مرد روبهروی تلویزیون نشسته بود و به پیامهای بازرگانی نگاه میکرد. صدای تلویزیون قطع بود. پشت پنجره رفت، در را باز کرد. هوای پاییزی به داخل هجوم آورد. در افق دوردست خط الرأس کوهها از ساختمانها بلندتر بود. نمیدانست چند تابستان یا پاییز است که پشت این پنجره ایستاده و سیگار میکشد. باد در درخت مردهی کاج میپیچید و تکانش میداد. به اطراف نگاه کرد، یک ایستگاهِ اتوبوسِ خالی دید. از دیدن خیابانِ خالی خسته شد و روی مبل مقابل تلویزیون ولو شد، پتویی دور خودش پیچید. مقابل دوربین مردی با کراواتی راه راه، بنفش و طوسی ظاهر شد. تیتراژ نشستهای دکتر در شهر استکهلم و گوتنبرگ مثل مورچههای سیاهی به دنبال هم زیرنویس میشدند. با خواندن اسم استکهلم، مرد توجهاش جلب شد و صدای تلویزیون را زیاد کرد.
مردِ مقابل دوربین از برنامههای آیندهاش که شامل شناخت کودک درون و بالغ بود حرف میزد. “این برنامهها شامل چندین کنفرانس…”
شروع به شمارش سالها کرد. چهاردهسالی میشد که زنش به سوئد رفته بود، همراه دخترشان، با آن دوتا موی دُمموشی شده با روبانی صورتی رنگ.
– بفرمایید.
– آقای دکتر؟
– لطفن صدای تلویزیون رو کم کنید.
– از کانادا تماس میگیرم. من با یک خانمی بودم که حالا این خانم…
خمیازهای کشید و به سمت دستشویی رفت. در آیینهای که از بالای دستشویی آویزان بود به خودش نگاه کرد. روی بینی و گونههایش مویرگهای سیاه و درهمی بود. پوست دور دهانش خشک و چشمانش جمع شده بود. شیر آب سرد و گرم را همزمان باز کرد و مسواکش را زیر آب گرفت.
زنش همیشه میپرسید “چرا این کار رو میکنی؟ چرا آب سرد و گرم رو همزمان با هم باز میکنی؟”
شیر آب را بست.
صدای مرد مقابل دوربین شنیده میشد که میگفت “آخه عزیز من، ما آمدیم با هم زندگی کنیم نه اینکه با هم بجنگیم.”
مرد به دنبال زنش به سوئد رفته بود. دلیوری پیتزا کرده بود و روش پخت لازانیا را هم یاد گرفته بود. اما نمانده بود. از زمستانهای سردش، هوای تاریکش، آسمان نزدیکش و سکوتش میترسید. قید آزادی محض، اقامت، حقوق شهروندی؛ حقوق بیکاری و بیمهی مادام العمرش را زده بود.
مطمئن بود که زنش بالاخره به دنبال او به ایران بازمیگردد؛ برگشته بود، اما بدون دخترشان، همراه با یک وکیل قد بلند عینکی و چند اظهارنامه و اسناد و مدارک. زن سه دانگِ خانهیشان را به علاوهی مهریهاش، گرفته بود.
دوباره جلوی تلویزیون دراز کشید. حالا مرد مقابل دوربین از لیوانی که آرم شبکه رویش حک شده بود جرعهای آب خورد و گلویی صاف کرد و گفت: دو تا دلیل اصلی که از هم جدا شدید چی بود؟ و کی تصمیم گرفتید برای جدایی؟
مرد هیچوقت ندانست که زنش عشق او را در چه لحظهای پذیرفته بود و در چه لحظهای هم او را ترک کرده بود! بعدها پی برده بود که هیچی از این زن نمیدانسته است. تکبر و خودخواهی و اعتماد به نفس او را انگار برای اولین بار میدید.
– جانم شما باید آگاهانه به این نتیجه برسید که این رابطه اشتباه بوده و باید به پایان میرسیده.
– آقای دکتر میخوام فکر نکنم ولی نمیشه!
مرد به ارادهاش فکر کرد و خودش را تحسین کرد و گفت: من پایبند هیچّی نیستم و هیچچیز نمیتونه منو از پا دربیاره!
زن کفشهای پاشنه هفت سانتیاش، پیراهن پلنگی، شال ابریشم و عطر کریستندیور نیمه را همراه با آباژور و آیینهها، سرویس چینی و دیگهای مسی، سرویس قاشق و چنگال مارک زولینگن و روتختی ساتن لک شده و حتا کیف و عروسکهای باربی دخترش را برچسب قیمت زده بود و روی میز وسط پذیرایی پهن کرده بود. کاغذهای دستنویس “حراج فوری لوازم نو و دست دوم به علت مسافرت” را سر در سوپر محله و سبزیفروشی سر کوچه چسبانده بود.
مرد آن موقعها جوان بود و امیدوار! نمیخواست چیزی که خاطرهای از او زنده میکند نگه دارد و خوراکی برای خاطراتش تأمین کند. حتا دخترشان را …؛ و این بود تمام چیزهایی که او را از دخترش دور کرده بود. هنوز میتوانست دخترش را به یاد بیاورد و نمیتوانست جلوی به یاد آمدن او را بگیرد. با اینکه چیز زیادی از او نمیدانست، یعنی اصلن نمیدانست!
مرد مقابل دوربین تکسُرفهای کرد و گفت: بعد از یه مدتی احساس کمرنگ و کمرنگتر میشه، درست مثل پارچهای که دو یا سه دفعه بشورید رنگش میره. من متأسفانه به پیامهای بازرگانی رسیدم. موفق باشید.
بوی زن رفته رفته محو شده بود ولی دخترش نه! گاهی وقتها از فکر چیزهایی که امکان بودنشان بود ولی در واقع نبودند دلآزرده و مأیوس میشد.
“با بینندهی ارجمند بعدی روی خط هستیم”
_ سلام آقای دکتر. من تو یه رابطهای بودم و حالا یه مدتیه دیگه جوابمو نمیده، با من قهر کرده.
صدای دخترش را سالها بود نشنیده بود؛ دختر روی خط با اینکه فارسی حرف میزد اما ته لهجه داشت. تُن صدایش یکجوری آشنا بود. مرد تنش شروع به لرزیدن کرد.
_ بفرمایید چه مدتی توی این رابطه بودید؟ و الان چن وقت است که با شما قهر هستن؟
_ یه سالی میشد که با هم بودیم و الان نزدیک یه ماهه که جوابمو نمیده!
_ببینید خانم قهر کردن نشونهی اینه که بحث و گفتوگو به جایی نمیرسه، و قهر کردن یکی از بدترین حالتهای خشم و عصبانیته و طرف مقابلو به زانو در میاره. مثل این میمونه که ما به او چاقو زدهایم بدون اینکه طرف ازش خون بیاد .
_ راستش آقای دکتر من حالم خوب نیست، یه وقتایی به مردن فکر میکنم، به خودکشی!
مرد تمام مدت به انسانهای بزرگی فکر میکرد که فارغ از داشتن احساس حسرت و از دست دادن هستند. شبیه آن جوکیان یا بوداهایی که وقتی خبر مرگ فرزندانشان را میشنوند یک لبخند پَت و پَهن میزنند.
خودش را این چنین آرام میکرد. بزرگی و عدم وابستگی به علایق دنیوی! اما هرچه که میگذشت بیشتر میفهمید که رویاهایش را از دست داده است.
– صبر کنید، صبر کنید سرکار خانم، موضوعها را باهم قاطی نکنید! این که حال شما خوب نیست نیاز به درمان و دکتر دارید. مثل این میمونه که من بگم دندونم درد میکنه میخوام بزنم فک و سر صورتمو داغون کنم. اینکه نشد نتیجهگیری، شما باید دکتر برید. حالا به من بفرمایید چند سالتونه؟
– من، آقای دکتر هفده سالمه.
“مرد شروع کرد به گرفتن شمارهای که در گوشهی چپ صفحهی تلویزیون ثبت شده بود. می خواست به دکتر بگوید: اسمش را بپرس اسمش را بپرس. اما یکنفر آنطرف خط میگفت برقراری با این شماره برای شما امکانپذیر نمیباشد.”
– آقای دکتر راستش من عاشق دوستم شدم. و اون حالا دیگه منو نمیخواد و با یه نفر دیگه آشنا شده و …
– قربونتون برم، من به شما چی بگم. شما از کجا تماس میگیرید؟
– از سوئد
“مرد لرزش آشکاری در دستانش احساس کرد، چیزی در قلبش، در سر و صورتش کوبیده میشد. چهطور اینهمه سال به حال و روز دخترش فکر نکرده بود؟”
فکر کرد چرا همهی چیزهای زیبا و شیرین که آدمی به آن وابسته است آخرش از دست میرود و همهچیز در درد ریشه دارد و بالاخره یک روز از میان اندوه و خاکستر سر بر میآورد.
_ راستش من از ده یازده سالگی دوست پسر داشتم، بعد هی اتفاقات بد و بدتر! هرکدوم اومدن به من ضربه زدن و مثل یه توپ بیسبال به اینور و اونور پرتم کردن، ولی این یکی با همه فرق داشت.
“مرد به بیاقتداری خودش لعنت فرستاد و گفت: باید مانع از رفتنشان میشدم. پاسپورتشان را آتش میزدم، ممنوعالخروجشان میکردم.”
– جانم اینکه دلیل نمیشه، با چند نفر رابطه داشتید اون هم در سن کم و بعد بگویید تو بدی، اون بده. رابطهی بد؛ نتیجهاش بد، و در تعبیر نهایی من بدم جهان بده؟
– راستش آره، بیشتر از هرچی فکر میکنم خودم بدم!
– به من بگویید خانوادهتون اونها چی میگن؟
– من فقط با مادرم زندگی میکنم. اون هم حالش بهتر از من نیست!
مرد ترسیده بود. سیگاری آتش زد. گوشهایش داغ شده بود. خودش هم نمیدانست دنبال چه چیزی میگشت، دنبال کنترل گشت، زیرش پیدایش کرد و خاموشش کرد. ثانیهای نگذشت که دوباره دکمهی سبز رنگ را فشار داد.
– …
– بذارید از عقبتر بگم…
– من وقتی شش سالم بود…
– بگو جانم…
– وقتی شش سالم بود…
– صداتون رو میشنوم جانم!
– به من تجاوز کردن…
“مرد با خودش گفت: این امکان نداره!”
– آقای دکتر… من حالم خوب نیس!
– جانم عزیزم معلومه که شما آسیب دیدید. نمیخوام ناراحتتون کنم ولی بدترین کاری که میشه با یه آدم کرد این است، آنهم در این سن و سال! این خودش آدم رو از پا میاندازه. شما مثل یک ماشینی هستید که یک تریلی هجده چرخ از رویش رد شده باشه! صددرصد صدمه دیده؛ له و لوردهاید، چه انتظاری از خودتون دارید؟ من شما رو روی خط نگه میدارم…
– بینندگان عزیر بعد از چند پیام بازرگانی …
صورت مرد مُچاله شده بود. به پیامهای بازرگانی نگاه کرد؛ صدای تلویزیون را قطع کرد. به پشت پنجره رفت. باران شلاقوار به ایستگاه اتوبوس خالی میخورد و رقصکنان به طرف پنجره میبارید.
شانههای پهن مرد خودشان را با دمی عمیق بالا کشیدند و بعد با بازدمی پر از هق هق پایین افتادند.
مهر ۹۱