“گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیرگشته است
و قلب ـ این کتیبۀ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند ـ
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد.” فروغ فرخزاد
برای درک و دریافت آن چه در کانون قدرت و سیاست یک جامعه می گذرد، نگاهی به روابط تک تک افراد آن جامعه بسیار کارآمد خواهد بود.
روایتی است بسیار شگفت انگیز، همه می نالیم، همه انتقاد می کنیم، همه دم از فساد و بی عدالتی و تبعیض می زنیم و… اما چگونه است که با تمام این روایت ها، کانون های قدرت (از خانواده، حزب، موسسه، دولت ها و غیره و غیره) هم چنان پابرجا و استوار به حیات خود ادامه می دهند و “ما” هم شیفته و شیدای نزدیک شدن به این کانون های قدرت؟! اگر از خود گامی به بیرون برداریم و با نگاهی نقاد و پرسشگر خود را نظاره کنیم، خواهیم دید “ما” در این ساختار بی نقش نیستیم! بدون حمایت، همراهی و یا سکوت اکثریت متعلق به یک نهاد (خانواده، حزب، اجتماع، دولت…) هیچ نهادی حتا برای یک چند گاهی هم پایدار نمی ماند.
مردمی بیمار و شیفته ی کانون های قدرت در ازای بقای خود، بقای حکومت و افرادی مستبد را تداوم می بخشند.
“ما” توان دور بودن از کانون های قدرت را نداریم و برای این نزدیکی و مزایای آن به رقابتی غیرانسانی دامن می زنیم. کانون قدرت هم برای ادامه ی حیات خود به این رقابت ها میدان می دهد، یا از راه تشویق و یا از راه تنبیه!
در این رابطه ی ناسالم و دو سویه، کانون قدرت می تواند پدرسالار باشد، رئیس تشکیلاتی که در آن کار می کنیم، یا یک حکومت و دولت، تفاوتی نمی کند، رابطه رابطه ای است واپس گرا و بیمارگونه! مورد تبعیض یا به بیانی دیگر زندانی، ناآگاه یا آگاه، زندانبان خود را تغذیه می کند و دوامش را آسان تر! واژه ی زندانی می تواند در نام های متفاوت، فرزند، همسر، شهروند و با رنگ های متفاوت به شکلی پوشیده شود که زندانی چنین داد و ستدی را شناسایی نکرده و رشته های پیوندش با زندانبان هر روز عمیق تر اما پنهان تر می شود! و این راز تداوم تمام حکومت های استبدادی است.
در مسیر شیفتگی به کانون قدرت، استبداد به آسانی به لباس آزادی درآمده و همه را فریب می دهد و از “ما” انسان هایی وظیفه شناس در کارگاه نامردمی استبداد می سازد!
در چنین بده بستانی، آزادی به زشت ترین شکلش به فروش می رسد و از حقوق انسانی جز لاشه ای نیمه جان، چیزی به جا نمی ماند.
در بده بستانی این چنین بیمارگونه، گفتگو انجام نمی شود و تعصب و واپسگرایی متولد شده و به تدریج به غولی هراس انگیز و غیرقابل کنترل تبدیل می شود.
برای نزدیک شدن به کانون قدرت، پنهان کاری و ریاکاری از لوازم ضروری است و آرام آرام بی اعتمادی برآمده از این پنهان کاری و ریاکاری در بین ساکنان این جنگل برای تنازع بقا بیشتر و بیشتر می شود و بی اعتمادی آغاز تمام واپسگرایی ها و پشت کردن به یک جامعه ی مدنی است.
استثمار چه داخلی و چه خارجی، به یک “اکثریت نادان و اقلیت خائن” نیازمند است. مادام که به مرکز قدرت نزدیک نیستیم، با صدایی غرا و مفتخر، به انتقاد و طرد کردنش می پردازیم و همان که به آن نزدیک شدیم، سکوت می کنیم و یا در تأییدش به سخنرانی و فلسفه بافی مشغول می شویم و نمی دانیم تأیید بی عدالتی، خود بی عدالتی است و سکوت در برابر بی عدالتی همکاری با مجریان بی عدالتی و سرکوب است.
کانون های قدرت تلاش دارند که با تقسیم منافع بین گروهی خاص، سکوت و همراهی آن ها را خریده و بقای خود را بیمه کنند و این چنین است که جوامع واپسگرا هم چنان دور باطل را طی می کنند و این روابط غیرانسانی در تمام ساختارهای یک مجموعه ی بیمار دیده می شود.
هر ازگاهی آنان که به کانون های قدرت نزدیکند آرام می گیرند و دیگران فریادشان به عرش اعلا می رسد و این جابجایی هم چنان ادامه دارد! و شگفت انگیز است که همراه سواران بودن بی خبری از پیادگان را می آفریند. اگر نتوانیم از حقوق پیادگان دفاع کنیم هرگز آینده ای روشن نخواهیم داشت! این حقوق بشر که فریاد می زنیم باید شامل پیادگان جامعه هم باشد. حال این پیاده در خانه ی خصوصی ماست یا در جامعه ای بزرگ تر و رنگارنگ تر! نمی توان از حال پیادگان بی خبر بود و از نبود حقوق بشر گلایه کرد.
باید دید این سیاست زدگی تاریخی “ما” از کجا تغذیه می شود؟! از تاریخ بیمار و مزمن و دیکتاتوری یا سکوت و هم دستی “ما” با دیکتاتورها؟!
درک نادرست ما از برابری، دموکراسی و حقوق بشر، ریشه ی تمام ناکامی های ماست. در میان “ما” تمایل به نزدیکی و ارتباط با کانون های قدرت، هر چه و هر که باشد، همه گیرتر و فراتر از آن چیزی است که می دانیم یا می پنداریم.
“ما” شیدایی وصف ناپذیری به کانون های قدرت داریم. اسم های بزرگ، ایدئولوژی های دهان پرکن، به آسانی دل های ما را می برند و سَرهای ما را آشفته می کنند. دل بستن به نام های بزرگ بدون اندیشیدن، با دموکراسی همخوانی ندارد.
چگونه می شود هنگامی که به دایره ی قدرت پا می گذاریم، انگار نه انگار که این دایره قبل از ورود ما، متعصب و واپسگرا بوده؟ انگار نه انگار که ما در صف منتقدان فریاد می زدیم؟ انگار نه انگار که بیرون دایره ما را قضاوت می کنند و تاریخ نظاره گر ما خواهد بود!
با ورود به دایره ی قدرت، فلسفه بافی هایمان هم آغاز می شود و اصلاح، اصلاح گری و از درون تغییر ایجاد کردن، آن چنان غوغا می کند که خودمان هم باورمان می شود!
این جاست که باید باور کنیم که بخشی از تبعیض ها، واپسگرایی ها و ستم های کانون های قدرت، از تبعیض ها، واپسگرایی ها و ستم های “ما” ریشه می گیرند. کانون های قدرت، چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، در واقع، زشتی های درون ما را به نمایش می گذارند و ما و عقده های حقارت مان را در قالبی “تهاجمی و بیمارگونه ” نشان می دهند. همکاری و نزدیک شدن به کانون های قدرت، به هر نام و بهانه ای، در واقع انکار “دیگران است”. حذف “دیگران” به بهای بقا و “خودی” شدن “من و ما”. اشتهای سیری ناپذیر برای نزدیکی به کانون های قدرت، قربانی کردن آن هایی است که نمی خواهند یا نمی توانند نزدیک شوند.
در محیطی که همه برای نزدیکی به کانون های قدرت، دست و پا می زنند، زمانی برای رشد و تکامل “فردیت” باقی نمی ماند.
در این چنین فضایی، گفتگوهای کانون قدرت، بی ارتباط با گفتگوهای درون محیط اجتماع نیست! در واقع این ارتباط با کانون های قدرت “ما” را در برابر ناملایمات بیمه می کند و این بیمه ی ناسالم، مانع بنیادی رشد “فردیت” است. کانون قدرت می تواند، پدر، همسر، برادر قدرتمند یا حکومتی مستبد و سالارمنش باشد.
اسطوره ی حمایت پدر و فرمانبرداری فرزند، بهتر است بازخوانی شده و به سود “روی پای خود ایستادن” عقب نشینی کند.
اسطوره ی فرمانبرداری از پدر آن چنان در تاروپود “ما” ریشه دوانده که هر زمان به زبانی یا شکلی نو، آن را ساخته و پرداخته می کنیم تا زمانی نقش پدر و زمانی نقش فرزند را بر دوش بکشیم و ناآگاهانه به شادی های روزمره و بچه گانه ی خود دلخوش باشیم!
برای پایداری ایران و ایرانی، باید گفتگو را آغاز کرد؛ گفتگویی خالی از ترس و واهمه، بدون نام های دهان پرکن، بدون تبعیض، و خواست دموکراسی برای همه.