عباس شکری ـ "صدای انقلاب تان را شنیدم"، جمله ای بود که سی و یک سال پیش در چنین روزهایی از زبان "محمدرضا شاه پهلوی" جاری و بعداز آن در 

 شهروند ۱۲۶۳ ـ پنجشنبه ۷ ژانویه ۲۰۱۰

عدالت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، ارمغان حقوق بشر


 

سکوت هر نهاد و یا شخصیتی در برابر نامردمی های دولت جمهوری اسلامی، مماشات است و مردم به سادگی آن را نخواهند بخشید.


 

"صدای انقلاب تان را شنیدم"، جمله ای بود که سی و یک سال پیش در چنین روزهایی از زبان "محمدرضا شاه پهلوی" جاری و بعداز آن در هفدهم دی ماه سال پنجاه و هفت، حکم نخست وزیری دکتر شاپور بختیار صادر شد تا شورای سلطنت در نبود شاه مملکت را اداره کند. هنوز جوهر حکم نخشکیده بود که طنین شعار "بختیار، نوکر بی اختیار" در تظاهرات صدها هزار نفری سراسر ایران، گوش فلک را هم کر می کرد. این شعار در روزهای اوایل بهمن تغییر فرم داد و به صورت "وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد" در خیابان و هر کوی و برزنی جاری شد.

خمینی آمد و دیر هم نیامد. بختیار اما برای نجات جان خود از مرز "بازرگان" گذشت تا عطای صدارت را به لقایش ببخشاید که سرانجام اش را هم همه گان می دانید.

اکنون به آن روزها فکر می کنم. به روزهایی که احساسات بر سکوی منطق نشسته بود و مجال اندیشه نمی داد. همه هم در رهبری "همه با هم" ذوب شده بودیم و مشت های آهنین مان همگام با شعارهای گوش خراش مان که سرشار بودند از آرمان های متعالی اما تدوین نشده و لاجرم برنامه ریزی نشده، زلرله به راه انداخته بود که انگار افسون شده بودیم و خرد و معرفت هم از ما رخت بر بسته بود.

 زن و مرد دست در دست هم در انقلاب 57

احساسات جانشین اندیشه و خردورزی شده بود و تنها یک چیز ورد زبان همه مان شده بود و طوطی وار همان گونه که خمینی می خواست، "شاه باید برود" تکرار می شد و هیچ کدام مان هم؛ نه حزب توده که سابقه ای طولانی تر داشت، نه سازمان های چریکی مجاهدین خلق و فدائیان خلق و نه اکثر شخصیت های منفرد، هیچ کدام، باور کنید یک بار هم کتاب های آقای خمینی را نخوانده بودند تا در پاسخ معترض هایی که می پرسیدند:"گیرم که شاه رفت و بختیار هم سکان دولت را به بازرگان سپرد؛ بعد چه می شود؟" پاسخ ندهند که: "امروز وقت این حرف ها نیست."

این یعنی، نداشتن تحلیلی مشخص از اوضاع، این یعنی، "تنها ره رهایی جنگ مسلحانه است"، این یعنی، جانشینی شعار به جای شعور، این یعنی، ردّ هرگونه گفتگو تا برای دستیابی به آرمان های مان خاک ریز به خاک ریز پیش رویم. این یعنی، خواست های حداکثری که همه را هم یک جا و یک شبه می خواستیم و تنها انقلاب چاره و درمان اش بود. (همین جا بگویم که اگر چنین می نویسم به این معنی نیست که از آنچه کردیم، پشیمان هستم، نه پشیمان نیستم چون دیکتاتوری شاه هم چنان کرده بود که جای هیچ آشتی باقی نگذاشته بود، اما می خواهم با بازخوانی انقلاب پنجاه و هفت، اشتباهات ما را فرزندان مان تکرار نکنند. می خواهم که فرزندانمان با خردورزی برای دستیابی به آرمان هایشان گام بردارند و به آزادی و دموکراسی و حقوق بشر بیش از هر چیز بیاندیشند.)

به جوانان سرفراز ایران زمین می گویم تا مبانی حقوق بشر را که پله های اولیه دستیابی به آزادی و دموکراسی است، به خوبی بیاموزند تا در اجرای آن تلاشی روزافزون داشته باشند. چرا این را می گویم؟ چون در سال پنجاه و هفت، حتا سال های اولیه بعد از آن، تنها چیزی که برای خیلی از مردم ایران از جمله بخشی از روشنفکران و سازمان های سیاسی مطرح نبود، اجرای دقیق مبانی حقوق بشر بود. اگر بود که در اعدام سران رژیم پادشاهی که پشت درهای بسته و در مثلا دادگاهی که بدون هیئت منصفه و وکیل مدافع و در فرصتی کوتاه محکوم به مرگ شده بودند، شادی نمی کردیم و عکس های آن را در نشریات مان چاپ نمی کردیم که منادی بی حقوقی آنان در دادگاه ها باشیم. کدام سازمان یا شخصیت سیاسی آن روز را سراغ دارید که در محکومیت به مرگ سران ارتش پادشاهی دهان به اعتراض گشوده باشد؟ مگر مبانی حقوق بشر در مورد آنها رعایت شده بود که مُهر سکوت بر لب هامان خورده بود؟ سکوت کردیم تا بعد خمینی با خشم، "قلم ها را بشکند". سکوت کردیم تا بعد خودمان و دوستان مان اسیر همان حلقه ی سکوت شویم. منظورم سکوت اصلاح طلبان حکومتی امروز در مرگ معترضان از خواب بیدار شده ی دیروز است. سکوت اصلاح طلبان در مسکوت ماندن مبانی حقوق بشر در مورد روشنفکران است. روشنفکرانی که در حوزه ی فرهنگ و ادبیات کار می کردند و گناهی نداشتند مگر خواستن اجرای حقوق بشر در سطح ملی.

ساختمان نیمه سازی نبش خیابان بهبودی و آزادی (آیزنهاور سابق) که یکی از صحنه های آشنای انقلاب 57 است 

اشتباه نکنید، خود را برای آنچه باید می کردیم نکردیم، سرزنش نمی کنم، اما می نویسم تا نسل جدیدی که به خیابان آمده تا سی سال تحقیر و خواری را، سی سال ناخودی بودن پدران شان را، سی سال توهین به خواهر و مادرهای شان را و سی سال بی حقوقی اقلیت های قومی و مذهبی را نقطه ی پایانی بگذارد، ضمن ادای احترام به آرمان های متعالی شان که هدف است، خاک ریزها و پله های نردبانِ رسیدن به مقصود که اجرای کامل حقوق بشر می باشد را هم با دیدی وسیع و گفتمانی خردورزانه بررسی و بشناسند.

این پله ها همان برنامه های کوتاه مدتی است که موسوم است به "تاکتیک". بدیهی است که ضمن درس آموزی از تجربه های دیگران در سراسر جهان، هیچ کدام را مدل رفتاری خودمان در اجرای تاکتیک ها نمی کنیم. نگاهی به جهان داریم با عملکردی بومی که خصلت های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و دینی و قومی مردم ایران را مدّ نظر دارد. به نوع مبارزه های دیگران احترام می گذاریم، اما با توجه به ویژگی های امروز جامعه ی ایران، برنامه های کوتاه و بلندمدت، برای دستیابی به دموکراسی، عدالت و آزادی که از کوچه پس کوچه های اجرای مبانی حقوق بشر می گذرد، طراحی می شود.

فرایندی که برای برنامه های بلندمدت، که "استراتژی" نامیده شده، پیش رو است، و حتما با چالش های زیادی رو به رو خواهد بود که این چالش ها نیز لازمه ی پخته تر شدن کل جنبش است و تمرین دموکراسی. البته با توجه به تعریف هایی که از واژه ی "جنبش" شده است، هنوز هم مطمئن نیستم که آیا آنچه در ایران می گذرد، مصداق این تعریف ها می شود یا نه؟ اما در هر حال نام جنبش بر آن می گذارم که حداقل شامل صداهای گوناگونی است با استراتژی های متفاوت. همین تفاوت استراتژی ها است که چالش ها را موجب می شود و لاجرم ریزش های اجباری در پیمودن خاک ریزهایی که به هدف و آرمان دموکراسی منتهی می شود. همین ریزش ها است که تمرین دموکراسی را ممکن می کند. در رنگین کمان آزادی خواهانه ی ـ در هر کجای عالم ـ حداقل ها و حداکثرهای درخواستیِ گروه های گوناگون یقیناً مثل هم نیستند. بنابراین میزان بردباری و احترام به باور دیگران به بوته ی آزمایش گذاشته می شود و دموکراسی تمرین.

به این ترتیب میزان پایبندی هر یک از گروه های این رنگین کمان که شامل عقاید متفاوت، قوم های مختلف، خواست های گوناگون و … می شود، نه تنها معین که به خاطر رنگارنگی جنبش، هر نوع استبداد و تنگ نظری و تاریک اندیشی از چرخه ی حرکت کنار گذاشته می شود که خود نیز چالشی عمیق و اساسی را دامن خواهد زد.

 



 

این چالش ها را من و هم نسلان ام در انقلاب پنجاه و هفت تجربه نکردیم که، "همه با هم" بودیم و فرصت برخورد منطقی باورها پیش نیامد. آن روزها اگر "مرگ بر شاه" نمی گفتی، حتما در اردوگاه "شر" بودی و خواستار بقای رژیم سلطنتی. آن روزها اگر با گروه یا سازمانی که معتقد بود باید سپاه پاسداران به سلاح سنگین مسلح شود، همگام نمی شدی، متهم بودی که در "جبهه ی متحد ضدخلق و ضد انقلاب" قرار دارزنان و مردان جوان عضو سازمان چریک های فدایی خلق فعالانه در انقلاب شرکت داشتندی. آن روزها اگر به سیاست های ضد حقوق بشری "شوروی" انتقاد می کردی، در بهترین حالت "رویزیونیست" اطلاق می شدی. آن روزها اگر در جمعی کوچک و در خفا حتا می گفتی "بختیار و برنامه هایش شاید بتواند خاک ریزهای رسیدن به مقصود را تدارک ببیند"، سگرمه ها در هم می رفت و وادار به انتقاد از خود می شدی. آن روزها تظاهرات و تسخیر خیابان ها قبله ی همه بود و کمتر کسی به فردای انقلاب فکر می کرد. انگار که با رفتن شاه، آرمان های فرو خفته در بغض مان؛ سوسیالیسم یا سوسیالیسم اسلامی، که آزادی را هم یدک می کشید، تحقق می یافت. بیست و پنج سال سرکوب بعد از مرداد سال ۳۲ موجب شده بود که با احساس و نه خردورزی، با "مرگ یا رفتن" شاه راضی باشیم بی آن که تاکتیک و استراتژی مشخصی داشته باشیم. شاهد این مدعا هم، ریزش مداوم موسوم به انشعاب در روزهای پیش و پس از انقلاب در سازمان های سیاسی است. تاکتیک غلط جنگ خیابانی و رژه ی مسلحانه ی سازمان مجاهدین خلق ایران هم در خرداد سال ۶۰ بهانه ی لازم را برای اجرای برنامه های از پیش تعیین شده ی تاریک اندیشان مهیا کرد و تابستان سال ۶۰ را سرآغاز روزهای سیاهی کرد که تا ریاست جمهوری خاتمی ادامه داشت و امروز باز هم تکرار می شود.

 

بنابراین در جامعه ای که به طور کلی مذهبی است ـ اگر نگوییم که حضور جمهوری اسلامی، دین و مذهب را کم رنگ کرده ـ و بخش بزرگی از جامعه از دسترسی داشتن به امکانات تکنولوژیک مثل کامپیوتر، اینترنت و ماهواره محروم اند و آبشخور اطلاعاتی شان منابعی است که از سوی جمهوری اسلامی در اختیارشان قرار می گیرد. در جامعه ای که دروغ های بزرگ و ناباورانه ی دولت و دستگاه تبلیغاتی اش بخشی از توده مردم را فریب می دهد و با حیله گری به سکوت وادارشان می کند، در جامعه ای که از نظر دینی و قومی یک دست نیست و به همین دلیل هم سطح خواست ها کاملا متفاوت است، معماران خردورزی می خواهد تا بتوانند تاکتیک و استراتژی جنبش خودجوش مردم را که از با "رأی من کجاست" شروع و به شعارهایی منتهی شد که مستقیماً دستگاه ولایت فقیه را نشانه رفته است("مرگ بر اصل ولایت فقیه") با درایت به پیش برند. معمارانی که آستانه ی بردباری و شکیبایی شان آن قدر باشد که بتوانند تنوع نظر و عقیده ها را برای دستیابی به دموکراسی تحمل کنند و هرگونه استبداد فکری را هم منع.

پس، آمدن به خیابان اگر یکی از تاکتیک ها باشد که در گفتمان ضمن قدرت نمایی، اگر نه از موضع قدرت حداقل از موقعیتی برابر چانه زنی کند، نمی توان مصالحه را سازش کاری خواند. کسانی که تنها راه رسیدن به هدف را خشونت و جنگ مسلحانه می دانند، لزوما هر نوع گفتمان را سازشکاری و خیانت به آرمان های مردم می خوانند که با توجه به تئوری مبارزه ی عاری از خشونت، که نویسنده ی این مقاله هم از هواداران آن است، این دیدگاه ضمن احترام برای صاحبان اش، در دهه ی اول هزاره ی سوم مردود شناخته شده است.

گفت وگو و مذاکره را هم پیشاپیش محکوم نکنیم که بزرگانی چون "ماندلا" با سران آپارتاید به گفت وگو نشست و دموکراسی خواهان شیلی هم با "پینوشه". اصولاً گفتمان دوجانبه موضوع بده بستان است و بُرد بُرد. با طرح تاکتیک های درست می شود در مذاکرات امتیازاتی به دست آورد که منتهی به فتح خاک ریز اول می شود و سکوی پرش برای گرفتن امتیازهای بعدی و رسیدن به مقصود که آزادی و دموکراسی است و اجرای بی کم و کاست حقوق بشر که عدالت اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی هم به ارمغان می آورد.

در بخش پایانی بگذارید به زاویه ای دیگر از تجربه های تاریخ نگاه کنیم؛ می گویند، پیروزمندان میدان جنگ تاریخ را می نویسند، اما امروز که موسوم است به "عصر اطلاعات" و سیستم های "دیجیتالی" شرایط به گونه ای است که خبررسانی در آن واحد را ممکن ساخته است و دیگر این پیروزمندان نیستند که تاریخ را می نویسند. البته در محدوده ی ملی و درون مرزهای جغرافیایی کشوری مثل ایران امروز، ممکن است که وقایع را وارونه جلوه داد، اما در سطح بین المللی چنین امری امکان ندارد. به همین دلیل هم دروغ های مسئولان و مماشات بعضی از شخصیت ها، در ذهن جهان ثبت خواهد شد و دلیری های مردمی که برای دموکراسی، جان بر کف پا به خیابان های شهرهای سراسر ایران می گذارند تا در تقابل با دیکتاتوری فاشیستی، حماسه ای دیگر بیافرینند، که به باور من باید "بدون خشونت" باشد.

می گویم دیکتاتوری فاشیستی، چون در مقایسه با دولت هیتلر و عملکرد آن روز فاشیست ها، مستبدهای ایران هم چیزی کم ندارند. هیتلر دموکراسی را در آلمان نابود کرد، آزادی مطبوعات را ندیده گرفت و قوانین نژادپرستانه ای که نفرت از یهودی ها و سایر قوم ها را دامن می زد، اجرا می کرد. دولت جمهوری اسلامی آیا همین گونه عمل نکرده است؟ بنابراین اگر قرار است نام نیکی در اوراق تاریخ جدید ایران از نهاد یا شخصیتی بر جای بماند، موضع گیری در برابر ناکارآمدی دولت فعلی، کارساز است. مماشات، همگام بودن و هم زمان بودن با مردم در این روزهای دشوار اهمیت دارد که بعداز سقوط فاشیسم و دیکتاتور، زبان در زشتی و پلشتی دیکتاتوری گشودن گامی است آسان. نمونه ی بارز آن هم واکنش های به موقع بخشی از روحانیون است و خاموشی بخش دیگر.

بدیهی است در اینجا کاری به بحث روحانی بودن کسانی که در کنار مردم در ستیزاند با دیکتاتوری، ندارم که شخصیت اجتماعی آنها موضوع این مقال است و نه شخصیت مذهبی شان. با این توصیف، سکوت امروز و نوحه سرایی فردا در نکوهش دیکتاتوری بر مزار کسانی که قربانی آزادی شده اند، دردی را درمان نمی کند. چنانچه نمونه ی تاریخی آن را در نمایش فیلم "دیکتاتور" ساخته ی "چارلی چاپلین" داریم. دولت انگلیس در سال ۱۹۳۹ به علت داشتن قرارداد با آلمان، از نمایش این فیلم جلوگیری کرد و دولت سوئد هم که در اثنای جنگ دوم جهانی اعلام بی طرفی کرده بود، تنها پس از پایان جنگ اجازه ی نمایش این فیلم را که رفتار دیکتاتور و فاشیست را به مضحکه می گرفت و تبسمی تلخ بر لب ها می نشاند، صادر کرد. سکوت این دولت ها که از لبخند تلخ مردم که نشان نفرت آنها از دیکتاتوری هیتلری بود، هراس داشتند، آیا دیکتاتوری هیتلر را به تمکین واداشت؟ پس سکوت هر نهاد و یا شخصیتی در برابر نامردمی های دولت جمهوری اسلامی، مماشات است و مردم به سادگی آن را نخواهند بخشید. بدیهی است که منظورم خشونت نیست. صیانت از استوانه ی آزادی در عصر جدید، با مبارزه ی بدون خشونت پیوند خورده و اگر مردم با کسی قهر کنند و گناهان شان را هم نبخشایند، به خشونت متوسل نمی شوند. مردم با فریاد "زنده باد آزادی" به استقبال دموکراسی و عدالت می روند که اصولا همسازی با خشونت ندارد.


 

* عباس شکری نویسنده و مترجم آزاد در اسلو ـ نروژ و از همکاران شهروند در اروپاست که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.