تا روز یکشنبه که پیرانی خبر داد نجف حالش خوب نیست و ساعتی بعد سهراب خبر داد که به حال اغما افتاده است، شاید سه ماهی می شد که او را ندیده بودم. دیدار ما از سالیان دور در روزهای جمعه اتفاق می افتاد و این نیز به علل مختلف و مهمتر از همه کرونا به تعویق افتاد تا به دیدار در لقاء الله بدل شد. اما سه ماه پیش با یک سال و دو سال پیش فرق چندانی نداشت، چون چند سال بود که دیگر نجف، نجف نبود. تا حدود یک سال پیش روزهای جمعه سحر، که از او مراقبت می کرد، او را برای روز جمعه آماده می کرد و به زحمت از اتاقش به سالن پذیرائی می آورد تا آنجا روی مبل بنشیند و ما او را ببینیم و بعد دوباره او را به اتاقش منتقل می کرد که تا جمعۀ بعد روی آن بیفتد. در تمام مدتی که او روی مبل نشسته بود هم همینطور ساکت و مات نشسته بود، نه حرکتی می کرد و نه حرفی می زد. اگر کتابی دم دستش بود که معمولا بود آن را ورق می زد و نگاه می کرد اما نمی خواند. قدرت خواندن از او سلب شده بود. در یک سال اخیر هم دیگر قادر به آمدن به اتاق پذیرائی نبود و در همان اتاق که برتخت افتاده بود به دیدارش می رفتیم. این وضعیت چهار پنج سال آخر زندگی اش بود.
آخرین باری که او توانست در مجامع عمومی ظاهر شود اردی بهشت سال ۹۳ بود که علی دهباشی در مجموعۀ افشار (کانون زبان فارسی) مجلس بزرگداشتی برای او ترتیب داده بود. دوستان از جمله محمود غفاری و سهراب به زحمت او را سوار اتومبیل تا دم در سالن رسانده بودند و از آنجا با ویلچر تا ورودی سالن آمده بود و سپس کشان کشان او را به روی صندلی نشاندند تا به حرف های دیگران گوش بدهد. بعد از سخنرانی ها هم به مصیبتی تا بالای سن رفت و از دیگران تشکر کرد اما هنوز روحیۀ طنزش را از دست نداده بود و در آن چند کلمه ای که گفت، گفت: امیدوار است آنچه دربارۀ او گفته اند حقیقت داشته باشد.
دیدارهای جمعه با استاد نجف از حدود سی سال پیش آغاز شد و دو دوره داشت. دوره ای که او “شمع انجمن” بود و ما را از محضر شیرین خود بهره مند می ساخت و در بحث ها و مطایبه ها و خاطره گویی ها شرکت می کرد و فهمیه خانم هم در کنارش بود، و دورۀ دیگری که دیگر از حافظۀ نجف چیزی نمانده بود. می آمد می نشست و نگاه می کرد. نه گوش شنیدن داشت و نه زبان سخن گفتن. مگر به زحمت چیزی ازش می پرسیدیم و یکی دو کلمه پاسخ می داد و باقی یادش می رفت. این دوره دورۀ بدی بود. نجف چراغ صبحدم شده بود و یارای پرتو افکندن نداشت.
محفل جمعه های نجف، محفل انس بود. محفل ادبی یا سیاسی نبود و در آن از هر دری سخن می رفت. از مسائل روز گرفته تا مسائل تاریخی و گذشته های دور و نزدیک.
علت برپا شدن محفل جمعه ها هم این بود که دوستان قدیم که به نجف علاقه داشتند، گاه و بیگاه در روزهای هفته به دیدارش می رفتند و در واقع مانع کارش می شدند. نجف برای خودش برنامۀ کاری داشت و حضور ناگهانی دوستان موجب قطع کارش می شد. این رفت و آمدها چندان زیاد شد که فهمیه خانم به فکر افتاد و موضوع را با عباس گرمان که از رفقای قدیمش بود در میان گذاشت. گرمان ترتیب جمعه ها را داد و نجف را از دیدار بی برنامۀ دوستان خلاص کرد. این اواخر دهۀ ۶۰ بود.
آن وقت ها من به دیدن نجف نمی رفتم و یادم نیست از چه سالی وارد جمع شدم اما نوری دانشور می گوید که پیش از آمدن ما دوستان قدیم تر مانند مرحوم مهندس مددی و فاضل زاده و تقی زاده و علم شاهی و دیگران پیش او می رفتند. کورش هم از همان سالها به جمع پیوسته بود. نجف آن وقتها که سر حال بود، به غیر از دوستان، در بین نویسندگان جوان اگر مایه ای در کسی می دید، دعوتش می کرد. می دانم که به عباس معروفی زنگ زد و گفت پیش من بیا. معروفی آن وقت ها هنوز خیلی جوان بود هرچند هنوز هم پا به سن نگذاشته است. اما معروفی تا وقتی در ایران بود جمعه ها پیش نجف نمی آمد. نجف او را در روزهای دیگر می دید. این عادت نجف بود که از جوانانی که مایه ای در آنها می دید حمایت کند. چنانکه شاید اولین بار، رمان شوهر آهوخانم علی محمد افغانی را او معرفی کرد و این کار تا معرفی بسیاری دیگر از جمله “طوبا و معنای شب” شهرنوش پارسی پور و “اهل غرق” منیرو روانی پور ادامه یافت.
این دوره از دوره های خوب زندگی نجف بود. بسیاری از رفقا و دوستان قدیمی در این دوره ها شرکت می کردند. مهندس گرمان می آمد که از توده ای های قدیم و از شریف ترین انسان ها بود. دکتر مرندی می آمد که از دورۀ فرانکلین با او همکاری داشت. سید احمد جزایری می آمد که از آبادان با او رفاقت داشت. عبدالحسین ناخدا می آمد که از بچه های آبادان بود. تقی علم شاهی می آمد که مانند دوستان دیگر از آبادان با او هم کجاوۀ سیاسی بود. آقای گودرزی از رفقای توده ای پیش از ۲۸ مرداد می آمد. زهرایی می آمد که ناشر آثارش شده بود. محمد زهرائی البته از زمان کتاب مستطاب آشپزی پیدایش شد. صفدر تقی زاده می آمد که از ابتدا تا پایان پای ثابت مجلس بود. منوچهر انور هم که در ده پانزده سال اخیر مدام در جمع دوستان ظاهر می شد در سالهای دور نمی آمد. گویا مقیم فرانسه بود و در تهران کمتر حضور داشت. به هر حال من اول بار که او را در جمع جمعه های نجف دیدم حدود پانزده بیست سال پیش بود. یک روز که به همراه صفدر تقی زاده در صدر مجلس نشسته بودم، مردی خوش اندام، برازنده و بلند بالا وارد شد و رو به روی ما در کنار زهرایی بر صندلی آرام گرفت. پیش از ورود او بحث همایون صنعتی درگرفته بود و من داشتم دربارۀ خصال همایون نطق می کردم. منوچهر انور که تا آن زمان مرا ندیده بود، شگفت زده شد که این کیست که دربارۀ همایون صنعتی حرف می زند و او، او را نمی شناسد. سر در گوش زهرایی برد و گویا گفت این کیست که چنین بلبل زبانی می کند. زهرایی هم چیزهایی به او گفت که طبعا من نشنیدم و حدس زدم که گفته است روزنامه نگار فضولی بیش نیست. انور حق داشت تعجب کند چون او بیش از هر کس، همایون صنعتی را می شناخت و با او کار و زندگی کرده بود و در تمام دوره های کار و زندگی نیز چشمش به من نیفتاده بود و نمی دانست که من هم با همایون روابطی داشته ام.
در میان اشخاص جمعه ها صفدر تقی زاده جای خاصی دارد، چون هم از دورۀ زندگی در آبادان با نجف رفاقت داشت و هم خود مترجم زبردستی بود. صفدر در این محفل گاه چیزهای بامزه ای تعریف می کرد و لطیفه های شیرین می گفت. او برخلاف امروز که مانند نجف ساکت و صامت شده و به سختی، گذشته ها و گذشتگان را به یاد می آورد، در آن زمانها زبان و بیان شیرینی داشت و هر چیزی را چنان خوب تعریف می کرد که ما هر بار از او می خواستیم دوباره تعریف کند.
زهرایی نیز در یک دوره کمک های بزرگی به نجف می کرد. حقا که رفاقت را در حق نجف تمام کرد. این زمانی بود که کار نوشتن کتاب مستطاب به پایان رسیده بود و زهرائی طبق معمول مشغول آراستن کتاب بود که با رویۀ او، از نوشتن بیشتر طول می کشید. نجف دیگر غربالش را آویخته بود، یکی دو بار سکته مغزی کرده بود و کاری ازش نمی آمد. زهرائی در طول روزهای هفته خودش به دنبال نجف می آمد و او را به دفترش می برد. می خواست به این بهانه نجف را وادار کند برود بنشیند و کار ویرایش داستان های همینگوی را به پایان ببرد. نجف به دفتر زهرایی می رفت ولی کاری نمی کرد. لااقل یکی دو بار که من به دیدارش رفتم مشغول خواندن روزنامه بود. دکتر موحد هم به من می گفت که نجف تمام شده بود و دیگر کاری از او ساخته نبود. به هر حال آن چند ماه برای نجف حاصلی نداشت و نتوانست ۸۰ داستان کوتاهی را که از همینگوی ترجمه کرده بود ویرایش کند. آن کتاب همچنان چاپ نشده مانده است. دورۀ حاصل دادن این درخت پرثمر به پایان آمده بود. اما این کار زهرائی به لحاظ عاطفی بسیار به مدد نجف آمد. او به این ترتیب احساس فایده مندی می کرد و این برای روحیه اش خوب بود. می دانم که جمع آوری مقدمه های نجف دریابندری نیز در همین دوره اتفاق افتاد ولی یادم نیست که این کار به پیشنهاد زهرائی صورت گرفت یا پیشنهاد خود نجف. هرچه باشد کار مهم و با ارزشی است که در آن دوره به صورت “از این لحاظ” در آمد. این نام گذاری های نجف نیز فوق العاده است: از این لحاظ، به عبارت دیگر، چنین کنند بزرگان و …اهمیت “از این لحاظ” در این است که مقدمه های نجف بر کتابهایش مانند پیرمرد و دریا بخش مهمی از آثار او را تشکیل می دهد. او اولین مترجمی است که بر کتابهایش مقدمه های جانانه نوشت و این راز را با مخاطب در میان گذاشت که این نویسنده کیست که می خواهد کتابش را ترجمه کند. علاوه بر این زهرائی در جمع جمعه ها که حاضر می شد، هیچگاه دست خالی نمی آمد. یک جعبه شیرینی با خود می آورد که برای مجلس لازم بود. این کاری بود که من از زهرائی یاد گرفتم و بعد از او، این رویۀ مرضیه را کم و بیش ادامه دادم اما در این زمینه ها هیچ کدام ما به پای علی امامی نمی رسیم که هر بار با یک سبد میوه تر و تازه وارد می شد. من نفهمیدم این علی امامی از کجا پیدا شد و چه کسی او را به محفل آورد اما آدم محترم و وجود مغتنمی است.
از بین پزشکان نیز به غیر از دلارام که خواهر زاده نجف است و همواره به دائی خود سر می زد، دکتر نجل رحیم و دکتر جمشید لطفی به صورت پراکنده در جمع حاضر می شدند. در سالهای آخر که گاهی فکر بردن نجف به خانۀ سالمندان پیش می آمد همواره دکتر نجل رحیم طرف مشورت بود و البته از این کار مانع می شد.
به هر حال جمعه های نجف جای بحث و گفتگو یا درست تر بگویم گپ و گفت بود. کسروی و حزب توده و پیشه وری و مصدق و خیلی های دیگر از موضوعات و داستان های همیشگی این مجلس بودند. خاطرات حزب توده و شعر و شخص اخوان ثالث و ابراهیم گلستان و احمد شاملو و امثال آنها جای خود داشت. مرحوم مرندی یکی از زبان آوران مجلس بود و از هرجا که سخن می رفت او یکی از طرف های بحث بود اما هیچگاه حرف ها و خاطراتش دقیق نبود و به دل من نمی نشست. یکی دو بار هم که نقل قول آورده بود، رفتم از روی کتابها “چک” کردم، نقل قول ها را درست نیافتم. از خودش چیزهایی به آنها می افزوده یا می کاست. سید احمد جزایری که با نجف روابط نزدیک داشت گاه با دختر و دامادش، آقای دکتر موسوی در مجلس حاضر می شد. این آقای دکتر موسوی از جوانان فرهیختۀ افغانستان است که یکی دو بار در مجالس دهباشی هم نطق کرده است و گمانم برای خوانندگان ایرانی آشنا باشد. مهندس گرمان که سرگروه توده ای هایی بود که نجف هم در آبادان جزو آنها بود مردی به غایت درست و مهربان بود. من از طریق نوری دانشور او را شناختم. مهندس گرمان با همۀ توده ای ها دوستی و رفاقت قدیم داشت. یک روز از او خواهش کردم مرا نزد صفرخان ببرد. صفرخان کسی بود که از کودتای ۲۸ مرداد تا زمان انقلاب در زندان بود و نامش احترام بر می انگیخت. دوست داشتم او را ببینم و بدانم این مرد پولادین چه جور آدمی است. از مهندس گرمان خواهش کردم مرا نزد او ببرد و برد. وقتی او را دیدم تمام عظمت او در چشمم فروریخت. ضبط صوت برده بودم و با او به گپ و گفت کوتاهی نشستم. بعد هم آن را نوشتم و چاپ کردم. گویا بعد از چاپ، رفقای توده ای ها به مهندس گرمان تاخته بودند که چرا مرا نزد صفرخان برده است و این قیل و قال تا بحث های جمعه های ما کشیده شده بود. من مانده بودم که چه بگویم. چون صفرخان در نظر اینان مانند بت پرستیده می شد اما در چشم من چیزی از مسائل دور و بر خود نمی دانست. مهندس گرمان آدم منصفی بود. وقتی انتقادها در مجلس بالا گرفت در جواب خرده گیران فریاد کشید که صفرخان همین بود دیگر! عصبانیت او به دو علت بود. یکی اینکه او قد و قامت دانائی و توانائی صفرخان را می شناخت و دیگر اینکه در مخمصۀ انتقاد دوستانی گیر افتاده بود که به شیوۀ پنجاه شصت سال پیش به حزب توده نگاه می کردند، در حالی که نگاه خودش واقعا تغییر کرده بود. این مهندس گرمان از صادق ترین افرادی بود که من از بین دوستان توده ای شناختم. نجف نیز برای او حرمت بسیار داشت و علاوه براین، دوستی دیرینه هم با او داشت. از بین حاضران نوری دانشور بیش از همه با مهندس گرمان نزدیک بود و از جزئیات زندگی اش اطلاع داشت. ای کاش کسی پای صحبت نوری بنشیند و زندگینامه ای هرچند کوتاه و مختصر از مهندس گرمان بپردازد.
آن وقت ها هنوز ایرج پارسی نژاد در جمع ما نبود. برای اینکه ایرج در ژاپن و اروپا و امریکا می زیست اما از وقتی آمد پای ثابت مجلس و یکی از صحنه گردانان شد. من پارسی نژاد را تا پیش از آنکه در مجلس جمعه ها ظاهر شود، ندیده بودم ولی از باقر معین و ستاره علوی و بیشتر از آنها از خود استاد نجف دربارۀ او شنیده بودم. علت اینکه باقر معین و ستاره علوی از او برایم گفته بودند این بود که ایرج در ایام جوانی مدتی در بی بی سی فارسی کار کرده بود. اما از نجف که شنیده بودم بابت این بود که وقتی پس از سکته مغزی اول، با صفدر تقی زاده با او به گپ و گفت نشستیم، برای ما تعریف کرده بود که در آبادان با خانوادۀ ایرج همسایه بوده اند و پدر ایرج دوست خوبی برای پدر نجف بوده است. به گمانم گفته بود که پدر ایرج در آبادان یک لوسترفروشی داشت و پدر نجف پول هایش را نزد او به امانت می گذاشت که حاصلش یک خانه و چند باب مغازه شد که بعد از فوت پدر زندگی آنها از طریق اجارۀ آن می گذشت. در واقع ایرج پارسی نژاد از وقتی وارد شد چندان برایم آشنا بود که انگار چند سال است یکدیگر را می شناسیم. بخصوص که او لدالورود دو کتاب چاپ کرده بود یکی دربارۀ فاطمه سیاح و نقد ادبی و دیگری دربارۀ علی دشتی و نقد ادبی که هر دو جالب بود. البته چون او در این زمینه یک سری کار کرده ممکن است نام کتابها در ذهنم قاتی شده باشد.
حضور ایرج پارسی نژاد در محفل جمعه ها مغتنم بود. او با نجف خاطرات مشترک زیادی داشت و برای کوک کردن و به حرف آوردن نجف مهارت به خرج می داد و این امر بخصوص در سالهای اخیر نجف را تا آنجا که می توانست زنده و سر حال نگه می داشت. به غیر از این بسیاری مواقع نوشته ای قدیمی از نجف را فتوکپی می کرد و با خود به مجلس می آورد تا در آنجا خوانده شود و از این راه اهالی مجلس و بخصوص جوانان را با نوشته های از یاد رفتۀ نجف آشنا می کرد. جالب اینکه وقتی می خواست شروع به خواندن کند ازش می پرسیدیم چند صفحه است تا حوصله مخاطبان سر نرود و او در جواب می گفت دو صفحه! اگر ده صفحه هم بود جواب او همان دو صفحه بود.
و از این رهگذر من با برخی مقالات نجف که ندیده و نخوانده بودم آشنا شدم، از جمله نوشتۀ جاندار و نقد جانانه ای به سنگ صبور چوبک با عنوان معنی دار « نوشتن برای نویسنده بودن » که من قبلا نخوانده بودم.
به هر صورت در سالهایی که استاد نجف دیگر ساکت شده بود؛ حضور ایرج پارسی نژاد موجب گرمی محفل می شد، به خاطر اینکه ایرج از وقت ورود متکلم وحده می شد که موجب اشارات پنهانی دوستان به یکدیگر و در مجموع باعث انبساط خاطر می شد. در غیاب او دوستان به یکدیگر می گفتند تا پارسی نژاد نیامده هر حرفی دارید بزنید، چون از وقتی بیاید دیگر به کسی فرصت حرف زدن نمی دهد. اما حقیقتا ایرج یکی از کسانی بود که در اواخر مجلس، نجف را که در سالهای اخیر صم و بکم در محفل می نشست تا اندازه ای به حرف می آورد. او با یادآوری خاطراتی از گذشته یا گفتن داستانی به صورت نیمه کاره از نجف می خواست بقیۀ خاطره یا داستان را خودش تعریف کند و همین به حافظۀ نجف قلقلکی می داد و چیزهایی را به خاطر می آورد ولی دیگر قادر به یادآوری کامل نبود.
هرگاه ایرج در سفر بود که هر سال چند ماهی طول می کشید، پرویز یشایائی مرا وادار می کرد که رو به روی نجف بنشینم و او را به حرف بیاورم. از میان عکس های یادگاری روزهای جمعه عکسی وجود دارد که این روزها به مناسبت درگذشت نجف این طرف و آن طرف چاپ شده است. آن عکس مرا نشان می دهد که در مقابل نجف روی زمین نشسته ام و نمی دانم صحبت از چه چیزی در میان است یا چه معرکه ای گرفته ام که من و نجف هر دو داریم از خنده غش می کنیم و دور و بری ها همه خنده به لب دارند.
در میان دوستان قدیمی گاهی کسانی چون عبدالرحیم جعفری و شفیعی کدکنی هم پیدایشان می شد. یادم هست یک روز که جماعت گوش تا گوش نشسته بودند، مرحوم جعفری با عصا وارد شد و یک راست طرف نجف رفت و او را در آغوش کشید و گفت « نجف جان من خبر نداشتم تو دو بار سکته کرده ای » و به این ترتیب از نیامدن خود عذرخواهی می کرد اما نجف با همان طنز خاص خودش در جواب گفت «اشکالی ندارد بار سوم با خبر می شوی»! از این قشر گاه دکتر سیروس پرهام هم در مجلس ظاهر می شد و مدتی می نشست. اما سیروس پرهام خودش نمی توانست رفت و آمد کند. محمود غفاری به خاطر محبتی که به دکتر پرهام داشت و خانه هاشان نزدیک هم بود، او را می آورد و می برد.
محمود غفاری خود پای ثابت جمعه ها بود. از آنجا که او اهل شعر است گاه اظهار نظرهایش بحث در می انداخت. محمود شعر کلاسیک را دوست دارد و خود نیز به شیوۀ کلاسیک شعر می سراید. گهگاه بیت دشواری از خاقانی می خواند. خاقانی به قول دشتی شاعر دیر آشنائی است و ابیاتش پرپیچ و خم است و پی بردن به کنه آنها آسان نیست. منوچهر انور خاقانی را دوست نداشت و این موجب بحث و فحص می شد. البته فقط خاقانی نبود که بحث بر می انگیخت، شعر نو، احمد شاملو، نیما، اخوان و مانند آنها هم گاهگاه موجب بحث های بی سرانجامی می شد. خلاصه کلام اینکه بحث های میان محمود غفاری و منوچهر انور خود یکی از جاذبه های مجلس جمعه ها بود. چنانکه وقتی نجف هنوز سر حال بود گهگاه نوری دانشور به شوخی می گفت از فلانی بخواهید تحلیلی در این زمینه ارائه دهد. و نجف می خندید. این کلمۀ “تحلیل” رازی میان نجف و نوری بود. در اثنای این بحث ها گاهی و بخصوص زمانی که نجف دیگر توانایی شنیدن و گفتن نداشت استعداد بی نظیر او نیز مورد بحث قرار می گرفت و این موضوع در میان می آمد که دریابندری با وجود اینکه حتا دیپلم هم نگرفته است چگونه توانسته نثری چنین استوار بیافریند و ترجمه هایی چنان دقیق ارائه دهد و نقدهایی کارساز از خود به یادگار بگذارد. بحث اینکه او هرگز دانشگاه نرفت و یکی از استادان قدر اول نثر نویسی و ترجمۀ ایران شد و حتا به وادی فلسفه سرک کشید بحث مهمی است که لازم است زمانی به آن پرداخته شود. چون نجف دریابندری ۶۰ سال بر فرهنگ و ادبیات ما تآثیر گذاشته است. ظاهرا کسانی که هرگز به دانشگاه نرفتند ولی دانشگاهیان بزرگی شدند مانند اینشتن تعدادشان کم نیست اما آنقدر هم زیاد نیست که آنها را از استثنائی بودن خارج کند. نمونۀ درخشان آنها در اروپا جان استوارت میل فیلسوف بزرگ انگلیسی است که کتاب “آزادی و تربیت” اش را دکتر محمود صناعی ترجمه کرده و نمونۀ ایرانی اش میرزا محمد عبدالوهاب قزوینی است. نجف هم در نوزده سالگی « یک گل سرخ برای امیلی » را ترجمه کرد و از همان زمان نثری به غایت توانا از خود به یادگار گذاشت که به قول منوچهر انور در « زبان زنده » او را شایسته جبه ای از جبه های دهخدا کرده است.
زبان زنده گفتم یادم افتاد یکی از بحث های مهم محفل جمعه ها موضوع همین کتاب “زبان زنده” بود، بخصوص آن قسمت که در هر شعر و در هر بیت روی چه کلماتی باید تکیه کرد تا معنای شعر درست در بیاید. این چیزی بود که تقریبا در پی خواندن هر بیتی از حافظ از سوی منوچهر انور مطرح می شد، هرچند تمام دوستان با آقای انور هم عقیده نبودند اما بحث خوب و مفیدی بود.
صحبت شعرخوانی شد، یاد قدرت الله مهتدی افتادم. قدرت الله مهتدی مترجم بود و انسان شریفی بود که چند سال پیش درگذشت. مهتدی در سالهای آخر عمر از یاران همیشگی جمعه ها بود. یادم نیست چه کسی او را آورد یا معرفی اش کرد ولی از یاران پا برجای جمعه ها شد. مهتدی اواخر عمر دوست می داشت قصیده های بلند، بخصوص قصاید ملک الشعرا بهار و سعدی را از بر کند و در جمع بخواند، اما با وزن و آهنگ شعر کلاسیک آشنائی کافی نداشت و باید اعتراف کرد که شعر را بد می خواند. حافظه اش مانند حافظۀ فروزانفر که نبود. در میانۀ خواندن دچار فراموشی می شد و گیر می کرد. ما تحمل می کردیم چون این کار به حافظه اش کمک می کرد و تحسینش می کردیم چون واقعا در سن و سال ما حفظ کردن قصیدۀ بلندی مثل « ای نفس اگر به دیدۀ تحقیق بنگری – درویشی اختیار کنی بر توانگری » کار آسانی نیست، ولی او این کار احتمالا بیهوده را به جان می خرید و برای ما می خواند. منوچهر انور تاب نمی آورد و به گمانم بیشتر از خوانش بد او عصبانی می شد و سرانجام هم کاری کرد که دیگر مهتدی شعر نخواند. انور حق داشت چون اولا خودش در درست خواندن هر بیت وسواس دارد. ثانیا شعر وقتی بد خوانده شود حال شنوندۀ آشنا به شعر را بد می کند. حرف های انور سبب دلخوری مهتدی می شد چون خودش عقیده داشت که جواز دکلمه کردن شعر را از تقی روحانی، گویندۀ معروف، گرفته و تقی روحانی به او گفته که خوب می خواند. اما من خیال نمی کنم نجف از کار مهتدی بدش می آمد، چون آنطور که تقی زاده برای من می گفت نجف برخلاف آن روزها که دیگر حافظه ای نداشت، خود در جوانی قصاید بلند را ازبر داشت و برای دیگران می خواند.
البته فقط بحث شعر نبود که غلغله در می انداخت. گاه بحث های سیاسی هم پیش می آمد. البته نه بحث های روز سیاسی بلکه بحث های مربوط به تاریخ معاصر ایران و مربوط به پنجاه سال پیش و بیشتر. در این بحث ها تقریبا همیشه پرویز یشایائی یک طرف بحث بود. پرویز یشایائی در چپ گرائی ثابت قدم مانده است و از کشته مرده های بیژن جزنی است. ظاهرا در جوانی با او رفاقت یا همکاری هایی داشته و حالا هم از هر فرصتی برای یادآوری او استفاده می کند. این به خودی خود بد نیست اما گاه موجب آزار می شد. چون چپ ایران طیف وسیع و اقسام گوناگون دارد و در نوع بیژن جزنی خلاصه نمی شود. من هم گاهی مقابل یشایائی در می آمدم و این موجب بحث های تند می شد. آدم وقتی عصبانی می شود مهار سخن از دستش در می رود و زبانش به صراحت غیر لازم می گراید. به همین جهت کورش کارآگاهی مدیر نشر باغ و از جوانان خوب و با مطالعه گاهی که می دید بحث دارد بیخ پیدا می کند و چنین حرف هایی نباید در مجلس عمومی زده شود، آگاهانه وارد می شد و کار را عمدا به نوعی ختم می کرد. او در واقع سعی می کرد که دوستانش را از بلیات زمانه مصون بدارد. اما خیلی وقت ها خود کورش هم چنان تند می شد که باید کس دیگری هوای او را نگه می داشت. این کورش از بچه های خالص و مطلع روزگار است.
خلاصه آنکه محفل نجف، محفل دوستان صمیمی و جایگاه حرف ها و سخن های صمیمانه بود. طبیعی است که آدم ها در خلال این بحث ها بیشتر یکدیگر را می شناختند و با هم نزدیک تر یا از هم دورتر می شدند، اما به هر صورت یکدیگر را تحمل می کردند. مگر قدیمی ها که تاب و تحمل شان کمتر بود و گاهی می رفتند و دیگر نمی آمدند. گذشته از بحث های ادبی و سیاسی، بحث روشنفکری و سنت و تجدد و مانند آنها همواره و به مناسبت های مختلف در میان می آمد و کم و بیش موجب آگاهی می شد. بیشتر از این پاره ای نوشته های شخص دریابندری هم مانند « چنین کنند بزرگان » به خاطر نثر و طنز قوی آن بسیاری اوقات مورد بحث واقع می شد.
در میان کسانی که به محفل نجف می آمدند در سالهای اخیر تعداد زیادی جوان بودند که حضورشان مغتنم بود. جوانان مؤدب و فاضلی بودند و البته فاضل ترین آنها حسین بهروش بود که سر به سر پرویز (هارون) یشایائی می گذاشت و البته از هر کس دیگر هم به او نزدیک تر بود. حسین در اثنای صحبت های یشایائی تکه های بامزه ای دربارۀ کلیمیان می پراند که موجب انبساط خاطر می شد و با اطلاعات وسیعی که از قرآن و تورات و انجیل دارد با اشاره به اساطیر از پس متلک های یشایائی بر می آمد و کار رد و بدل طعنه ها زیبا و شنیدنی می شد.
از دیگر جوانان مجتبی نریمان هم هرگاه در تهران بود درمحفل نجف حاضر می شد. مجتبی تا یکی دو سال پیش مشغول انتشار مجله “سیاه مشق” بود که به ادبیات جنوب می پردازد. یک شماره هم ویژه نامۀ نجف منتشر کرد، و من مطلب «یک کمی توده ای، یک کمی لیبرال» را دربارۀ نجف دریابندری در همان سیاه مشق نوشتم. به گمانم موجب نوشتن مقالۀ دیگری با عنوان «نجف دریابندری کسی که بیش از یک آدم است» نیز همان بحث ها و بچه های حاضر در محفل جمعه ها بودند. اما جزئیات آن یادم نیست.
به غیر از مجتبی نریمان، یک جوان خوب دیگر که مشق داستان نویسی می کرد به نام مجتبی صیدی و یکی از اهالی تآتر، علیرضا چاوش و یک دختر خوب و نازنین به اسم نگین معماریان بیشتر وقتها در مجلس حاضر می شدند. از بین خانم ها گاه خانم لاله مصدق همسر حمید مصدق و خانم ایران مرندی همسر مرحوم مرندی و خانم نوئل میررمضانی همسر آقا فخر نیز گهگاه مهمان جمع می شدند.
یک جوان خوب دیگر هم می آمد به نام آقای اسحاقی که در سازمان میراث فرهنگی کار می کرد و اهل شعر و موسیقی است. گاهی که مناسبتی داشت چند نوازنده با خود می آورد و در اواخر مجلس زیر آواز می زد یا ترانه ای سر می داد. به غیر از او کسان دیگری نیز از اهل موسیقی گاه گداری به مناسبت های مختف از جمله تولد نجف پیداشان می شد و ما را به خاطر دریابندری محظوظ می کردند. تا یادم نرفته این را هم اضافه کنم که از بین مقامات کشور، آقای مسجد جامعی وزیر ارشاد پیشین و عضو شورای شهر تهران چند بار در محفل ما حاضر شد و به نجف ابراز ارادت کرد. برخی اعضای انجمن شهر نیز گاهی به دیدارش می آمدند اما من کس دیگری از مقامات را در آنجا ندیدم.
بگذریم. اکنون آن محفل انس سرد و خاموش شده است. آن جمع از دو سه ماه پیش پراکنده شده و دیگر شمع انجمنی مانند نجف آنها را گرد هم نمی آورد. دیگر چنین محفلی پا نخواهد گرفت. آن محفل نیز با نجف به خاک سپرده شد. از آنجا که نجف در سالهای آخر عمر مدام با بیماری سر کرد و زندگی فلاکت باری داشت، می توان گفت به دست اجل خلاص شد اما به لحاظ عاطفی جای او در دل دوستان خالی خواهد ماند. چون نجف گذشته از آنکه در وادی نثر و ترجمه و ادبیات، ۶۰ سال تاثیر گذاشت، مرد با وقاری بود، مرد خودساخته ای بود، آدم دانشمندی بود، انسان بزرگی بود. یقینا تا مدتها کسی جای او را پر نخواهد کرد. دیگر همتای او نداریم. دریغا نجف! دریغا بزرگانی که می روند و جای آنها را کسی پر نمی کند. می ماند تسلیت به سهراب دریابندری و بیش از آن سحر خانم که در تمام سالهای سخت از استاد نجف نگهداری می کرد.
تهران – ۱۹ اردی بهشت ۱۳۹۹