مرا آن پیرِ فرزانه شرابی زد به پیمانه
که در دُردیکَشی گشتم بدین عالَم چو اَفسانه
دلا، چون پیرِ کَنعانَم، ز بویی مست و حیرانم
ز چشم از یوسفان رانَم گهرباری چو بارانه
اَیاز آمد، اَیاز آمد، اَیازِ شَهنواز آمد
که تا صد گنجِ محمودی زند بر جانِ ویرانه
بُرو بر کویِ درویشان، سَرایِ قافِ دلریشان
که تا فارغ شوی زیشان از آن دام و ازین دانه
بر آن دستانِ ناصرگون کنم هر دیده را جیحون
که هر دَم گشته دل در خون ازان سرپَنجِ شیرانه
کنون ریزم برایت خوش، شرابی تلخ صوفی، هُش
کَز آن اُمّالخَبائثکُش نبینی جز خبیثانه
چو از آن شورِ شَهنازم، زنی صد زخمه بر رازم
تو بین بر چشمِ غمّازم، هزاران اشک دُردانه
چو بینم رویِ گُلگونش، چه گویم خود به مجنونش
کَز آن لیلایِ بیچونش زهی بر عقلِ دیوانه
بگو ای واعظِ ننگین، بر آن سُبحانِ خونرنگین
کَز ایرانی چنین غمگین چه خواهی غیرِ ویرانه
هلا مطرب، چه مییازی؟ نگویم از سرِ بازی
که جان بی تارِ شهنازی، هم اینک گشته حَنّانه
چو بیند عقل چون اونَش، زند صد جامه در خونش
همیگوید به مجنونش که من دیوانهام یا نِه
بر عرفان قفلِ تنهایی از آن سر شد به شیدایی
که زد بر عقلِ سودایی، کلیدِ عشق دندانه.