امروز دومین روز کار جدید است. و بی خوابی… آه چه خوبست بی خوابی….چه فرقی می کند که آدم در خواب باشد یا در بیداری… "عذاب" جزئی
شهروند ۱۲۶۵ ـ پنجشنبه ۲۱ ژانویه۲۰۱۰
اول جون ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
امروز دومین روز کار جدید است. و بی خوابی… آه چه خوبست بی خوابی….چه فرقی می کند که آدم در خواب باشد یا در بیداری… "عذاب" جزئی از زندگی روزمره تبعیدیان و بیگانگان است! باید با آن کنار آمد، اما نباید تبدیل به "عادت" بشود. در محیط کار جدید دانشجویان و سرپرستان محل کار همه با تعجب به من نگاه می کنند. آنها می دانند که جای من آنجا نیست، اما آنها نمی دانند که "نیاز" چگونه آدم را به سخت ترین کارها مجبور می کند. همه چیز بعد از یکی دو روز عادت می شود، اما "حقارت" را نباید عادت کرد! "پوئی" آخرین امپراتور چین هرگز نتوانست به "عادت"، عادت کند. باید رسم "عادت" را شکست. می توان در تئوری، نظریه داد. و چنین کاری در تجربه عملی، شکل جدیدی به وجود می آورد. و شکستن عادت کار متحولانه و انقلابی تلقی می شود.
همکارانم دانشجویان جوانی هستند از کشورهای در حال توسعه… از هند، مالزی، چین، ایران…. و sam یک سیاهپوست بسیار فقیر آمریکایی است که به خاطر ساده دلی اش همه او را به نوعی دست می اندازند و یک دختر سفیدپوست بسیار مذهبی از جنوب آیواسیتی. وقتی می بینم که همکاران "سم" به تنزل انگاری او هدفشان دستیابی به قدرت است، چیزی در من جوانه می زند که می خواهم یک یک آن آدمها را سرجایشان بنشانم، هر چند کارم را از دست بدهم!
"سام" که دارد دکترای بازرگانی می گیرد، کیسه های متعفن زباله را بی آنکه خم به ابرو بیاورد بلند می کند و جا به جا می کند. امروز تماماً به فکر قصه "آلمانی ها" بودم که دیروز خوانده بودمش و به خود گفتم : "باید کلمه "نه" را آموخت." همین سر هم کردن ها باعث شده که کثیف ترین و حقیرترین کارها را به خارجی ها بدهند. تن دردادن به کارهای حقارت بار باعث می شود که مردم به دیده ی تحقیر به آنان بنگرند و بالطبع آن فرد نیز به دیده تحقیر به خود می نگرد.
این تقسیم بندی های طبقاتی و پی آمدهای استثمار مرا بسیار خشمگین کرده است و دلم می خواهد زمین و زمان را بهم بکوبم ـ ما وقتی در ایران تئوریهای مربوط به جوامع طبقاتی را می خواندیم، فقط ناظر بر زندگی زحمتکشان بودیم، اما در اینجا آن خوانده ها را عملاً تجربه می کنیم و این تجربه ها سهمگین اند!
ژولین دختر ناقلای چینی با اینکه بسیار جوان است بسیار زیرکانه از زیر کار در می رود و ککش هم نمی گزد. با اینکه سوپروایزرها کلک هایش را می فهمند، باز هم از رو نمی رود. آنها هم اندک اندک دیگر کاری به کارش ندارند نه از حقوقش کم می کنند و نه از مقام و منزلتش کم می شود.
با سوپروایزر سفیدپوست که دختری از جنوب آیواست نزدیک شدم. پدرش زنبور عسل پرورش می دهد و خودش دارد برای تدریس در Secondary School رشته آموزش و پرورش می خواند. گفت: با دو سال تحصیل می شود معلم شد. در آغاز حقوق سالانه ۱۳ هزار دلار است، بعد کم کم زیاد می کنند.
بعد از کار وقتی که از "یونیون" بیرون آمدم "اریک" را دیدم. گفت دارم وسائلم را جمع آوری می کنم چون برای رفتن به یک کشور دیگر باید یک خانه تکانی حسابی کرد. پرسیدم: کی حرکت می کنی؟ گفت: فردا !
به جورابها و کفش هایم نگاه سریعی انداخت. گفتم: گاهی دلم می خواست با هم یک نوشیدنی می نوشیدیم. اما فکر می کنم که حالا خیلی دیر است.
با هیجان گفت: خیلی هم دیر نیست. امشب در بار Deadwood همه جمعند! "تیم تروی" هم آنجاست و همه از ساعت ۱۰ شب به آنجا می آیند. به دهانم نگاه کرد. به شکل لبخند زدنم. می دانستم در شکل خنده و حالت لبهایم چیزی را جستجو می کند. نگاه کردنش به ریزه کاریها برایم بسیار جالب بود. همین حالت هم در من هست. وقتی به او نگاه می کردم به آرایش سبیل هایش، پوست صورتش و شادابی آن خیره می شدم. برق چشمهایش که شیطنت خاصی در آن است و کنار لبش که نشانی از پارگی در آن است و گوش چپش که احتمالاً در اثر تصادفی بخیه خورده است و یک گلوله بسیار کوچک گوشت اضافی بالای لاله اش چنبره بسته….
احتمالاً نگاه خیره من روی ریزه کاریهای چهره اش او را همیشه به نوعی دستپاچه کرده است و آنچه او را دوست داشتنی می کند، اعتماد بنفس عجیبی است که دارد. چیزی که من در آدمها ستایش می کنم. آیا این اعتمادبنفس از حس پشتوانه داشتن و قدرت مالی نمی آید؟ وقتی که ثروت حاکمیت را تعیین می کند؟
در نگاهم خیره شد. گفت: اشکالی ندارد! همیشه وقت هست که یکدیگر را ببینیم!
وقتی که از همدیگر خداحافظی می کردیم، گونه هایش سلامت تر شده بود. من همانطور بر جایم ایستاده بودم. رویش را برگرداند. دوباره به طرفم آمد. دستم را دراز کردم برای خداحافظی. دستش را برایم دراز کرد. یک رگبار بارید… و بعد رفت!
برای کار جدید در کتابخانه دپارتمان تجارت اقدام کردم. دیو مارتین گفت: اگر وام گرفته ای نمی توانی Work study داشته باشی! چیزی مثل سرنگ تمام خون تنم را بیرون کشید. بی رمق به خانه آمدم. آشفته در خانه قدم زدم. از پله ها بالا رفتم. پائین آمدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. کاوه آمد…. لاغر، پریده رنگ و بسیار عصبی بود. داشتم عکس العمل عصبی نشان می دادم که دیدم پسر عزیزم از من دردمندتر است. با تنی متشنج شورت سفید ورزشی اش را به من نشان داد. غرق خون بود. و یک باریکه خون خشک شده از بالای رانش تا ساق پایش کشیده شده بود. زخم بالای رانش را به من نشان داد و زیرلب به همکاران ورزشی اش فحش داد. دلم فرو ریخت… به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را…. می دانستم که به خاطر اینکه مرا آزار ندهد به من نمی گوید که چه اتفاقی رخ داده است. نمی دانستم بر او چه گذشته. به من نمی گفت. گفت: برای امتحان فردا باید یک کتاب بخوانم و درباره اش یک مقاله بنویسم. و به اتاقش رفت.
وقتی آدم بچه دارد همیشه تیزی یک چاقو را زیر گلویش حس می کند… باید زنده بمانی….تو مسئولی….تو کودکی را به دنیا آورده ای و محکومی که زنده بمانی… و باید باید باید با تمام توانت به او زندگی بدهی… باید …باید…باید