آخر هفته ها سخت می گذرد، سخت بمانند جمعه های دوران جوانی مان که خون جای بارون می بارید، بخصوص در ماه سپتامبر که در تمام روزهای این ماه یاد دوستان و رفیقان و انسان های بیشماری می افتی که چگونه وحشیانه به مسلخ برده شدند. نه این که فقط سپتامبر سخت است، نه، تمام ماه ها و روزهای سال بعد از ۱۳۵۷ سخت است. چون هر روزش یادآور اعدام و شکنجه و کشتن مردمی از آن خاک خونین است. از اعدام های پشت بام مدرسه رفاه تا ترور توماج، مختوم، واحدی و جرجانی، از حمله به کردستان، تا کشتن فرزندان غیور کرد…. از اعدام کودکان سال ۶۰ که فقط در یک بخش آن نام ۷ دختر بچه به چشم می خورد ـ از ۹ ساله تا ۱۴ ساله ـ و بزرگترین جرمشان داشتن یک ورقه اعلامیه بود، که شاید خود این کودکان از محتوای آن بی اطلاع بودند. و خطرناکترین واژه در آن اعلامیه آزادی بود.
از کشتن متفکران و هنرمندان سعید سلطانپور، سعیدی سیرجانی، اقدامی، زال زاده، مختاری و پوینده و……تا ترور بختیار، فریدون فرخزاد، میکونوس و قاسملو و … از کدام کشتار بنویسم؟ از کدام که فجیع نباشد. از سر بریدن پیرمردان، بختیار و فروهر، و یا تجاوز جنسی به کودکان دختر و پسر در دخمه هایی به نام زندان های جمهوری اسلامی؟ از کدام بنویسم؟ از دستگیری و زندان های طولانی مدت وکیل مدافع زندانیان، از زندانی کردن و کشتن خبرنگاران و وبلاگ نویسان؟ از محروم کردن کودکان از تحصیل و زندگی به جرم بهائی، افغان و … آیا این وقایع از تعداد روزهای سال بیشتر نیست؟ آیا هر روز یادآور یک فاجعه سینه سوز در ایران زخمی نیست؟ ولی با همه این مصیبت ها سپتامبر (شهریور) خونین تر است…. کشتن چندین هزار از دختران و پسران مملکتی در عرض چند روز و با پرسیدن دو سه سئوال مسخره و بعد ایجاد گورهای دسته جمعی، و مهر سکوت بر لبان خانواده های کشتار شدگان و مهر سکوت بر لبان ما، مائی که در این سوی آب های روان اسکان یافته ایم. بعد از به رسمیت شناختن اول سپتامبر به عنوان روز کشتار زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی، در پارلمان کانادا و درج خبر در روزنامه ها، یکی از همشهری های نازنین ما از من می پرسد: این جریان کشتار ۶۷ واقعی ست، یا دولت کانادا می خواهد از ایران امتیاز بگیره؟ می پرسم چند سال است که اینجائی؟ می گوید ۱۰ سال. می گویم در این ۲۵ سال در ایران و اینجا نشنیدی؟ می گوید نه دیروز تو خبرها خواندم……
آخر هفته ها سخت می گذرد، سخت بمانند جمعه های دوران جوانی مان که خون جای بارون می بارید، آخر هفته هایی که اگر طولانی تر هم باشد … در نیمه های شب، از بلای بی خوابی به مونیتور پناه می بری …. جنازه پشت جنازه …. کشتار و کشتار و بعد حمله وحشیانه پلیس یک کشور به پناهندگان اسیر در کمپی از کشور دیگر …. بله حمله پلیس عراق به طرفداران مجاهدین در کمپ اشرف برای بار پنجم و کشتن بیش از ۵۰ تن از طرفداران با دستهای بسته و دزدیدن بیش از ۱۰ تن از زنان مستقر در کمپ و تیر خلاص زدن به مجروحین در بیمارستان ها. آن هم در ماه شهریور، در ماه کشتار ۶۷ و شاید این رژیم وحشی جمهوری اسلامی قصد گرفتن سالگرد بیست و پنجمین سال کشتارش را داشت. من بی دین با سیاست و افکار سازمان مجاهدین نزدیکی ندارم و در خیلی از نکات در تضادم. ولی با سرسختی و مخالفتشان با جمهوری اسلامی تا مرحله سرنگونی، و با جان انسان ها در تضاد نیستم… من هرگونه کشتاری را محکوم می کنم بدون گذاشتن شرط. این که چرا این افراد مجاهدین در کمپ اشرف هستند و چرا بیرون نمی آیند، مقوله ای است که سازمان مجاهدین بر مبنای سیاست خود باید پاسخگوی آن باشد، اما اگر جنایتی به این هولناکی را ندیده بگیریم، و یا عاملان اصلی اش را که جمهوری اسلامی و حکومت عراق می باشد، از زیر ضرب خارج کنیم و بخواهیم با مسعود رجوی و سازمان مجاهدین تسویه حساب کنیم، بی شرمانه تر از حمله نظامی آدمکشان است. این که بگوئیم تقصیر خودشان است که از کمپ خارج نمی شوند و یا چرا با امریکا ساختند و ….. آیا به معنای شانه خالی کردن از یک مسئولیت انسانی نیست؟
آیا زمان تسویه حساب است؟ یک لحظه فکر نکردید که این تسویه حساب های شما اگر از روی مأمور و معذور نباشد، سرپوشی بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی است؟ آیا وظیفه تک تک ما نیست که این جنایت را در این زمان محکوم کنیم؟ واگر در حکومتی دمکراتیک قرار گرفتیم از این و یا آن سازمان پاسخ بخواهیم؟
آخر هفته سخت می گذرد، آخر هفته هایی که می شنوی و گوش خراش می شنوی. رفیقی که مدت ۸ سال است در کانادا زندگی می کند، بعد از سفر کوتاهی که به فرانسه، کشور پیشینش داشته است، در بازگشت در فرودگاه مونترال، پاسپورتش را می گیرند و او را از کانادا اخراج می کنند. و علت را این گونه مطرح می کنند: “شما در ۲۵ سال قبل در پاریس در جلوی سفارت ایران تظاهرات مسلحانه داشتید.” و وقتی وکیل این رفیق مطرح می کند که این جرم در دادگاه پاریس اثبات نشده و پرونده مختومه اعلام شده است، مسئولان کانادایی می گویند از طرف ما این گونه نیست. در این مورد چندین تن از دوستان و رفقا در حال جمع آوری امضا برای اعتراض به دولت کانادا هستند. وقتی به یکی از رهبران جنبش چپ ایران ماجرا گفته می شود، در پاسخ بعد از فحاشی بسیار به رفیق اخراجی، می گوید: نه من امضا نمی کنم … این شخص در مورد من در کتابش حمله کرده و من را مورد نقد نادرست قرار داده است. و حاضر به امضا نمی شود.
پس انسانیت، انسان، جامعه ایده ال بشری به کجا می رود؟ آیا در یک حرکت عمومی مسئله شخصی این قدر ارزش دارد؟ آیا فکر نمی کنید، ممکن است برای تک تک ما به خاطر سیاست های روز دولت کانادا این مسئله پیش بیاید؟ آیا یادمان رفته است که در اوایل حکومت خبیث جمهوری اسلامی، وقتی حمله ها شروع شد، گفتیم این ها با ما که کاری ندارند و تازه این سازمان ها علیه ما خیلی نوشتند، بعد که به “ما” حمله کردند، دیگر حزب و سازمانی باقی نمانده بود که از “ما” دفاع کند. و “ما” تنها ماندیم و گرفتار رژیم و آواره جهانی دیگر؟ این خسارت ها به خاطر خودخواهی های شخصی مون کافی نیست؟
به کجای این شب تیره بیاویزم…..
آخر هفته ها سخت می گذرد، کشتار و کشتار و کشتار … کودکان، زنان و مردان، تصاویر بوی خون می دهند. و جالب اینجاست که تا قبل از حمله شیمیایی در سوریه، بمانند این بود که همه چیز آروم است. انگار کشتن بدون شیمیایی، کشتن به حساب نمی آید. پس این صدهزار تنی که کشته شدند، انسان و یا جاندار نبودند؟ باید شیمیایی زده می شد که یادمان بیافتد که در سوریه کشت و کشتار هست؟ من هم بر این اعتقاد هستم که مردم هر کشور باید در مورد کشور خودشان تصمیم بگیرند و راه حل مناسب را پیدا کنند، ولی آیا نباید جلوی انسان کشی گرفته شود؟
من هم مخالف جنگ و حمله نظامی هستم. ولی شما فکر نمی کنید صاحبان قدرت در جهان، قصد تسویه حساب با هم در سوریه دارند؟
من با هرگونه حمله نظامی و تجاوز در جهان مخالفم… امیدوارم مردم سوریه بتوانند راه حل مناسبی بیابند تا از هرگونه خون ریزی و حمله جلوگیری کنند. ولی این سوریه هم بدجوری برای موافقان به ظاهر مخالف جمهوری اسلامی پیراهن عثمان شده است. کافی است اعتراض و انتقادی از حکومت جمهوری اسلامی داشته باشیم، از انتخابات رئیس جمهوری که در دو هفته اولش بیش از ۵۰ اعدام داشته است تا وضعیت اقتصادی مردم و …. آن وقت است که این موافقان به ظاهر مخالف جمهوری اسلامی پیراهن عثمان شان را بلند می کنند و وامصبیتا سر می دهند.
اگر از بسته شدن سفارت جاسوسی و اعتراض دولت های کشورهای جهان حمایت کنیم، از طرف همین موافقان به ظاهر مخالف مورد حمله قرار می گیری.
اگر نگویند بمانند دولت اسرائیل عمل می کنی، خواهند گفت شما می خواهید، ایران هم بمانند سوریه شود؟ شما دارید راه حمله امریکا به ایران را باز می کنید … نمی شود به اینها توضیح داد که ایران با سوریه تفاوت های بسیاری دارد. چه از نظر جغرافیایی، موقعیت سوق الجیشی، منابع زیرزمینی، جمعیت، و ….. فایده ای ندارد، مامورند و معذور. پس ترا به خاطر نخوردن انگ مدافع حمله به ایران دعوت به سکوت می کنند. در این مقوله متاسفانه گاهی اوقات مخالفان به ظاهر موافق هم با اینان همصدا می شوند. در مورد سوریه و مصر و …تا جائی می روند که هم صدای جمهوری اسلامی می شوند.
آخر هفته ها سخت است. بخصوص آخر هفته های طولانی ……
وای بر من
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟
تا کشم از سینه ی پردرد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون
وای بر من !
نیمایوشیج – ۲۸ بهمن ۱۳۱۸
ممنون از نظراتتان
ولی بسیار متاسفم که شما حتی برای نوشته خودتان هم ارزش قائل نیستید . که نامتان را بگذارید . حتی زهرا خانم هم در اوائل انقلاب که از اسلام مبارز دفاع می کرد تحت نام خود این کار را می کرد . نمی دانم شاید از نام خوبی در میان ایرانیان برخوردار نیستید و ترس دارید که نامتان افشا شود و شاید هم مامور و معذور .
لطفاً در مقابل آینه به این سوال جواب بدهید؛
شما که نظرها را سانسور میکنید، چه تفاوتی بین خودتان و محرمعلی خان می بینید؟
من نظرم را دوباره میگذارم، ببینم چند بار سانسور میکنید؟
در عین حال تبلیغ جنگ از زبان نخعی، افصحی و امثالهم انهم برای نواله ناگذیر عین بیشرمیست، آقایان و خانمهای شهروندی!
آقای افصحی اگر کلمات آینه درون آدمی هستند؛ شما بنا بر اعتراف خودتان «جنگ طلب” هستید. «من هم بر این اعتقاد هستم که مردم هر کشور باید در مورد کشور خودشان تصمیم بگیرند و راه حل مناسب را پیدا کنند، ولی آیا نباید جلوی انسان کشی گرفته شود؟»؛ « ولی آیا نباید جلوی انسان کشی گرفته شود»؟ خودت خوب میدانی که چه کسی قرار است باصطلاح جلوی «انسان کشی» را بگیرد؟! مبینی چطور دولا دولا شتر «جنگ طلبی» را سوار شده ای!
اما کاش قصیه به همین جا خاتمه پیدا میکرد؛ شما با عنوان کردن اینکه چون رجوی «سرنگونی طلب» است ( نیم پهلوی و اسراییل و بوش هم سرنگونی طلب هستند)، از محکوم کردن سیاستهای گروه رجوی که موجب شده انسانهایی بیدفاع برای پنجمین باردر پادگان اشرف و قرارگاه لیبرتی توسط رژیم یا جنایتکارانی از همان قماش کشتاردرمانی بشوند (انسانهایی بیدفاع برای پنجمین باردر پادگان اشرف و قرارگاه لیبرتی توسط رژیم یا جنایتکارانی از همان قماش کشتاردرمانی بشوند)، طفره میروید و برای اینکه کسی جرات نکند ترفندتان را لو بدهد، دست پیش گرفته وسط این دعوا به صحرای کربلای جمعه و غم و غصه و ننه من غریبم بازی غربت و تبعید تیاتری میزنید تا دوستان و رفقا و دیگران گرفتار در محظوریت اخلاقی و «شرم» ندگی به شما نگویند «جنگ طلب». و به این ترتیب شما هم دولا دولا شتر «جنگ طلبی» خویش را تا آنجا که میتوانید هی کرده و کار را از کار گذرانده بتازانید و الاآخر…! اما فراموش نکنید دست یازیدن به اینگونه دوز و کلکها خود یعنی بی شرمی مطلق.
بگذار یک نکته پیش از آنکه بسیار دیر شده باشد را رفیقانه بگویم؛ پیش از آنکه به هر دلیلی که خودت بهتر میدانی تماماً در دستگاه جنگ طلبی، خودت را غرق اندر غرقه کنی، شاید یادآوری این نکته بد نباشد ؛ «شرم نه تنها احساسی انقلابی بلکه احساسی انسانی نیز هست»! از آن پل کا گذشتی مجبوری به آخرین قطرات انسانیت هم بدود بگویی چون از آنجا که کلمات آینه درون آدمی هستند؛ تو دیگرجرات نگاه کردن به آب و آینه را هرگز نخواهی داشت.
براستی وای بر تو!