هر شب که روی تخت دراز افتاده ام، رؤیای زیبایی میبینم. او بالای سر من با چشمان سیاه مهربان، چهره پر از شادابی و انبوه از موی مجعّد عطرآگین که از روی گوشها و ابروانش به پایین فرو افتاده است، به من نگاه میکند. نگاهی که با چشمان متفرعن سیاه در غروب آفتاب شهر «لَوَل»[۱] مقابل من میدرخشید. هیچ چیز در زندگیام تا بدین اندازه زیبایی نداشت. در کنار رودخانه «لاماین»[۲] نشسته بودم و به آنسوی رود نگاه میکردم. او دست مرا در دست ظریف و نازنین خود گرفته بود و با غرور جوانی اش با من میدوید. ناگهان نفسنفس زنان ایستاد و در غروب آفتاب به حرکت آب در رودخانه نگریست. چشمانش تا افق دور به پهناوری زیبایی اش تلألو داشت و مرا خوشبختترین مرد دنیا میکرد. مردی که دست های زیباترین فرشته خود را در دست داشت و خوشحالترین لحظات زندگیاش را میگذراند. شهر «لَوَل» برای من زیباترین شهر دنیا است.
او درون کافه با سادگی همیشگی و ظریفی با انگشتان باریک خود که به شکنندگی مینای شعر فارسی میمانست، چنگ کوچکی در موهایش زد، تکانی به آنها داد و آشفته شان کرد. آنجا مملوّ از جوانان خوشگذرانی بود که به دنبال مِهر و لبخندی از جفت مخالف خود بودند. من آنجا داشتم از دور به او نگاه میکردم که آهسته قدم برمیداشت و آرام به اطراف نگاه میکرد. در همان نگاه اول اعماق وجودش را احساس کردم؛ احساسی که حالتی از وجد در من بوجود آورد. همان احساس تازه ای که وقتی دست روی دستم گذاشت، مرا بسوی خود کشاند و گفت:
– بلند شو برویم با هم برقصیم.
ایستاده در مقابلم، صورت به صورت، نگاه در نگاه، نه دور و نه غایب، زنده مثل تپش قلب دست مرا لمس میکرد. از سطح به عمق رفته بود. گویی چیزی را یافته است. چیزی که چندگاهی بود به دنبالش میگشت. هر دو زیر بازوی همدیگر را گرفتیم. در حالی که زیر بازوی یکدیگر را گرفته بودیم، در خیابان «فوبور دوتامپل»[۳] در میان نور زرد رنگ نیمه شب ماه نوامبر «پاریس» قدم می زدیم. پیرهن زرد رنگ خود را پوشیده بود، با یک دامن خیلی کوتاه آبی و جوراب شلواری نازکی که پاهای ظریفش را مانند همیشه برجسته میکرد. میدانست که من این نوع لباس پوشیدن او را خیلی دوست دارم. دست دور گردنش انداختم و در گوشش زمزمه کردم:
دست در دست هم و روی به روی
باش تا درگذرد
زیر بازوی دو یار
رود کز دیدن خلق آزرده است.[۴]
– داری شعر «پل میرابو» از « آپولینر» را میخوانی؟
هنوز جملهاش در دهانش بود که از گونهاش بوسیدم و ادامه دادم:
عشق چون رود روان در گذر است
عشق اندر گذر است
گذر عمر چه کُند
آرزو لیک چه تیز است و چه تند[۵]
– تو چقدر این شعر را میخوانی عزیزم. ولی بهتر نبود این را چند دقیقه پیش میخواندی که از روی پل «آمِلی»[۶] روی کانال «سن مارتن»[۷] میگذشتیم!
وقتی با او میرقصیدم اعماق قلبم میخراشید. مانند ماهی کوچولوی زیبای افسانه ها با جثه کوچک خود در حال بال زدن و پرواز کردن بود و مرا هم با خود به اوج میبرد. من هم شاهزاده ای شده بودم که اسیر زیبایی این ماهی افسانه ای بی مانند بود. «رقصیدن یک هنر است. باید به دنبال هنر زندگی بود.» با کرشمه این جمله را بیان کرد. وقتی سخنش تمام شد، یک جرعه از آبجوی روی میز را خورد و من قطره ای از آن را میدیدم که روی لبش را تر کرده بود. چند نفر کنارمان در حال رقص بودند.
– لبت میدرخشد.
– میدانم. پاکش کن. (با حالتی آمرانه ولی با لبخند به من اشاره کرد و صورتش را جلو آورد.) وقتی انگشتم را روی لبش احساس کردم، به چشمان من زل زده بود. آرام لب پایین را لمس کردم و قطره را روی لبان سرخ ماتیک کشیده اش پخش کردم. در یک لحظه نوک انگشت مرا آرام بوسید، مانند لحظه ای که دور من چرخی زد و هنوز آهنگ تمام نشده بود که توجه عده ای به رقص ما جلب شده بود. دست افشان از کنار هم با شور و هیجان جوانی به سرعت میگذشتیم و یکدیگر را در آغوش میکشیدیم، چرخی میزدیم و موهای به پرواز درآمده اش در هوا موج میزد و به صورت من کشیده میشد؛ تلاطم زیبایی داشت و احساس غرور به من دست میداد.
این چشمان زل زده به من، زیباترین چیزهای زندگی من بود با آن تبسّم آرام روی لبها؛ درست مثل لحظه ای که در نور زردرنگ جلو کافه «بون بییر»۸ به من نگاه کرد و مرا به میان دستان خود کشید و گفت که برویم داخل تا با هم آبجویی بخوریم. «تو که آبجو خوردن را بیشتر از هر کاری در جهان دوست داری!»
دور یکدیگر با شور و هیجان جوانی میچرخیدیم و یکدیگر را در آغوش میگرفتیم. همانند لحظه ای که به دوستانش گفت: «احساس خیلی خوبی دارم که با یک مهاجر زندگی میکنم. گاهی فکر میکنم که او از آسمان روی زمین آمده است که با من زندگی کند.» اما آن شب هم مانند غروب آفتاب خیلی سریع به پایان رسید. چون او خسته شده بود و نفس زنان غروب خونین را در امتداد رودخانه مینگریست که آفتاب چطور در غم و اندوه غنوده میشود. هرگاه خیلی خسته بود با صدای بمی میگفت: «دوست داری برویم یک چای نعناع۹ بخوریم؟» عاشق این چای بود. او تنها فرشته ای بود که من میشناختم عاشق چای نعناع است. او را برای مدتی کنار خود میبینم که در رفت و آمد است و اندکی بعد روی میزی مینشیند و از دور به من زل میزند ولی صحبت نمیکند. هنوز آن لبخند همیشگی را روی لبانش میبینم. در این رؤیا صدایی وجود ندارد. همه چیز را با نگاه و حرکات به یکدیگر میگوییم. بیشتر اوقات دلم برایش خیلی تنگ میشود و او همچنان کمی آنطرفتر کنار من نشسته است و اشعاری که من دوست میدارم را زیر لب آرام زمزمه میکند. دوست دارم بلند شوم بروم و در آغوشش بگیرم و از لبانش ببوسم و برای هزارمین بار بگویم که دوستش دارم ولی توان این کار را ندارم. هیچ نیرویی ندارم که بتوانم از جای خود بلند شوم.
وقتی آرام درون کافه قدم برداشت و روی میزی نشست، برخاستم و به سمتش رفتم و کنارش روی یک صندلی نشستم. عدهای در حال رقص بودند. «چرا ما انسانها گاهی همدیگر را میبینیم ولی با هم صحبت نمیکنیم؟» یک آبجو بزرگ مقابل جثه ظریف خود داشت. در نظر اول کمی برایم جالب آمد که آبجو را اندک اندک مینوشد. ولی کمی بعد به صرافت این کارش افتادم.
– نمیدانم. شاید ما آدمهای احمقی هستیم که احساس خود را خفه میکنیم و به یکدیگر بروز نمیدهیم؛ چون وقتی کسی از کسی دیگر خوشش میآید، باید پا پیش بگذارد و بگوید.
– ایده مهیجی به نظر میآید.
– زندگی چیز ساده ای هست و فقط ما آدمها هستیم که آن را خیلی پیچیده کرده ایم. ضربالمثل مشهوری میگوید: «چرا باید کارها را ساده انجام بدهیم وقتی میتوان آنها را دشوار انجام داد؟»۱۰
آیا انسان فقط تقدیر دیگران را میبیند و به سرنوشت خود چندان اعتنایی ندارد؟ ولی او داشت از سرنوشت خود حرف میزد. مانند لحظه ای که در غروب آفتاب به من گفت: «دوستت دارم. برای تمام لحظاتی که مرا در کنار خود داشته ای، حتی لحظاتی که از تو بسیار دور بوده ام.» ولی او هیچگاه از من دور نبود. او تمام لحظات در کنارم بود؛ چون من روی زمین افتاده بودم و گیج و منگ اطراف را در بهت میدیدم. خون سطح زمین کافه را بطور پراکنده در بر گرفته بود و تعداد زیادی از مشتریان گلوله خورده بودند و در خون خود دست و پا میزدند. روی زمین چهار دست و پا در حال حرکت بودم تا او را پیدا کنم؛ عاقبت خود را به او رساندم و سرخی خون را دیدم که از سینه اش بیرون می زد و ذرّه ذرّه پیراهن زردرنگش را سرخ میکرد. نمیدانستم باید چه کنم. فریاد پی در پی «الله اکبر» را میشنیدم که با صدای مسلسل وار شلیک گلوله همراه شده بود؛ یکی از این گلوله ها سفیرکشان از مقابلم گذشت و به دیوار برخورد کرد. ناگهان سوزشی در بازوی خود احساس کردم که خون از آن بیرون میزد. ولی همچنان برق زده بودم. دست لطیف او را در دستانم گرفتم و به چشمانش که زیباترین زیباییهای زندگی من بود، نگریستم. به زیبایی ای مینگریستم که اندک اندک در حال محو شدن بود.
سر میز غذاخوری با پدر و مادرش نشسته بودیم. تابلو ضد جنگ «گرنیکا»۱۱ روی دیوار بود. من شراب را اندک اندک داخل گیلاس شرابخواری تکان میدادم.
– جنگ چیز خیلی بدی است. همه چیزهای دوست داشتنی در جنگ نابود میشوند.
داشت به تابلو نگاه میکرد. پدرش گفت: «اروپا خیلی هزینه جنگ داده است. دو جنگ جهانی همه چیز را نابود کرد و دنیا بار دیگر از نو بوجود آمد.» به آرامی سر بلند کرد و گفت:
– چه فایده! جنگ همیشه و همه جا وجود دارد. همیشه عدهای در حال جنگیدن و مردن هستند. ای کاش سیاستمداران بجای جنگیدن و کشتن، عشق ورزیدن و مهربانی را تبلیغ میکردند و به همدیگر میآموختند.
بعد از سر میز بلند شد و کنار من آمد و دست روی صورتم گذاشت و آرام آن را لمس کرد. یاد لحظه ای افتادم که او نفس زنان مرا در خیابان «کروساردیر»۱۲در کنار رودخانه بینظیر شهر «لَوَل» نگه داشت. با همین دستان همیشه ظریف خود صورت مرا آرام لمس کرد و دستی روی لبهایم کشید و بعد چشمان خود را بست و لبهای مرا بوسید و در آغوشم گرفت. در این هنگام از خوشحالی اشک ریختم. اما نه آن اشک ریختنی که وقتی در بیمارستان چشم گشودم، هیچ احساسی در پاهایم نداشتم و سُرم به من وصل کرده بودند و دکتر زُل زنان به من گفت: «گلوله به نخاع شما برخورد کرده است. متأسفم.»
هر صبح که در کنار او از خواب برمیخاستم، چهره او برای من امید و شور زندگی بود. دختر مهربان و نازنینی بود که هیچگاه از حضورش سیر نمیشدم؛ حضوری که در وجود جسم ریزجثه اش مرا مجذوب خود کرده بود. گاهی شبها از خواب بلند میشدم و به چهره خواب رفتهاش نگاه میکردم که چطور در سکوت و آرامش آرمیده است و سرمست از بودن با او بودم.
یاد چرخش لحظات رقص در کافه هنوز هم مرا به وجد میآورد. همین بهانه کودکانه این فرشته، این ماهی کوچولوی زیبای افسانهها را ده سال کنار من نگه داشت، تا آن روز سیاه از راه رسید. عقاید و باورهای نادرست و افراطی چیزهای خطرناکی هستند. او اغلب صبحها وقتی زودتر از من از خواب برمیخاست چشمان مرا میبوسید و میگفت: «میخواهم خواب را از چشمانت دور کنم.» هر چه بیشتر با هم روزها را میگذراندیم، بیشتر همدیگر را دوست میداشتیم. گاهی اوقات شبها تا صبح مرا با جثه باریک و نازنین خود در آغوش میگرفت.
وقتی خون قطره قطره از بدن خارج میشود، هر دو دست سست و کرخت میشوند و درد شدیدی در آنها بوجود میآید. این درد از دستها به سر هجوم میبرد و مغز میخواهد در جمجمه متلاشی شود. آری، همه تصاویر جلو چشمها به لرزه میافتند و پر نور و کم نور میشوند و در این کرختی و لرزش و درد مانند آن شب در کافه شهر «لَوَل» در حال رقصیدن با او در این درهم برهمی، چرخ زنان دستان مرا در دست دارد.
وقتی قطره آبجو را روی لبش پخش کردم، او با تمام حواسش به من نگاه میکرد. آنگاه یک جرعه از آبجو خورد. «پس تو میخواهی امشب مرا مجذوب خودت کنی؟» من هیچ چیز نگفتم و با سکوت به چشمان سیاهش که از لحظاتی پیش به درخشش افتاده بود، نگاه میکردم. «مردی که علاقه خود را به زنی نشان میدهد، قابل احترام است. بیا با هم برقصیم. چون هیچ چیز مانند رقصیدن، درون مردها را به زنها نشان نمیدهد.» دست او را گرفتم تا از روی صندلی بلند شود. ولی آن دستها در آن روز لعنتی دیگر توانی نداشتند که بلند شوند. برعکس روزی که از خیابان «ژنرال دوگل» که نزدیک رودخانه قرار داشت، گذشت و برای من گلی خرید و مرا که غافلگیر شده بودم، لبخند زنان بوسید. همیشه او را سفت در آغوش میگرفتم و مانند زیباترین وجود زندگی ام میبوسیدم. دستش در دستم بود که شروع به رقصیدن کردیم. زنده و شاد مانند درخشش آفتاب ابدی با من بود و حرکت آرام آب روی رودخانه را به من نشان میداد که همچون زندگی، گذران و بی وقفه است. از آن شب، چشمانش زیباترین چیزهای زندگی من بودند. آنگاه وقتی دست ناتوانش را در دست گرفته بودم و به زیباترین فروغ زندگیام نگاه میکردم، خون قطره قطره از گوشه دهان و بینیاش، مانند خمیر متلاشی شدهای بیرون زد و روی صورت و چشمها و بعد گردن جاری گشت. او داشت با تمام توان دست مرا فشار میداد. سختترین لحظه زندگیام بود که میدیدم او در خون خود غلتیده است و نور چشمانش در حال کم شدن است. خون صورتش را در بر گرفت و برای لحظه ای با تمام توان دست مرا فشار داد و نفس آخر را زد و آنگاه دستش از دستانم رها شد. درون رستوران پر از انسانهای گلوله خورده بودند. من فقط لحظه ای او را ترک کرده بودم تا صورتحساب را پرداخت کنم که صدای هولناک مسلسلوار گلولهها را با فریاد «الله اکبر» شنیدم. در آن شب خیلیها در خون خود غلتیده بودند. وقتی دستهایش در دستانم از توان باز افتاد، صدای شلیک چند تیر شنیدم و سوزش عمیقی در کمر خود احساس کردم و از آن لحظه به بعد توان راه رفتن را از دست دادم.
هم اکنون خسته هستم از اینکه او دیگر نیست؛ از اینکه پرستارها سراغم میآیند و تمیزم میکنند؛ از اینکه خودم قادر به راه رفتن نیستم و وبال گردن عده ای دیگر شده ام؛ از اینکه مثل لاشه مرده ای در گوشه ای ولو افتاده ام و بر همه چیز غبطه میخورم. گاهی در رؤیاهایم برای هر دومان چای نعناع درست میکنم و روی میز میگذارم تا با هم بنوشیم. نومید و دلزده ام ولی او در این افق خونین، در این آشفتگی و درد، در این درهم برهمی اسفناک زندگی، حرکت آب رودخانه «لاماین» را به من نشان میدهد و میگوید: «زندگی زیباست.» و بعد با دستان ظریفش، دستهای مرا میگیرد و با چشمان درخشان سیاهش تمام وجود مرا لمس میکند و لبهایم را میبوسد و میگوید: «تا ابد با تو خواهم بود. تو میدانی که فرشتهها نمیمیرند.» به همین دلیل است که او را همه جا همراه خود دارم و در هر شفق و فلقی چهره پرغرور شادمانش را با گیسوان پریشان که به هر دو سو باز شدهاند، در حرکت آب رودخانه «لاماین» در پهنای افق میبینم.
رن– تابستان ۲۰۱۸
۱- لول (Laval) شهری است در ایالت «پی دو لَلوار» (Pays de la Loire) در فرانسه.
۲ -La Mayenne
۳- Rue du Faubourg du Temple
۴ -Les mains dans les mains restons face à face
Tandis que
sous
Le pont de nos bras passe
Des éternels regards l’onde si
lasse (ترجمه دکتر پرویز ناتل خانلری)
۵- L’amour s’en va comme cette eau
courante
L’amour s’en
va
Comme la vie est lente
Et comme l’Espérance est violente (ترجمه دکتر پرویز ناتل خانلری)
۶ -Pont d’Amélie
۷- Canal Saint-Martin
۸- Café Bonne Bière
۹- Le thé à la menthe
۱ -Pourquoi faire simple quand on peut faire compliquée
۱۱- Guernica
۱۲- Rue Crossardière