پارهی هجده/ولادیمیر ناباکوف
در آن فروشگاه بزرگ که صاحباناش ادعا میکردند هر زن کارمندی میتواند از نوک سر تا ناخن پایاش را با آخرین مدِ پوشاک نو کند، و خواهر کوچولویاش نیز پسرهای ردیف آخر کلاس را تجسم کند که دهانشان از دیدنِ پیراهن کشباف پشمیاش آب افتاده، تهمایهای از اسطوره و افسون دیده میشد. همهجا مانکنهای پلاستیکیِ بچههای دماغسربالا با صورتهای فونمانند۱ به رنگهای کهرِ مایل به سبز و لکوپیسهای قهوهای دوروبرم شناور بودند. یکباره متوجه شدم که من تنها خریدار آن مکانِ اسرارآمیزم، و در آن میان، مثل ماهیای در اکواریومی سبزآبی میچرخم. احساس کردم که این زنهای بیروحی که مرا از پیشخانی به پیشخان دیگر و از ستیغ زیرآبیای به جلبکی میبرند، افکارشان بهگونهای عجیب است، و کمربندها و دستبندهایی که انتخاب میکردم به نظر میآمد که از دست حوری دریایی به درون آبِ زلال میافتند. سرآخر چمدان دستیای خریدم و کفش و لباسها را در آن گذاشتم، و یکراست به نزدیکترین هتل رفتم. از روزم خیلی خشنود بودم.
آن عصرِ بس شاعرانه و انتخابهای پر از وسواس، مرا به یاد اسم فریبندهی «انچنتد هانترز» انداخت، اسمِ هتل یا متلی که شارلوت دو سه دمی پیش از آزادیِ من به آن اشاره کرده بود. از روی کتاب راهنمای مکانها جایاش را در شهرک دورافتادهی برایسلند، در فاصلهی چهار ساعتی اردوگاهِ لو پیدا کردم. میتوانستم به آنجا تلفن کنم، ولی ترسیدم ناخواسته صدایام به قات قات انگلیسیِ شکسته تبدیل شود، بنابراین تلگرافی زدم و برای شب بعد اتاقی با دو تخت یک نفره سفارش دادم. چه شاهزادهی دلربای مسخره و دستوپاچلفتی و سستی بودم! وقتی خوانندههایام بشنوند که چه مشکلی با جورکردنِ واژههای نامهی تلگرافیام داشتم ببین برخی از آنها چهطور به ریشِ من بخندند! راستش مانده بودم چه بنویسم: هامبرت و دختر؟ هامبرگ و دخترِ کوچکاش؟ هامبرگ و دخترِ نابالغاش؟ هامبرگ و بچه؟ اشتباهِ مضحک، گذاشتنِ «گ» در پایان اسم که عاقبت هم همین افتاد، شاید بازتابِ تلهپاتیِ این تردیدهای من بود.
و سپس در مخمل شب تابستانی، چه فکروخیالهایی دربارهی معجونِ عشق در سر داشتم! آه، هامبرگِ دون! آیا وقتی به جعبهی پر از مهمات جادوییاش فکر میکرد، خودش انچنتد هانتر۲ نبود؟ آیا برای چیرگی بر هیولای بیخوابی نباید خودش یکی از آن کپسولهای جادویی را آزمایش میکرد؟ در آن جعبه، رویهمرفته چهل تا از آن کپسولها بود، چهل شب آن کوچولوی شکنندهی خفته در برِ تپندهی من؛ آیا برای چندساعت خوابیدن، درست است که یکی از آنها را حرام کنم و در نتیجه خودم را از یکی از آن شبها بیبهره سازم؟ بیتردید نه: هر کدام از آن قرصهای ارغوانی کوچک، هر کدام از این کیهانهای میکروسکوپی با گرده ستارههایاش ارزشمندتر از آن بودند که حرام کنم. آه، بگذار برای چند لحظه هم که شده پر از احساس باشم! وای که از این بدبینیِ خودم به تنگ آمدهام.
۲۶
این سردردِ روزانه در هوای تیرهی این زندانِ گورمانند نابودکننده است، اما باید پایدار باشم. بیش از صد صفحه نوشتهام و هنوز به جایی نرسیدهام. تقویمام گیج است و قیقاج میرود. باید دوروبرِ پانزدهم اوت ۱۹۴۷ باشد. فکر نمیکنم دیگر بتوانم ادامه دهم. قلبام، سرم، همهی وجودم. لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا، لولیتا. حروفچین، تکرارش کن تا صفحه پر شود.
۲۷
هنوز در پارکینگتونام. سرانجام موفق شدم یک ساعت بخسبم، اما ناگهان از کابوس جماعِ بیتوجیه و ستوهآور با نرمادهی پشمالویِ کوچک و کاملا غریبهای بیدار شدم. ساعت شش صبح بود. یکباره به ذهنام رسید که شاید بهتر باشد کمی زودتر به اردوگاه بروم. پارکینگتون هنوز صدمایل تا اردوگاه فاصله داشت و از آنجا تا هیزی هیلز و برایسلند حتا از صدمایل هم بیشتر بود. اگر به آنها گفتم که عصر برای بردن دالی میآیم، فقط به این دلیل بود که فکر میکردم شبِ بخشنده بر بیقراریام سرپوش میگذارد. اما حالا احساس میکردم هر نوع برداشتِ اشتباهی میتواند رخ دهد و همین در من دلهره ایجاد میکرد و میترسیدم که مبادا این تاخیر سبب شود دالی بیدلیل به رمزدیل تلفن کند. بااینهمه، وقتی ساعت نه و نیم صبح خواستم حرکت کنم، باتری ماشین کار نکرد، و دیگر داشت ظهر میشد که پارکینگتون را ترک کردم.
نزدیکِ ساعت دو و نیم به مقصد رسیدم؛ ماشینام را در بیشهی درختانِ کاج پارک کردم. همانجا جوانکی با موهای قرمز و پیراهن سبز در تنهایی دلگیری نعل پرتاب میکرد. پسرک در سکوت مرا به دفتری در ویلایی با روکار سیمانی راهنمایی کرد. چند دقیقه و به حال مرگ دلسوزیِ کنجکاوانهی سرپرستِ خسته و شلختهی مو زنگارگرفتهی اردوگاه را تحمل کردم. گفت، همهی وسایل دالی را بستهایم و خودش هم آمادهی رفتن است. میدانست مادر لو بیمار است ولی نمیدانست حالاش بد است. سپس پرسید که آیا آقای هیز، منظورم آقای هامبرت میخواهند مشاورهای اردوگاه را ببینند؟ یا به اتاقهای دخترها نگاهی بیاندازند؟ هر اتاقی بهنام یکی از شخصیتهای دیسنیلند نامگذاری شده. یا میخواهند به متل ما هم نگاهی بیاندازند؟ یا اینکه چارلی را بفرستیم دالی را بیاورد؟ دخترها داشتند اتاق ناهارخوری را برای رقص آماده میکردند. (لابد پس از رفتنِ من به یکی از آدمهای آنجا گفته، «بیچاره مثلِ روح بود.»)
بگذار برای لحظهای آن صحنه را با تمام ریزهکاریهای پیشپاافتاده و سرنوشتسازش بازسازی کنم: هومزِ عفریته صورتحساب را نوشت، سرش را خاراند، کشوی میزش را باز کرد و پول خردها را توی دستِ ناشکیبای من ریخت. سپس دقیق، اسکناسی را روی پولِ خردها گذاشت و بهگرمی گفت؛ «…و پنج» عکسهای دختربچهها؛ شبپرهای رنگارنگ و هنوز زندهای که به دیوار پونز شده بود («مطالعهی طبیعت»)؛ دیپلمِ مسئول تغذیهی اردو توی قابِ روی دیوار؛ دستهای لرزانِ من؛ کارتی که هومزِ کاردان درست کرده بود و گزارش رفتار دالی هیز در ماه ژوییه روی آن نوشته شده بود («متوسط تا خوب؛ علاقهمند به شنا و قایقرانی»)؛ صدای درختان و پرندهها، و قلب تپندهی من… پشت به درِ باز ایستاده بودم که صدای نفسِ او و حرفزدناش را از پشتِ سر شنیدم. احساس کردم خون بهسمت سرم دوید. لو درحالیکه ساکِ سنگیناش را میکشید و به اینجا آنجا میزد، از در وارد شد و گفت، «سلام» و بیحرکت ایستاد. شوخچشم و شاد به من نگاه کرد، لبهای نرماش برای لبخندی احمقانه و از سویی بسیار دوستداشتنی از هم باز شدند.
لاغرتر و بلندتر شده بود و برای لحظهای صورتاش به زیباییِ آن نقشی که برای یک ماه در ذهن پرورانده بودم، نبود: لپهایاش تورفته بودند و ککمکهای زیادی صورت گلگون و قهوهایِ مایل به قرمزش را پوشانده بود؛ و آن نخستین برداشت (در آن وقفهی کوتاهِ آدمی، در فاصلهی دو ضربان قلب ببر) آشکارا به این معنی بود که تنها کاری که هامبرتِ زنمرده باید انجام دهد یا میخواهد انجام دهد یا انجام خواهد داد این است که برای این بچهیتیمی که گرچه آفتابخورده، به نظر رنگپریده میآید و چشمهایاش از حال میرود (و حتا آن سایهی تیرهی زیر چشمهایاش پر از ککمک شده) آموزشِ عالی، دنیای دخترانهی سالم و شاد، خانهای تمیز، دوستان دختر خوب از سن خودش فراهم کند، و در میان آنها (اگر سرنوشت یاری کند و بخواهد خوبیهایام را تلافی کند) ممکن است برای آقای دکتر هامبرت، مدلین کوچولوی زیبایی پیدا شود. اما «در یک چشم بههمزدن» بهقول آلمانیها آن هالهی ملکوتی پاک شد و بر شکارم چیره شدم (زمان از رویاهای ما جلوتر میرود!) و او دوباره لولیتای من شد، راستش بیش از همیشه لولیتا شد. دستام را روی سر قهوهای مایل به قرمز و گرماش گذاشتم و کیفاش را برداشتم. در آن لباس روشنِ راهراه با طرح سیبهای قرمز و کوچک، خیلی عزیز و دوستداشتنی بود، با دستوپاهای قهوهایِ طلایی و نقطههای یاقوتیمانندِ ناشی از خاراندن و جمعشدن خون و جایِ کش جوراب سفیدش روی همان خط همیشگیِ مچ پاهایاش. به دلیل گامهای بچهگانهاش یا به این دلیل که هرچه من او را دیده بودم کفشهای بیپاشنه پوشیده بود، حالا آن کفشهای پاشنهدار بهنظر برایاش خیلی بزرگ و پاشنههایاش خیلی بلند میآمدند.
خداحافظ اردوی کیو، شاد باشی اردوی کیو، خداحافظ غذای ساده و ناسالم، خداحافظ چارلی. توی ماشین داغ کنارم نشست و مگسِ چابکی را که روی زانویِ زیبایاش نشسته بود با دست زد؛ سپس با همان سرعتی که آدامساش را میجوید پنجرهی سمت خودش را پایین کشید و دوباره به صندلی تکیه داد. در دل جنگلِ راهراه و خالخال تند میرفتیم که از روی وظیفه پرسید، «مادر چهطور است؟»
گفتم، «دکترها هنوز درست نمیدانند که مشکلاش چیست.» گویی چیزیست مزاجی. مجازی؟ نه، مزاجی. باید مدتی دوروبر بچرخیم. بیمارستان توی محدودهی نزدیک شهرک سرسبز لپینگویل است، شهر زندگی شاعر بزرگی از قرن نوزدهم و جایی که من و تو میتوانیم همهی فیلمها را ببینیم. فکر کرد این برنامه معرکه است و میخواست بداند که آیا پیش از ساعت نه شب به آن شهر میرسیم.
گفتم، «ما باید تا وقت شام به برایسلند برسیم و فردا به لپینگتون میرویم. گردشتان به جنگل چهطور بود؟ تو اردوی کیو خیلی خوش گذشت؟»
«اوم.»
«ناراحتی از آنجا آمدی بیرون؟»
«نُچ.»
«حرف بزن لو، ناله نکن. چیزی برایام بگو.»
«چهچیزی پاپا؟ (با طعنهای عمدی این کلمه را کش داد.)
«هرچی.»
«عیب ندارد اینطوری صدایات کنم؟ (چشمهایاش مثل دو شکاف به جاده خیره بودند.)
«اصلا.»
«میدانی، این مثل فیلمهاست… از کی عاشق مامی شدی؟»
«یک روزی لو، بسیاری از احساسها و موقعیتها را خواهی فهمید، مثلا مثلِ همدلی و زیبایی رابطهی معنوی.»
نیمفت بدبین گفت، «په!»
سکوتِ میان گفتگو با سخن از چشمانداز پر میشد.
«ببین لو، چهقدر گاو روی آن تپه است.»
«فکر کنم اگر یکبار دیگر گاو ببینم بالا بیاورم.»
«میدانی لو، بدجوری دلام برایات تنگ شده بود.»
«من نه. راستش من یک جورِ چندشآوری به تو بیاعتماد شده بودم، ولی این مسئله اصلا مهم نیست، چون تو دیگر به من اهمیت نمیدادی. تو خیلی تندتر از مامانِ من رانندگی میکنی میستر.»
سرعتام را از حدود هفتاد تا حدود پنجاه پایین آوردم.
«چرا فکر میکنی من دیگر به تو اهمیت نمیدادم، لو.»
«خب، تو حتا بوسام هم نکردی، کردی؟»
از درون داشتم میمردم. از درون ناله میکردم. جلوتر چشمام به شانهی نسبتا گستردهی جاده افتاد و بهسمت راست آمدم و روی ناهمواری علفهای هرز تلقتلق کردم تا بایستم. یادت باشد که او بچه است. یادت باشد که او فقط…
هنوز ماشین درست نایستاده بود که لولیتا با گرمی توی بغلام رها شد. جرئت نداشتم، جرئت نداشتم که خودم را رها کنم، حتا جرئت نداشتم که به خودم بقبولانم که این (خیسی دلچسب و آتشِ لرزان) شروع زندگیِ وصفناپذیریست که سرنوشت استادانه درستاش کرده و من سرانجام به آن رسیدهام، حتا جرئت نداشتم که واقعا او را ببوسم، دهانِ در حال بازشدناش را با خودداریِ تمام لمس کردم، جرعهای بسیار کوچک، کاملا بهدور از شهوت؛ اما او با حرکتی ناشکیبا، لبهایاش را چنان محکم روی لبهای من چسباند که دندان بزرگ جلو دهاناش را احساس کردم و مزهی پونهایِ بزاقاش را چشیدم. البته میدانستم که این برای او نوعی بازیِ معصومانه است، مسخرهبازی نوجوانی، تقلیدی از تصویر ماجراهای عشقیِ دروغین، و از آنجا که (رواندرمانگرها و همچنین تجاوزکنندههای جنسی میگویند) حدود و قواعد چنین بازیهای دخترانه انعطافپذیر است یا دستکم آنقدر بچهگانه که شریک بزرگسال بهآسانی نمیتواند تمیز دهد، سخت میترسیدم که مبادا زیادی پیش بروم و سبب شوم که او از نفرت و وحشت عقبنشینی کند. از همهی اینها مهمتر، بدجوری میخواستم که او را به انچنتد هانترزِ دورافتاده و بسته ببرم، ولی هنوز هشتاد مایل تا آنجا فاصله داشتیم. درست چند ثانیه پیش از آنکه ماشین گشتِ بزرگراه خودش را به ما برساند، نیروی درونی مقدسی ما را از هم جدا کرد.
رانندهی سرخ و عبوساش به من خیره شد:
«خودرو آبیای ندیدید، درست مثل مال شما، که از سر دوراهی از کنار شما بگذرد؟»
«چهطور…؟ نه.»
لو بااشتیاق از روی من خم شد و دست معصوماش را روی پای من گذاشت و گفت، «ما ندیدیم، مطمئنی که آبی بود، چون…»
پلیس (دنبال کدام سایهی ما بود؟) به دخترک لبخند قشنگی زد و برگشت.
ما هم به راهمان ادامه دادیم.
لو گفت، «کلهپوک باید تو را میگرفت.»
«چرا من آخر؟»
«خب، حداکثرِ سرعت تو این ایالتِ گندزده پنجاه است… نه…، سرعتات را پایین نیاور کودن، حالا دیگر رفته.»
«هنوز راه زیادی در پیش داریم و من میخواهم پیش از تاریک شدن هوا به آنجا برسیم. پس دخترِ خوبی باش.»
لو در آرامش گفت، «بد، دختر بد، نوجوانِ رکوراست اما بانمک… چراغ قرمز بود! من هرگز همچین رانندگیای ندیدهام.»
بیحرف از میان شهر بسیار کوچک ساکتی گذشتیم.
«راستی اگر مادر بفهمد که ما عاشق همایم، دیوانهی دیوانه میشود، نمیشود؟»
«خدای من، اینطوری حرف نزن، لو.»
«اما ما عاشق همایم، نیستیم؟»
«تا جایی که من میدانم نه. فکر کنم دوباره میخواهد ببارد. دلات نمیخواهد از آن شیطانبازیهایات در اردوگاه برایام تعریف کنی؟»
«تو مثل کتابها حرف میزنی، پاپا.»
«چه کارهایی میکردی؟ جدی میخواهم کارهایات را برایام بگویی.»
«تو راحت شوک میشوی؟»
«نه، بگو.»
«برویم تو یک فرعی تا به تو بگویم.»
«لو، باید جدی از تو بخواهم که دیگر از این مسخرهبازیها دست برداری. باشد؟»
«باشد. من در همهی برنامهها شرکت میکردم.»
«آنسویت؟»۳
«انسویت، به من یاد داده شده که با دیگران شاد و گرم زندگی کنم و از خودم شخصیتی سالم بسازم، و درواقع آسانگیر.»
«بله، یک چیزهایی در آن کتابچه دیدم.»
«سرودخوانی دور آتشدانِ سنگیِ بزرگ یا زیر ستارههای لعنتی را خیلی دوست داشتیم. دور آتش هر دختری روحیهاش شاد میشد و با گروه همصدا میشد.»
«چه حافظهی عالیای داری لو، ولی باید زحمت بکشی و حرفهای بد را از کلامات بیرون کنی. خب، بعد؟»
لو با شورواحساسات گفت، «شعار دختران پیشاهنگ شعار من هم هست. زندگیام را با کارهای ارزشمند پر کنم، مثل… خب، مهم نیست چه. وظیفهام این است که مفید باشم. با حیوانات نر دوستام. از دستورها پیروی میکنم. شادم. یک ماشین پلیس دیگر هم گذشت. خیلی گرمام و فکرم و رفتار و گفتارم خیلی فاسد است.»
«امیدوارم همهاش همین باشد، تو بچهی شوخطبعی هستی، لو.»
«آره، همهاش همین است. نه، صبرکن، یک چیز دیگر هم یادم آمد، توی اجاقهای گردان شیرینی درست میکردیم، محشر است، نیست؟»
«خب، حالا بهتر شد.»
«زیلیون بشقاب شستیم. زیلیون، میدانی، زیلیون، کلمهی خانم معلم است یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی. آهان، یادم آمد، بهقول مادر، بگذار ببینم، چی میخواستم بگویم؟ فهمیدم، تصویرهای سایهای درست کردیم، خدای من، چهقدر خوش گذشت.»
«همین؟»
«همین. بهجز یک چیز کوچک، چیزی که نمیتوانم به تو بگویم وگرنه سرتاپا سرخ میشوم.»
پاره هفدهم را اینجا بخوانید
۱. Faunish فاون یا فون، خدای حامی جنگل و برزگران، نیمی شبیه انسان و نیمی شبیه بز (دایرهالمعارف مصاحب)
۲. شکارچیهای افسونشده
۳. Ensuite یعنی «بعد» (م)