آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

سپتامبر ۱۹۶۸ ـ ژوئن ۱۹۸۲

«اگر این جهان زبان باز می‌کرد چه می‌گفت؟» استاندال، سرخ و سیاه

برای فهمیدن تصمیم مولود، دلبستگی و ایمانش به رایحه و ترسش از سگ باید به دوران کودکی او بازگردیم. او در ۱۹۵۷ در روستای جنت پینار در منطقه بی شهر قونیه زاده شد. هرگز تا دوازده سالگی یک بار هم پایش را بیرون از روستای خود نگذاشته بود. در پاییز سال ۱۹۶۸ پس از به پایان رساندن دبستان گمان می‌کرد به پدرش در استانبول خواهد پیوست و ضمن کمک به او به ادامه تحصیل خواهد پرداخت، اما پدرش نمی‌خواست. این بود که مولود در روستا ماند و برای اندک زمانی به کار شبانی پرداخت. همیشه کنجکاو بود بداند پدرش چرا اصرار داشت مولود آن سال در روستا بماند. هرگز پاسخ قانع کننده‌ای به این پرسش نیافت. دوستانش (پسرهای عمویش) سلیمان و قورقوت روستای پدری را ترک کرده بودند و به استانبول رفته بودند. به همین دلیل مولود زمستان کسل کننده‌ای در پیش داشت. ده دوازده تا گوسفند داشت که آنها را در شیب تپه می‌چراند. روزها از آن بالا به برکه بی‌رنگ در دوردست، اتوبوس‌ها و کامیون‌هایی که از جاده می‌گذشتند، پرنده‌ها و سپیدارها زل می‌زدOrhan-Pamuk-book.

گاهی می‌دید که برگهای یک درخت سپیدار با باد تکان می‌خورند و فکر می‌کرد که درخت دارد برایش پیامی می‌فرستد. بعضی برگها طرف تیره تر خود را به رخ او می‌کشیدند و برخی طرف زرد شده را. اما ناگهان نسیمی برمی‌خاست و همه چیز را جابجا می‌کرد. برگهای تیره طرف زرد و برگ های زرد طرف تیره خود را نشانش می‌دادند.

یکی از سرگرمی‌هایش جمع‌آوری ترکه و تراشه چوب و خشک کردن و آتش زدن آنها بود. وقتی آتش حسابی می‌گرفت، کامل سگ مولود یکی دو بار دور آن جست و خیز می‌کرد و بعد وقتی می‌دید مولود نشسته است دستهایش را روی شعله آن گرم می‌کند، او هم همانجا می‌‌نشست و مانند مولود بی‌آنکه پلک بزند به شعله‌های آتش زل می‌زد.

همه سگ های ده مولود را می‌شناختند. آنها حتی وقتی مولود در میان تاریکی آرام‌ترین شب از کنجی ناگهان ظاهر می‌شد هرگز به او پارس نمی‌کردند. این کار آنها حسی را در مولود بیدار می‌کرد که این ده به راستی دهی بود که او به آن تعلق دارد. سگ های محلی معمولن فقط به آنهایی پارس می‌کنند که از بیرون روستا آمده باشند و تهدیدی خارجی به شمار آیند. ولی خیلی وقتها هم پیش می‌آمد که سگها به افراد محلی مثل سلیمان پسرعموی مولود هم پارس می‌کردند. سلیمان بهترین دوست مولود بود. مردم به او می‌گفتند:

ـ سلیمان به نظر می‌آد که فکرهای شیطانی تو سرت باشه. سگها هم اینو فهمیدن!

سلیمان: راستش سگهای روستا هیچوقت به من پارس نمی‌کردند. حالا دیگه ما به استانبول کوچ کردیم. خیلی بده که مولود مجبور شده تو ده بمونه. من خیلی دلم براش تنگ می‌شه. ولی سگ های ده با من همون رفتاری رو می‌کنن که با مولود. فکر می‌کنم لازمه همینجا این موضوع رو روشن کنم.

گهگاه مولود و سگش کامل می‌رفتند بالای یکی از تپه‌ها و گله را به حال خود رها می‌کردند و می‌گذاشتند برای خودش بچرد. از این بالا مولود به دشت های گسترده زیر پایش نگاه می‌کرد و اشتیاق زیستن، شاد بودن و کسی بودن در این جهان پهناور در او زنده می‌شد. زمانهایی بود که در رویاهایش پدرش را می‌دید که با اتوبوس آمده تا او را به استانبول ببرد. دشتهای زیر پایش که گوسفندها در آن به چرا مشغول بودند به یک شیب سنگلاخی نزدیک رودخانه منتهی می‌شدند. و گاه بود که می‌شد دود آتش را در آن سو در حاشیه دشت دید. مولود می‌دانست که آتش را پسربچه‌های چوپان ده همسایه روشن کرده اند که مثل او نتوانسته اند برای ادامه درس به استانبول بروند. از بالای تپه‌ای که مولود و کامل بر آن ایستاده بودند، روزهایی که باد بود و هوا صاف، مخصوصن صبح‌ها، می‌شد خانه‌های گوموش دره و مسجد کوچک و زیبای آن را با مناره کوچکش دید.

عبدالرحمن افندی: به من رخصت بدین تا همینجا رشته سخن را به دست بگیرم آخر من در روستای فوق الذکر زندگی می‌کنم. سال‌های ۱۹۵۰ خیلی از ماها که در جنت پینار و گوموش دره بودیم با روستاییان سه ده همجوار دیگر در نهایت تنگدستی زندگی می‌کردیم. زمستان که سر می‌رسید کسی از ما نبود که به بقال ده بدهکار نباشد. به سختی می‌‌توانستیم خودمان را تا بهار بکشیم. بهار که می‌آمد بعضی از مردهای ده به استانبول می‌رفتند و فعلگی می‌کردند. خیلی از ماها حتی استطاعت پرداخت کرایه اتوبوس به استانبول را نداشتیم. به همین دلیل بقال نابینای ده برای ما بلیت می‌خرید و می‌گذاشت پای بدهی ما در بالای صفحه صورت حساب در دفتر نسیه‌اش. سال ۱۹۵۴ مرد قوی هیکلی از اهالی روستای گوموش دره به نام یوسف به استانبول رفت تا فعلگی کند. دست بخت و اقبال یوسف را به ماست فروشی کشاند و او با فروش ماست در خیابانهای استانبول حسابی پولدار شد. اول برادرها و عموزاده و خاله زاده‌‌هایش را برای کمک پیش خودش به استانبول برد. همه شان در آپارتمان‌های مجردی منزل کردند. تا آن روز مردم گوموش دره چیزی از ماست نمی‌دانستند. ولی به زودی خیلی از ماها رهسپار استانبول شدیم تا این حرفه را پی بگیریم. من وقتی ۲۲ سالم بود رفتم. یعنی بعد از خدمت اجباری (که به دلیل بدبیاری‌های بسیار برای من ۴ سال طول کشید، چون یک خط در میان از خدمت فرار می‌کردم و بعد دستگیر می‌شدم و ناچار می‌شدم مدتی را در زندان بگذرانم، ولی این را باید همینجا به عرض برسانم که کسی نیست که به اندازه من از ارتش ما و افسران شرافتمند آن خوشش بیاید!) در آن زمان سربازان ما هنوز تصمیم نگرفته بودند که عدنان مندرس نخست وزیر وقت را بالای چوبه دار بفرستند. او هنوز در کادیلاک خود در خیابانهای استانبول رانندگی می‌کرد و هر وقت بقایای یک خانه تاریخی و زهواردر رفته به چشمش می‌خورد فورا دستور می‌داد تخریبش کنند و خیابان را پهن کنند. کسب و کار فروشنده‌های دوره گرد سکه بود و آنها از میان همین خرابه‌ها کار می‌کردند. ولی ماست فروشی کاری بود که من نتوانستم از عهده‌اش بربیایم. راستش مردهای روستای ما همه‌شون قوی هیکل و ستبرشانه هستند. ولی من اگه یه روز انشاءالله همدیگر را ببینیم متوجه می‌شین که یک کمی بفهمی نفهمی تکیده و لاغرم. به مرور زیر بار هرروزه چوبی که سی کیلو ماست به ابتدا و انتهای آن آویزون بود، تاب نیاوردم و له شدم. برای اینکه درآمد بیشتری کسب کنم آخرهای شب هم بوزا می‌فروختم. خب ‌سعی می‌کردیم که وزن اون چوبو با پارچه و متکاهای کوچک زیرش قابل تحمل کنیم. ولی ردخور نداشت که ماست فروش ناشی بالاخره گل و گردنش زیر بار، پینه و کبره می‌بست. اولش خوشحال بودم که گردنم تاول و کبره نزده. چون پوست من مثل مخمل نرم بود. ولی بعدش متوجه شدم که چوب لعنتی حسابی به ستون فقرات من حمله برده و آن را ناکار کرده. به همین دلیل به بیمارستان رفتم. یک ماه توی بیمارستان از این صف به آن صف رفتم و بالاخره دکتر به من گفت که باید از برداشتن بار سنگین خودداری کنم. ولی پر واضحه که من باید پول در می‌آوردم و نتیجتا‌ً به جای اینکه دست از کار بکشم دوا دکتر را کنار گذاشتم. به همین دلیل گردن من کج ماند و میان دوستان که مرا «عبدی دختره» می‌نامیدند به «عبدالرحمن کج گردن» معروف شدم. این لقب تازه هم مانند قبلی دل مرا می‌آزرد. در استانبول سعی کردم از هم ولایتی‌ها دوری کنم ولی مصطفی، پدر بدخلق مولود و عمویش حسن را می‌دیدم که کوچه به کوچه ماست می‌فروختند. در همین دوره بود که به راکی پناه آوردم. راکی کمک ‌کرد که درد گردن را فراموش کنم. بعد کم کم از رویاهای خودم برای خرید خانه کوچکی در یکی از این حصیرآبادها و یا دست و پا کردن تکه زمینی دست کشیدم. دیگه سعی نکردم پس‌انداز کنم. تنها هدفم خوش گذراندن بود. با پولی که در استانبول ساخته بودم زمینی در گوموش دره خریدم و با دختر یتیم بی‌چیزی از اهالی روستا ازدواج کردم. درسی که از روزهای شهرنشینی گرفتم این بود که برای اینکه بتونی از عهده‌اش بربیایی باید دست کم سه تا پسر داشته باشی و بتونی اونا رو بیاری به استانبول و ازشون کار بکشی. با خودم فکر می‌کردم قبل از برگشت به استانبول به زودی سه تا پسر بلندبالا و قوی هیکل خواهم داشت و این بار می‌تونم در اولین زمین خالی خانه‌ای بنا کنم و شروع کنم به فتح شهر از همونجا. ولی متاسفانه به جای پسر خدا به من سه تا دختر داد. برای همین دو سال پیش برای همیشه به ده برگشتم. دخترهای من خیلی دوست داشتنی ان. اجازه بدین اونا رو خدمت شما معرفی کنم:

ودیهه: خیال داشتم اسم اولین پسر بالابلندم را که در ذهنم جوان جدی و کاری تصور می‌کردم، ودی بذارم. متاسفانه به جای پسر صاحب دختر شدم. اسمشو گذاشتم ودیهه: صورت مونث ودی.

رایحه: رایحه دوست داره بغل باباش بنشینه و همونطور که از اسمش برمی‌آد بوی خوشی داره.

سمیهه: سمیهه دخترک زبر و زرنگیه و همیشه گریه و شکایت می‌کنه. هنوز سه سالش نشده وروجک خونه را رو سرش گرفته.

عصرها مولود در جنت پینار با مادرش عطیه و دو خواهرش می‌نشست. خواهرها می‌آمدند و نازش را می‌کشیدند تا برای بابا مصطفی افندی در استانبول نامه بنویسد. توی نامه از درخواست کفش تازه تا‌ باتری،‌ گیره بند رخت پلاستیکی و صابون و خیلی چیزهای دیگر به چشم می‌خورد. پدرشان بیسواد بود و خیلی از درخواست‌های آنها را نادیده می‌گرفت یا حداکثر به آنها می‌گفت:

ـ بقال نابینای ده که اینارو داره و ارزونتر هم می‌فروشه.

مادر مولود در پاسخ شوهرش زبان به شکایت می‌گشود:

مصطفی، واسه اینکه بقال ده اونا را نداره از تو نخواستیم که برامون بخریشون. فقط برای این نوشتیم که این چیزها رو نداریم.

نامه‌های مولود به پدرش نهایتا به او حس ویژه‌ای القاء می‌کرد: فهم و شناخت نگارش درخواست کتبی. در نامه نگاری به کسی برای درخواست لازم است این سه شرط رعایت شود:

۱ـ آنچه که واقعا می‌خواهی، که هرگز به راستی نخواهی دانست

۲ـ آنچه آمادگی‌اش را داری که آشکارا اظهار کنی که معمولا برای فهم آنچه واقعا می‌خواهی کمک می‌کند

۳ـ خود نامه، که گرچه القاء کننده چکیده موارد ۱ و ۲ است در واقع خود، متنی طلسم گونه است با درک و فهمی بس بزرگتر و مهمتر.

مصطفی افندی: وقتی اواخر ماه مه از استانبول به ده برگشتم، برای دخترها پارچه‌های گلدار صورتی و سبز آوردم. برای مادرشون یک جفت دم پایی و اودکلن په ـ ره ـ جا. که مولود در نامه ذکر کرده بود و برای خود مولود اسباب بازی که خواسته بود. یک کم تعجب کردم وقتی دیدم مولود خیلی با اشتیاق و امتنان تحویل نگرفت.

مادرشون گفت: بابا مولود تفنگ آبی می‌خواست مثل همون تفنگی که پسرکدخدا داره، نه اینو. دخترها پوزخند زدند. روز بعد با مولود رفتم بقالی نابینا. صورتحساب را که آورد شروع کردیم مرور کردن. وسط کار بعضی وقتها از کوره در می‌رفتم.

ـ آدامس جاملیجا دیگه چه زهر ماریه؟

مولود چیزی نمی‌گفت چون خرید خودش بود. به بقال نابینا گفتم:

ـ دیگه به این آدامس نمی‌فروشی ‌ها!

بقال نابینا با لحنی آینده نگرانه گفت:

ـ مولود زمستون دیگه باید بره استانبول. مغزش برای عدد و رقم و حساب ساخته شده. شاید بالاخره بتونه توی این ده طلسمو بشکونه و بره کالج.

خبر شکرآب شدن میانه عمو حسن و پدر مولود در استانبول زمستان پیش به ولایت رسیده بود. دسامبر سال پیش عمو حسن و دو پسرش قورقوت و سلیمان در یکی از سردترین شب‌های سال خانه‌ای را که در آن با پدر مولود در کول تپه زندگی می‌کردند ترک کرده بودند و به خانه تازه‌ای که خودشان در توت تپه مقابل کول تپه ساخته بودند اسباب کشی کرده بودند و به این ترتیب پدر مولود را تنها گذاشته بودند. صفیه زن عمو حسن که هم خاله تنی مولود بود و هم زن عمویش، به سرعت راهی استانبول شده بود تا شوهر و پسرانش را تروخشک کند. این وقایع حاکی از این بود که به زودی مولود برای اینکه پدرش مصطفی افندی در استانبول تنها نباشد می‌توانست به او بپیوندد.

سلیمان: پدر من با عمویم مصطفی برادر تنی‌اند. ولی فامیلی‌شون با هم فرق داره. وقتی آتاتورک امریه صادر کرد که هرکسی باید یه اسم فامیل برای خودش انتخاب کنه، اداره ثبت احوال و نفوس بی‌شهر مامور پیری را سوار یابویی کرد و با یک عالمه مدارک و دفاتر به روستای ما فرستاد تا اسمهای خانوادگی را برای اهالی شهر در دفترش ثبت کند. در آخرین روز این عملیات نوبت به پدربزرگ من رسید. پدربزرگ من مردی مومن و نمازخون بود و هیچوقت پاشو از دروازه بی‌شهر بیرون نذاشته بود. مدتی فکر کرد و بالاخره فامیلی «آق‌تاش» را انتخاب کرد. دو پسرش طبق معمول جلوی پدر داشتند با هم یک به دو می‌کردند. عمو مصطفی که در آن زمان پسرکی بیش نبود، گفت فامیلی منو «قره‌تاش» ثبت کنین. نه پدر بزرگ من و نه مامور ثبت احوال محلی بهش نذاشتن. اما عموی من مصطفی مرد یک دنده و بدخلقیه. سالها گذشت و قبل از ثبت نام مولود در سیکل اول دبیرستان رفت پیش قاضی و درخواست تغییر نام خانوادگی داد. از اون روز نام خانوادگی عموی من «قره تاش» شد یعنی «سنگ سیاه» ولی ماها همون «آق تاش» یعنی «سنگ سفید» موندیم. پسرعموی من مولود قره تاش داره مشتاقانه روزشماری می‌کنه که پاییز امسال بتونه به استانبول بره و توی دبیرستان ثبت نام کنه. اما بین خودمون باشه از همه بچه‌های ولایت ما که به این امید به استانبول اعزام شدن تا امروز تنابنده‌ای نتونسته از دبیرستان فارغ التحصیل بشه. از میون صد تا ده و شهر اطراف ولایت ما تا امروز فقط یک پسر تونسته به کالج راه پیدا کنه. این پسره عینکی موش مرده هم بالاخره رفت آمریکا و دیگه کسی ازش چیزی نشنید. خیلی وقتها بعد عکسشو تو روزنامه دیده بودند ولی چون اسمشو عوض کرده بود، کسی مطمئن نبود که این همون عینکی موش مرده خودمونه یا نه. از من می‌پرسین اون حرومزاده حتمن تا حالا رفته مسیحی شده.

یک روز عصر آخرهای تابستان آن سال پدر مولود اره زنگ‌زده‌ای را که مولود از بچگی دیده بود بیرون آورد و با هم رفتند به طرف درخت بلوط کهنسال. آرام و بادقت شاخه‌ای را به قطر بازو بریدند. شاخه بلند و اندکی خمیده بود. پدر مولود با کمک کارد و سپس چاقوی جیبی شاخه‌های کوچک را یکی یکی برید و گفت:

ـ این هم ابزار دست فروشی تو.

کبریت آورد و از مولود خواست آتش کوچکی درست کند. پدر مولود یکی یکی گره‌های شاخه درخت را روی آتش سوزاند. طوری که جای گره‌ها سخت شده بود.

ـ یه بار برای این کار کافی نیس. باید شاخه رو بذاری تموم تابستون خشک بشه و چند بار هم روی آتش بگیریش. کم کم مثل سنگ خارا سفت و مثل ابریشم نرم می‌شه. برو ببین باهاش راحتی یا نه.

مولود شاخه را روی دوشش نهاد. چغری و گرمی آن تنش را به لرزه درآورد. آخرهای آن تابستان به استانبول رفتند و همراه خود کیسه‌ای پودر سوپ خانگی، فلفل قرمز خشک، کیسه‌ای بلغور و نان لواش و چند سبد گردو بردند. پدرش بلغور و گردو را به عنوان رشوه به دربانهای ساختمان‌های لوکس می‌داد تا اجازه بدهند آنها برای رساندن ماست و بوزا به مشتری‌ها از آسانسور استفاده کنند. در میان چیزهای دیگری که با خودشان بردند یک چراغ قوه شکسته بود که تعمیرش کنند، یک کتری که پدرش دوست داشت و هربار که به ده برمی‌گشت با خودش می‌آورد، چند تا فرش حصیری برای کف اتاق و مقداری خرت و پرت دیگر. در طول سفر یک روز و نیمه با قطار به استانبول اسباب‌هایی که به زور توی کیسه‌های پلاستیکی و سبدها چپانده بودند از گوشه و کنار بسته‌ها بیرون می‌ریختند و ولو می‌شدند. مولود گرچه گهگاه وقتی یاد مادرش و خواهرانش می‌افتاد و هنوز چیزی نشده دلش برایشان تنگ می‌شد، خودش را در جهان بیرون از پنجره کوپه غرق کرده بود. هر از چندگاهی هم مجبور می‌شد از جا بپرد و دنبال تخم مرغ‌های آب پز که از توی کیسه‌ها بیرون زده بودند و در کف‌ قطار قل می‌خوردند بدود. در جهان آن سوی پنجره قطار، آدم، کشتزار گندم، سپیدار، نرگاو، پل، یابو، خانه، مسجد، تراکتور، نشانه راه، حروف، ستاره و دکل‌ برق بسیار بیش از آن مقداری بود که مولود در دوازده سال نخست زندگی اش دیده بود. دکل‌های برق به چنان سرعتی نزدیک می‌شدند که انگار الان است که بخورند توی صورتش و گهگاه سرش را به دوار می‌انداختند و او به خواب می‌رفت. سرش روی شانه پدرش می‌‌افتاد و وقتی بیدار می‌شد کشتزارهای زرین و گسترده گندم جایشان را به خرسنگ‌های اخرایی داده بودند. بعدها در خوابهایش هروقت استانبول را می‌دید شهری بود ساخته شده روی خرسنگ‌های اخرایی. خط نگاهش با خط سبز رودخانه و درختان قطع می‌شد و او احساس می‌کرد که روحش رنگ عوض کرده است. اگر این جهان زبان باز می‌کرد چه می‌گفت؟

گاه به نظرش می‌آمد که قطار ایستاده است و تمام جهان است که از پشت پنجره رژه می‌رود. هربار که از ایستگاهی رد می‌شدند با هیجان نام ایستگاه را بلند برای پدرش می‌خواند: حمام… احسانیه… دگر…

و وقتی دود غلیظ سیگار داخل کوپه اشک به چشمانش می‌آورد به دستشویی می‌رفت. مانند آدمهای مست تلوتلوخوران در را به زور باز می‌کرد و خودش را می‌انداخت تو. تراورتن‌های راه آهن را می‌دید که چطور به سرعت از زیر سوراخ توالت می‌گریزند. صدای تلق تلق چرخهای قطار به سختی از توالت شنیده می‌شد. موقع برگشتن به صندلی خودش اول می‌رفت تا ته قطار و با دقت هر کوپه را برانداز می‌کرد: مسافران، زنان خفته، بچه‌های گریان، مردهایی که ورق بازی می‌کردند و سوسیس تند می‌خوردند و همه کوپه را به بوی سیر می‌آغشتند، مومنانی که نماز می‌خواندند…

ـ چیکار می‌کنی؟ چت شده؟ چرا اینقدر می‌ری توالت؟ اسهال داری؟

ـ نه.

در بعضی ایستگاه‌ها بچه‌هایی که تنقلات می‌فروختند به داخل قطار می‌آمدند و مولود همزمان با خوردن لقمه‌ای که مادرش به دقت برایش درست کرده بود، تا قطار به شهر مجاور برسد و بچه‌ها پیاده شوند، وقت داشت بسته‌های کشمش، نخودچی،‌ بیسکویت،‌ نان،‌ پنیر، بادام و آدامس آنها را بررسی کند. گهگاه هم چوپان‌ها قطار را از دور می‌دیدند و با سگ‌هایشان به طرف آن می‌دویدند. قطار که از کنار آنها می‌گذشت پسربچه‌های چوپان داد می‌زدند: رووووزناااااااامه. آنها روزنامه را برای پیچیدن سیگار با توتون‌های قاچاقی می‌خواستند. وقتی این را می‌شنید احساس برتری به مولود دست می‌داد. وقتی قطار استانبول وسط مزارع ایستاد مولود احساس کرد جهان چه جای خاموش و آرامی است. در این زمان‌های خاموش و در آن لحظه‌های چشم به راهی که به نظر می‌آمد هرگز به سر نخواهد آمد، مولود زنانی را می‌دید که دارند در حاشیه یک باغچه کوچک خانه‌ای روستایی گوجه فرنگی می‌چینند، مرغها از کنار خط آهن می‌گذشتند و دو یابوکنار پمپ برقی آب داشتند همدیگر را می‌خاراندند و کمی آنطرفتر مرد ریشویی در خلنگزار خفته بود.

در یکی از این ایستادن‌ها از پدرش پرسید:

ـ پس کی راه می‌افتیم؟

ـ صبور باش پسرم. استانبول جایی نمی‌تونه بره.

ـ نگاه کن! راه افتاد!

پدرش خندید.

ـ نه پسرم قطار بغلیه.

در مدرسه ده که مولود پنج سال در آن درس خوانده بود، نقشه ترکیه با پرچمی در بالای آن و عکس آتاتورک پشت سر معلم آویزان بود. در تمام طول سفر مولود کوشید مسیر حرکتشان را روی نقشه تعیین کند. پیش از آنکه قطار به ازمیت برسد خوابش برد و تا زمانی که به ایستگاه حیدرپاشای استانبول نرسیده بودند بیدار نشد.

با تعداد بسته‌های سنگینی که به همراه داشتند تقریبن یک ساعت طول کشید تا آن دو از پله‌های حیدرپاشا بالا بروند و قایق قاراکوی را سوار شوند. این اولین باری بود که مولود دریا را در شفق شامگاهی می‌دید. دریا مثل رویا تاریک و مثل خواب ژرف بود. نسیم بوی شیرین جلبک‌های دریایی را می‌آورد. سوی اروپایی شهر با چراغ‌هایش برق می‌زد. دیدن نخستین بار دریا یک طرف و دیدن این چراغ‌ها یک طرف. مولود هرگز تا پایان زندگی‌اش آن را فراموش نمی‌کرد. وقتی رسیدند به آن طرف، اتوبوس‌ها نگذاشتند آنها با آنهمه بار و بنه سوار شوند. به همین دلیل مجبور شدند چهار ساعت تمام برای رسیدن به خانه شان در حاشیه زنجیرلی قویو پیاده راه بروند.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.