلند شو! بی هیچ پرسشی بلند شد و روی تخت نشست. دمپایی زندان را جفت کردم و گفتم: بیا، و بردمش آبدارخانه. کفش فردوس خانم را بهش دادم و گفتم اینها را بپوش و چادرش را دستش دادم و گفتم سرت کن.
ساک نوزاد را دادم به دستش و گفتم چند لحظه صبر کن!
به اتاق نوزادان رفتم. نوزاد را لابلای پتو پیچیدم و به آبدارخانه رفتم و بچه را دادم دست دختر و در پشتی را باز کردم و گفتم: برو!
دختر هاج و واج بود. گفتم صبر کن! بعد گوشواره و دستبندم را درآوردم و در مشتش گذاشتم و گفتم: بیا اینهم چشم روشنی دخترت.
دخترک گفت: خیلی ممنون… ولی… دختر، مگه…
حرفش را قطع کردم: خب آره… دختر، مگه چیه ، نکنه از اون هایی هستی که دلشون پسر می خواد…آره…؟
دختر با خجالت گفت: نه… ولی… انگار..
دوباره با کمی تندی گفتم: انگار که چی؟…
دختر نوزاد را نگاه کرد و به خودش چسباند و گفت: ببخشید اسمتون چیه… می خوام بگذارم روی دخترم.
به ذهنم فشار آوردم و زود اسم دختر دو روز پیش یادم آمد و گفتم: الهام… الهام وکیلی، دختر نوزاد را به طرفم گرفت و گفت: الی جان از خانم پرستار خداحافظی کن.
بعد با نگرانی گفت: ولی… خانم پرستار… خود شما چی؟
دلم می خواست التماسش کنم که برود… و رفت.
در را بستم سریع روپوشم را عوض کردم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
سرم پر از صدا بود. ده ها نوزاد با هم گریه می کردند، ده ها زائو درد می کشیدند، فریاد می زدند…
از در آمدم بیرون.
خانم تاجیک تو چرت بود. خواستم آرام از کنارش رد شوم که سکندری خوردم. کیفم روی زمین ولو شد. با صدای خانم تاجیک از پشت سرم قلبم یک تکه سنگ یخ شد.
کجا، اینوقت روز… چه خبر… با این عجله…
با دستپاچگی همانطوری که وسایلم را از روی زمین جمع می کردم گفتم: ا…
آخه امشب قرار است برایم خواستگار بیاید.