یک حس مثل توفان به تنم هجوم می آورد و همه سلول هایم از خواهش و نیاز زندگی پر می شوند. طغیان می کنند، می طلبند

 شهروند ۱۲۶۳ ـ پنجشنبه ۷ ژانویه ۲۰۱۰


 

۲۸ ماه مه   ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

یک حس مثل توفان به تنم هجوم می آورد و همه سلول هایم از خواهش و نیاز زندگی پر می شوند. طغیان می کنند، می طلبند…. و بعد به نوعی ویرانی منجر می شوند. از خودم متعجبم! آیا همه فصلها در یک لحظه کوتاه وجودم را به شکفتگی بهار می برند و به سرعت به زمستان می رسانند؟ به اندازه چند بار چشم بر هم نهادن و پلک زدن؟….

قرار شده است هفته ای یکبار با منصور کار مطالعه در مورد شرایط ایران را شروع کنیم. منصور به طور خارق العاده ای انسان است. سریع و با شعور است. با دانش است. اولین روز بحث و گفتگویمان را در کتابخانه شروع کردیم. بعد به مرکز شهر رفتیم. روی یک نیمکت نشستیم و به گذر آدمها نگاه کردیم. عصر خوبی بود. "ملیسا" به تنهایی قدم می زد و نوشابه می نوشید. "اریک" و بازیگر نمایشنامه ۳:AM از دور با لبخند سلام کردند….چند ساعت بعد وقتی که داشتم پلی کپی می گرفتم "اریک" را دوباره دیدم که داشت سوار ماشینش می شد. مرا که دید ایستاد و گفت: دوست داری ترا به خانه برسانم؟

گفتم: متشکرم… باید کارهایم را در اینجا انجام بدهم….

گفت: دارم به آلمان می روم. در یک تئاتر کوچک کار پیدا کرده ام و بازیگری خواهم کرد.

برایش آرزوی خوشبختی کردم و رفتم. اما ناگهان همان حس خاص صبح در درونم جرقه زد و آرامش را از من گرفت. گویی این حس که از صبح در من می دمید و گم می شد مرتباً به من می گفت: زندگی در آمریکا فقط "لحظه" است… یک سلام… و یک خداحافظ…. مثل نوشیدن یک قهوه در یک فنجان پلاستیکی….باید به آن عادت بکنم…. به "لحظه"… به این که هیچ چیز "عمق" ندارد! "اریک" وقتی با من حرف زد گونه هایش سرخ شدند، اما مسلط و با اعتماد بنفس ایستاد… و همین اعتماد بنفسش  برایم دلپذیر بود… من نمی فهمیدم چرا بعضی از مردان در مقابل زنان سرخ می شوند! آیا از زنان می ترسند؟ از جسارتشان؟ از احساساتشان؟ از قدرتشان؟ از زنانگی شان؟ "آندره" هم چند روز پیش وقتی که با من صحبت می کرد، دست و پایش را گم کرد و سرخ شد و حرف زدن از یادش رفت. از خودم پرسیدم: آیا من شاخ دارم یا دم دارم؟ چرا مردها در اینسوی دنیا اینقدر از زنان هراس دارند؟ آیا زن مثل هنر، کاتالیزری است برای جوشش پرشتاب خون در تن انسان؟ مثل خواندن یک شعر ناب در اوج تنهایی، یا دیدن فیلمی که در آن شور زندگی و مقاومت موج می زند؟

از پشت شیشه، ماشین "اریک" را دیدم که دور شد و من باز هم پلی کپی گرفتم….

در خانه فیلمی دیدم درباره برهه ای از زندگی مارسل پروست… درباره اندیشه هایش، فلسفه اندیشگی و روانشناسی کارهایش…. درباره اینکه او رابطه جهان واقعی با دنیای ناخودآگاه انسان را چگونه می بیند… اینکه یک شیئی، یک حادثه، یک فضا، یک مکان چگونه ما را به خاطره های کودکی و جوانی مان می برد و از یک خاطره به خاطره دیگر سفر می کنیم، از یک بعد به بعد دیگر…. از یک زمان به زمانی دیگر…. با تداعی معانی و با تاکید بر زمان…. پروست شناسان کار او را از دیدگاههای گوناگونی تفسیر کردند و سپس درباره ارتباطاتش صحبت کردند بویژه رابطه عمیقش با مادرش…. او از یک خانواده اریستوکرات کلیمی بوده است و روابطش نشان می دهند که او هموسکسوال بوده است.

بعد یک تئاتر تلویزیونی دیدم درباره گرترود استاین Gertrude Stein and a companion  . نویسنده ی این نمایشنامه Win Wellis بوده که قبل از اجرای نمایشنامه اش مرده است. این نمایش در برادوی به روی صحنه آمده و دو جایزه را برنده شده است. هم از اجرا، هم از بازیگری توانمند بازیگران، هم متن، هم فرم (تداخل زمانی و استفاده از هنر مونتاژ در تئاتر) و هم زبان بسیار زیبای آن بسیار خوشم آمد.

شب با منصور به بار ۶۲۰ رفتیم که ویژه همجنس گرایان مرد بود که از فضای آن خوشم آمد. فضای بار سنگینی تنهایی را برای لحظه ای از من زدود. فکر کردم انگار "بار" برای تنهایان ساخته شده است. رقص چیزی را که در وجود آدم مثل بغضی گره بسته و خفه سنگینی می کند، رها می سازد…. رها از همه ی قراردادها و فشارهای زندگی….

وقتی به خانه آمدم کاوه به دموین رفته بود. احساس گناه دوباره تنم را سنگین کرد.

وقتی که به خواب رفتم، خواب دهکده ای را دیدم خیس… دهکده ای بین ایران و آمریکا که سرسبزی آمریکا و شمال ایران را داشت. یک غم جادویی در برکه ای، در رودخانه ای یا نهری آرام موج می زد. در کنار آن برکه یا نهر خانه ای بود که آدمهایی گرسنه در آن زندگی می کردند. باران می بارید. به یک مجتمع رفته بودم برای دیدار کسی. گویی می خواستم "جوئن" یا "جویس" یا "اِلسا" (معلم های زبان انگلیسی در کلیسا) را ببینم. اشتباهاً به اتاق دیگری رفتم و در آنجا جمع شاد خانواده های (ش) در ایران را دیدم. آنها غریبانه با من رفتار کردند. دلم گرفت. مثل بیگانه ای سوار آسانسور شدم و در محوطه مجتمع ساختمانی قدم برداشتم. دختری گریه کنان به سراغم آمد و چیزی از من پرسید. پرسشش را به خاطر نمی آوردم . گویی یک دختر آمریکای لاتینی بود که چیزی را از دست داده بود. حالا تکیه گاهی را یافته بود. من تکیه گاهش شدم. نشستیم سر یک سکو و دختر برایم درد دل کرد.

بعد خواب دیگری دیدم که اثرش امروز اصلاً رهایم نمی کرد: من و کاوه (گویی حدود ۷ ساله بود) به خانه ای بزرگ وارد شدیم. خانه در ایران نبود. نمی دانم در آمریکا بود یا اروپا…. باید به پدر کاوه تلفن می کردم. حکمران آن خانه یک مرد بورژوای تکنوکرات بود. همسرش زن خانه دار کم حرفی بود که دو یا شاید سه تا بچه داشت. به مرد گفتم: باید تلفن بکنم! مرد تلفنی را که در وسط اتاق قرار داشت به من نشان داد. وسایل خانه اش  همه مدرن با تکنولوژی پیشرفته بودند. مرد هوای وسایل خانه اش را بسیار داشت و سعی می کرد که آنها را همیشه تمیز و براق نگه دارد. از داشتن چنین اشیایی احساس غرور بیشمار می کرد. تلفن را به من نشان داد. تلفنی کامپیوتری بود که شماره ای روی صفحه آن قرار نداشت. فقط یک کلید داشت و من از او نپرسیدم که چگونه می شود از این تلفن استفاده کرد. دکمه را چند بار فشار دادم. گویی می خواستم شماره شرکت پدر کاوه را بگیرم. گویی در جایی بودیم که اصلاً ماشین پیدا نمی شد و ما می بایستی به خانه برمی گشتیم. یکباره تلفن خراب شد. مرد خانه پیژامای زرشکی ابریشمی بر تن داشت. از پله ها بالا می رفت که متوجه شد که تلفن خراب شده است. گویی بلایی نازل شده باشد، برگشت و قدری با تلفن ور رفت و گفت: خراب شد!! گویا مرد دکتر بود چرا که گفت از این تلفن فقط برای ارتباط سریع با بیمارانم استفاده می کنم و یک تلفن اورژانس است! من بسیار خجل شدم که تلفن را خراب کرده بودم مرتب به او می گفتم: عیبی ندارد. هیچ نگران نباشید. هر چقدر برای تعمیر آن لازم باشد، من پرداخت خواهم کرد! در همین موقع پدر کاوه به خانه آن مرد آمد. گویی کسی از تلفن دیگری به او خبر داده بود که ما کجا هستیم. تلفن را وارسی کردند و یکنفر گفت که حدود ۶۰۰ دلار خرج تعمیرش می شود. قلبم فرو ریخت! به زندگیم در آمریکا فکر می کردم که چطور خواهم توانست این همه پول برای تعمیر این تلفن بپردازم! اما با غرور و خونسردی کامل ایستادم و گفتم: "هیچ نگران نباشید، من می پردازمش" گریه و زاری های احمقانه مرد صاحب این تلفن ـ مرا آزار می داد. نمی خواستم دیگر صدایش را بشنوم. در اتاقی دیگر مادری به بچه اش غذا می داد.

از پشت پنجره های شیشه ای سرتاسری خیابان را در بالای تپه می دیدم. و متوجه شدم که خانه در بالای تپه واقع شده است. در ایوان جلوی خانه به پله ها نگاه می کردم و به خیابان که بارانی بود و به آسمان که ابری بود….

بالاخره برای نمایشنامه ام که در طول این مدت موضوعش بسیار عوض شده، عنوانی یافتم : "تکه ای از بیوگرافی زنی ناشناس"!