دلم خوشست شوهر دارم! یک شوهر مثلاً هنرمند!! از من سوءاستفاده می کند. دروغگو شده است. دغلباز شده است. تنبل و بیعار شده است. دست و پا چلفت
شهروند ۱۲۶۶ ـ پنجشنبه ۲۸ ژانویه ۲۰۱۰
جون ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
یک مونولوگ برای تئاتر به زبان فارسی :
"مونولوگ یک زن ظرفشوی خشمگین"
شوهر؟ دلم خوشست شوهر دارم! یک شوهر مثلاً هنرمند!! از من سوءاستفاده می کند. دروغگو شده است. دغلباز شده است. تنبل و بیعار شده است. دست و پا چلفت و طماع شده است. کون لیسی این آمریکائی های کثافت را هم می کند! از خورد خودم و بچه ام زده ام تا او یک دوچرخه بخرد. یک گیتار هم بخرد… دوتا ….چون یکی را از Garage sale خریده است!
همین چند روز پیش ۲۰۰ دلار پول لباس داده است. به من دروغ می گوید. به خیال خودش سرم کلاه می گذارد. مثل این مردهای سگ مزاج می خواهد تا یک سنت آخر از حساب وامانده پدرسگ مرا دربیاورد برود خرج این آمریکائی های پدرسگ بکند تا دوستی را از آنها گدایی بکند! ماشین دست دوم خریده است آنوقت من باید با پای پیاده به سرکار بروم، تمام روز را مثل یابو کار کنم و بعدش بدو بدو برگردم به خانه تا برای آقا شام درست کنم! او اصلاً نمی فهمد که ظرف شستن در آشپزخانه این رستوران لعنتی یعنی چه! زمین که می شویم تمام فحش های دنیا را بر سر این کاشی های بیچاره فرو می ریزم تا او سرش بالا باشد. و گرنه او که درآمدی ندارد! این منم که تمام روز مثل اسب عصاری دور خودم می چرخم. روز یکشنبه ۵ دلار به او داده ام که برود سلمانی تا اینطوری اعتماد بنفس پیدا کند و درسش را بخواند. تاریخ هنر! تئوری موسیقی! مگر او می تواند توی این خراب شده با تئوری موسیقی شکم خودش و بچه اش را سیر کند؟! آنوقت او به جای اینکه کتابهایش را از کتابخانه قرض بگیرد رفته است یک کتاب پدرسگ از "سالینجر" خریده است که به همکلاسی هایش بگوید منهم می توانم کتاب بخرم…. کتاب را هم انداخته است گوشه ماشین فکسنی اش و با بقیه پول هم رفته است رستوران مک دونالد و یک ساندویچ پدرسگ خورده است!
می دانم که از دوستان پدرسگش کلی قرض کرده است. من همین دیروز بهش ۸ دلار داده ام برای بنزین ماشینش و بقیه اش هم خرج خوراکش. اما می دانم که حاصل دسترنج مرا برده و ۵۰ تا تی شرت سفید پدرسگ خریده که روی آنها نقاشی بکشد تا مثلاً یکی از او آنها را بخرد، اما می دانم که همه را به دخترهای موطلائی پدرسگ کالجش هدیه داده است! و حالا دوباره از من دلارهای پدرسگ می خواهد و آنطور که خودش می گوید برای بنزین… مگر آدم چند بار در هفته بنزین می زند؟…..وقتی که به خانه می آید یکجوری قیافه خسته و عصبانی و افسرده به خودش می گیرد که انگار روز بدی داشته است. به من چه که بلد نیست روزهایش را چطور بگذراند! جانم به لبم آمده بس که سرم را جلوی این و آن خم کردم تا او سرش بالا باشد! تازه او خجالت هم می کشد وقتی کسی می فهمه که او زن دارد تازه… زنش هم ظرفشویی می کند!
همه اش تقصیر من سگ پست بیشرف است که همه زندگیم را برای او گذاشته ام… که حالا مرا مورد استفاده قرار بدهد! اصلاً نه به فکر آینده خودش است نه این بچه معصوم و نه من! اگر می خواهد یک ماشین نوی پدرسگ بخرد که کمتر روی دستش خرج بیندازد، خب باید کار بکند و پولهایش را جمع کند تا قسط هایش را بدهد! نمی دانم این آدمهایی که تازه مثلاً با آنها دوست شده چه توی گوشهای وامانده اش می خوانند که از آدمیت هم هی دارد دور می شود…. باید فکری بکنم… ولش بکنم تا ببینم چطور می تواند زندگیش را جمع و جور بکند. بعد هم خودم را به درک وصل کنم. خودم خودم را با دندانهایم تکه پاره بکنم. خود پدرسگ بیشرفم را که نمی دانم کدام روح پدرسگی در من حلول کرده و سرنوشت پدرسگ مرا اینطور پدرسگ کرده است!… دلم خوشست آمده ام آمریکا!… آمریکا بخورد توی سر هر آدمی که دوست دارد بیاید توی این خراب شده!
از همه متنفرم… بیشر از همه از خود پدرسگم که باید پس مانده های این آمریکایی های پدرسگ را در گوشه این آشپزخانه متعفن بشویم!….. نه …نه …. پدرم انسان بزرگی بوده است با گردن افراخته… و سرش آنقدر بلند بوده است که به ابرها می رسیده است. من خودم سگم. سگ شده ام. یک سگ گرگی با یک لبخند احمقانه شرمسار….با یک عوعوی تکراری درونی…
بس است. بس است. بس است. حقارت بس است دیگر!
۱۵۰ تومان پول ایرانی را که تنها یادگار آن کشور رنگباخته بود، ازش دزدیدند برای کلکسیون هایشان و او جیکش در نیامد! مرد و به این بی زبانی؟…
آن روسری زربفتی را که تنها یادگار پدرم بود توی یکی از همین مثلاًٌ گردهمایی های کالجشان در معرفی فرهنگ کشورهای دیگر در یک چشم بهم زدن ازش دزدیدند و او هیچ اعتراضی هم نکرد! آخر این آدم دست و پا چلفت، تو نگفتی که این روسری گرانبها مال زنم بوده است؟! لابد گفته: عیبی ندارد! نوش جانتان ای دزدهای سرگردنه…. اگر می خواهید باز هم هدایای گرانبها برایتان خواهم آورد تا با کمال طراری دوباره آنها را بدزدید. حاصل رنجهای زنم را بدزدید. ….بدزدید…. اصلاً زنم را هم بدزدید. دخترم را هم بدزدید، اما فقط یک نیم نگاه حقارت بار به من بیندازید! من کون کثافت بار این آمریکائیهای پدرسگ را نفرین می کنم که به جای دستها و پاهای زحمتکش من و دخترش باید در ماشین او بنشینند و …..بعد هم او را تا ته استخوان بلیسند!
تنها یک آرزو برایم باقی مانده: دلم می خواهد نشسته باشم روی یک صندلی بلند، دخترم هم روی زانوانم نشسته باشد و سرم تا نزدیک ابرها برافراشته باشد مثل افراشتگی پدرم و همه این آمریکائی های پدرسگ نگاهمان کنند و دنبال یک کلمه بگردند… یک کلمه نایاب، یک کلمه نادر، یک کلمه بی همتا که تصویرگر سرافراشتگی من و دخترم باشد. کلمه ای ماوراء غرور، ماوراء "وقار" ماوراء "بزرگی"….
بعد بروم بخوابم… دخترم هم کنارم باشد و هرگز دیگر بیدار نشوم!