ولادیمیر ناباکوف/ پاره‌ی بیست

 

 هنگام ورود به رستوران با بوی چربی سرخ‌شده و لبخندهای بی‌روح روبه‌رو شدیم. جایِ بزرگ و پرزرق‌وبرقی بود با دیوارنقش‌هایی پراحساس از شکارچیان فسون‌شده در میان آمیزه‌ای از حیوانات رنگ‌ورورفته، پری‌های جنگلی و درختانِ جورواجور. این‌جا، آن‌جای رستوران چند زن‌ِ پیر و دو کشیش و مردی با کت برفکی داشتند بی‌صدا شام‌شان را تمام می‌کردند. رستوران ساعت نه بسته می‌شد و دخترانِ سبزپوش با چهره‌هایی سرد عجله داشتند که هر چه زودتر از شر ما خلاص شوند.

لو با آرنج تیزش به یکی از مهمان‌هایی که تنها در گوشه‌ی دیگر ناهارخوری شام می‌خورد و لباس شطرنجیِ جلفی پوشیده بود اشاره کرد و نکرد، و آرام پرسید، «عین کوئلتی نیست، دقیقا عین اوست، درست نمی‌گویم؟»

«مثل دندانپزشک چاق رمزدیل ما؟»

painting

 با این پرسش، تند آب توی دهان‌اش را قورت داد و لیوان رقصنده‌اش را روی میز گذاشت و گفت، «معلوم است که نه.» سپس با خنده‌ای بریده بریده گفت، «منظورم آن نویسنده‌ی آگهی‌های درامز است.»

آه، آوازه! آه، زن!

وقتی صدای تق‌تق ظرف‌های دسر بلند شد (برش بزرگی از پایِ آلبالو برای خانمِ جوان و بستنیِ وانیلی برای محافظ‌اش که بیش‌ترِ آن بستنی را هم لو بی‌هیچ درنگی روی پایِ آلبالوی‌اش گذاشت و خورد) شیشه‌ی کوچک کپسول‌های بنفشِ پاپاهامبرت را درآوردم. حالا که آن دیوارنقش‌های دریازده را در آن لحظه‌ی هیولایی و غریب به یاد می‌آورم، فقط می‌توانم رفتار آن زمان‌ام را با خیالی تهی‌ که در آن ذهنی آشفته می‌چرخد، شرح دهم؛ اما در آن زمان، همه‌اش به نظرم کاملا ساده و اجتناب‌ناپذیر می‌آمد. به دوروبر نگاهی انداختم و شادمان از این‌که آخرین مهمان هم از آن‌جا رفت، درِ بطری را برداشتم و باوقارِ تمام، معجونِ عشق را توی دست‌ام انداختم. ادای پرتاب دستِ خالی را به‌سمت دهانِ باز و قورت دادنِ قرصی (خیالی) را بارها بادقت، جلو آینه تمرین کرده بودم. همان‌طور که انتظار داشتم لولیتا پرید روی شیشه‌ی کپسول‌های گردِ قلنبه و خوش‌رنگی که با معجونی برای «خفتنِ زیبا» پر شده بود.

لو گفت، «آبی! مایل به بنفش. این‌ها چی‌اند؟»

گفتم، «آسمان تابستان، آلو، انجیر و خونِ انگور امپراتورها.»

«نه، جدی… واقعا چی‌اند؟»

«فقط قرص‌اند. ویتامین ایکس. آدم را حسابی چست‌وچالاک می‌کند. می‌خواهی امتحان‌اش کنی؟»

سرش را به‌شدت تکان داد و دست‌اش را دراز کرد.

امیدوار بودم دارو زود اثر کند که چنین هم شد. روز خیلی طولانی و سختی را پشتِ سر گذاشته بود، صبح با باربارا، خواهرِ مدیر لنگرگاه رفته بود قایق‌سواری و پاروزنی. این داستان را نیمفت ستودنیِ خوش‌برخوردم میان خمیازه‌های مهارشده‌ای که سقف دهان‌اش را مثل کوهان خم می‌کرد و هر لحظه هم فاصله‌شان کم‌تر می‌شد، تعریف کرد. آه که این معجون چه تند اثر می‌کند! البته کارهای دیگری هم کرده بود. فیلمی را که دل‌اش می‌خواست ببیند، سر شام مبهم به یاد می‌آورد و وقتی لیوان‌های آب‌مان را خوردیم و از رستوران بیرون آمدیم، کامل فراموش کرد. وارد آسانسور که شدیم به من تکیه داد و با لبخندی بی‌رمق گفت، دوست نداری برای‌ات بگویم… پلک‌های تیره‌اش تا نیمه بسته می‌شد. عموتام که آقایی فرانسوی- ایرلندیِ ساکت و دخترش و دو خانم پژمرده‌ی دیگر، استادان گل‌آرایی را به اتاق‌شان می‌برد، پرسید، «خواب‌ات می‌آید، نه؟» همه با دلسوزی به رُزِ عزیز شکننده، برنزه، تلوتلوخوران و منگِ من نگاه کردند. مجبور شدم او را تا توی اتاق‌مان ببرم. روی لبه‌ی تخت نشست. آرام تاب می‌خورد و خیلی کند و با لحنی کش‌دار حرف می‌زد.

«اگر به تو بگویم… اگر بگویم، قول می‌دهی، قول می‌دهی به من غر نزنی؟ (خواب‌آلود، آن‌قدر خواب‌آلود که سرش خم می‌شد و تخم چشم‌های‌اش از میانه درمی‌رفت.)

«حالا نه، لو، بعدا بگو. حالا برو تو رختخواب. من می‌روم و ده دقیقه به تو وقت می‌دهم که بروی تو رختخواب.»

«آه، چه دختر بدی بودم،» دوباره شروع کرد، موهای‌اش را تکان می‌داد و با انگشتان‌اش گلِ سرِ مخملی توی موهای‌اش را آهسته درمی‌آورد. «بذا بت بگم…»

«فردا، لو. برو بخواب، بخواب، محضِ رضای خدا برو بخواب.»

کلید را توی جیب‌ام گذاشتم و به‌سمت پایین به‌راه افتادم.

۲۸

آقایان هیئت منصفه! تحمل کنید! اجازه بدهید فقط ذره‌ای از وقت ارزشمندتان را بگیرم. این لحظه‌ی بزرگی بود. لولیتای‌ام را که هنوز بر لبِ آن تخت گودال‌مانند نشسته بود و خواب‌آلود پای‌اش را بلند می‌کرد و با بند کفش‌اش ورمی‌رفت و زیر ران‌اش را تا مرکز دوشاخه‌شدنِ تنکه‌اش نشان‌ام می‌داد (همیشه در نشان‌دادنِ پاهای‌اش بی‌احتیاط بود، یا می‌شود گفت بی‌شرم بود و یا هردو) گذاشتم و رفتم. در آن لحظه خیالِ پیچیده‌ی او بود که قفل کردم، البته پس از آن‌که خیال‌ام جمع شد که در از توی اتاق چفتی ندارد. کلید با چوب آویزانی که آن شماره‌ی خاص روی‌اش حک شده بود، بی‌درنگ وِرد اجی مجی لاترجی‌ای شد برای آینده‌ای گیرا و ترسناک. حالا مال من بود، پاره‌ای از دست شهوت‌زده‌ی پشمالوی‌ام. تا چند دقیقه‌ی دیگر، بگو بیست‌دقیقه، نه، تا نیم‌ساعت، به قول عمو گوستاوم کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، تا نیم‌ساعتِ دیگر به اتاق شماره‌ی ۳۴۲ برمی‌گردم و نیمفت‌ام، زیبای‌ام و عروس‌ام را زندانیِ خوابی شیشه‌ای می‌یابم. هیئت منصفه! اگر شادمانی‌ام می‌توانست حرف بزند، آن هتل اشراف‌مآب را با غرشی کرکننده پر می‌کرد. اما حالا تنها پشیمانی‌ام این است که چرا بی‌صدا کلید را روی پیشخان نگذاشتم و در همان شب، شهر را، کشور را، قاره را، نیمکره را و به‌یقین جهان را ترک نکردم.

بگذار توضیح بدهم. اگر از کنایه‌های تهمت‌آمیز او به خودش پریشان شدم بی‌دلیل نبود. زیرا هنوز جدی برآن بودم که از این خط مشی‌ام پیروی کنم و با نهان‌کاری‌هایِ شبانه و بهره‌بردن از کمی برهنگی او در عالمِ کاملا بی‌هوشی، پاکی‌اش را حفظ کنم. هنوز خویشتن‌داری و احترام شعارم بود، گرچه خود لو در آن اردوگاهِ نفرین‌شده، در رابطه‌ای اروتیک، به آن «پاکی» (که علمِ پیشرفته‌ی امروز، اتفاقا به‌طور کامل آن را تعریف کرده) آسیب رسانده بود، البته بی‌شک در رابطه‌ای هم‌جنس‌گرایانه. به‌یقین، من، ژان ژاک هامبرتِ پایبند به شیوه‌ی قدیمی دنیای کهن، وقتی نخستین بار او را دیدم، که به اندازه‌ی «کودک معمولیِ» متحجرِ عصرِ مرحومِ کهن، هزاران سال پیش از میلاد مسیح و شیوه‌های جذاب جنسیِ آن زمان، (چون این روابط برای‌شان عادی بوده) مورد تجاوز جنسی قرار نگرفته، قدرش را ندانستم. امروز در این عصر روشنگری، پیرامونِ ما را برده‌های کوچکِ گل‌مانند پر نکرده‌اند تا بتوانیم مثل مردمانِ روم قدیم میان دو پرده‌ی کار و حمام قاپ‌شان را بدزدیم؛ یا مثل خاورزمینی‌های موقر نیستیم که در زمان‌های هوسرانی، در میان خوراک گوسفند و شربت گلاب‌شان، از سرگرم‌کننده‌های خردسال، از سینه تا پاشنه بهره می‌بردند. نکته‌ی اصلی این است که امروز پیوند میان دنیای بزرگسالان و دنیای کودکان براساس قوانین و رسومِ جدید کار می‌کند. راستش، به‌رغم این‌که در زندگی‌ام با روانپزشک و مددکار اجتماعی سروکار داشتم، درباره‌ی بچه‌ها هیچ نمی‌دانستم. با این‌همه لولیتا فقط دوازده سال‌اش بود و مهم نیست که من چه سازشی با زمان و مکان کردم. حتا با در نظرگرفتن رفتار خامِ بچه‌مدرسه‌ای‌های آمریکایی، هنوز بر این باور بودم که هر اتفاقی که میان آن بچه‌لوس‌های پررو گذشته، در سن بالاتر و در محیطی متفاوت گذشته. بنابراین برای رسیدن به این نتیجه که دختران دوازده ساله چه‌گونه باید باشند، اخلاق‌گرای درون‌ام به باورهای سنتی تکیه زد. درمانگر کودک درون‌ام (درمانگری تقلبی، همان‌طور که بیش‌تر درمانگرها هستند، و این هم چندان مهم نیست) آش شله‌قلمکار نوفرویدی را بالا آورد و در رویا و با بزرگ‌نمایی، لولیتایی از دوره‌ی «کمونِ» دختری احضار کرد. سرانجام، هواپرستِ درون‌ام (این هیولای دیوانه) نسبت به کمی هرزگی با شکارش مخالفتی نکرد. این را هم بگویم که جایی پشتِ این خوشیِ سرکش، سایه‌های سرگردان هم با هم مشورت می‌کردند و نظر می‌دادند ولی من به آن‌ها گوش نمی‌دادم، و امروز چه پشیمان‌ام! آی آدم‌ها، توجه کنید! لولیتا به من ثابت کرده بود که با آنابلِ پاک کاملا فرق دارد، باید این را می‌فهمیدم، و این‌ را هم می‌فهمیدم که از هر روزن این کودکِ هوس‌بازی که خود را برای لذت پنهان از او آماده کرده بودم، شیطانی نیمفتی نفس می‌کشد و همین سبب خواهد شد که هیچ‌چیز پنهان نماند و لذت‌ام مرگبار شود. باید می‌فهمیدم (از روی علامت‌هایی که از لولیتا به من می‌رسید… از خود کودک واقعیِ لولیتا، یا از فرشته‌ی سرکشِ پشت‌سرِ او) باید می‌فهمیدم که از آن خلسه‌ی موردِ نظر هیچ‌چیز به‌جز درد و وحشت نصیب‌ام نخواهد شد. آه، آقایان بال‌دارِ هیئت منصفه!

و او مالِ من بود، مال من، کلیدِ درِ اتاق در مشت‌ام، مشت‌ام در جیب‌ام و او از آنِ من. در مدت زمانِ برنامه‌ریزی‌ها که شب‌های بسیاری از خواب‌ام را فدای‌اش کردم، رفته‌رفته همه‌ی لکه‌های اضافی را پاک کردم و با سوارکردنِ خیال عریان بر خیالِ عریان تصویر نهایی را ساختم. بدین ترتیب، در عالم خیال نیم‌نگاهی به او انداختم و دیدم که به‌جز لنگه‌ای جوراب و دستبند، عقابِ بال‌گشوده، برهنه روی تخت افتاده است، درست همان‌جایی که معجون عشق او را از پا درآورده؛ هنوز آن گلِ سرِ مخملی توی دست‌اش بود؛ بخش عسلی‌رنگ‌ و نگاتیو سفیدِ بدن‌اش زیر لباس شنا به دیگر جاهای برنزه‌ی پوست‌اش نقش‌ونگار داده بود و غنچه‌های سفیدِ پستان‌های‌اش را در نظرم نمایان می‌کرد؛ زیر نور صورتی چراغ رومیزی، کمی پرزهای شرمگاهی‌اش روی تپه‌ای گوشتی می‌درخشید. کلید سرد با دسته‌ی چوبیِ گرم‌اش در جیب‌ام بود.

سرگردان از میانِ اتاق‌‌های عمومی هتل گذشتم، همگی از پایین باشکوه، از بالا پراندوه: زیرا چهره‌ی شهوت همیشه اندوهبار است؛ هرگز اطمینانی نیست که رقیبی اهریمنی یا خدایی بانفوذ بر بستر شهوت پا نگذارد و پیروزی مهیای یکی را به شکست بدل نکند، حتا زمانی‌که قربانیِ مخملی در سیاه‌چالِ یکی زندانی باشد. به شیوه‌ی معمول، باید چیزی می‌نوشیدم؛ اما در آن مکانِ والای پر از هنرستیزان عرق‌کرده و اشیای عهد قدیم میخانه‌ای نبود.

مثل باد به‌سمت دستشویی مردانه رفتم. آن‌جا یکی با لباس سیاه روحانی، به قول معروف از آن خوشگذران‌ها، داشت بررسی می‌کرد که آیا هنوز هم می‌تواند از وین کمک بگیرد، با دیدن من پرسید که آیا سخنرانیِ دکتر بوید را دوست داشتم و از پاسخ من (شاه سیگموید دوم) که گفتم بوید برای خودش آدمی شده، گیج شد. بلافاصله پس از آن دستمال کاغذی‌ای را که با آن نوکِ حساس انگشتان‌ام را خشک کرده بودم توی ظرف مخصوص‌اش انداختم و به‌سمت سالن یورش بردم. آرنج‌های‌ام را آسوده روی پیشخان گذاشتم و از آقای پاتز پرسیدم که مطمئن است خانم‌ام تلفن نکرده، و سپس درباره‌ی تختخواب تاشو جویا شدم. پاتز گفت که او زنگ نزده (معلوم است که نزده، او مرده) و تختخواب تاشو را فردا نصب می‌کنند البته اگر باز هم این‌جا بمانیم. از سالنی به نام سالن هانترز سروصدای جمعیت بزرگی بلند بود و از آن میان صدایی درباره‌ی کشاورزی یا جهان آخرت حرف می‌زد. اتاق دیگری بود به نام اتاق رزبری، پر نور با میزهای کوچکِ روشن و میز بزرگی پر از خوراکی. به‌جز یکی از مهماندارها (زنی با لبخند بی‌روح و با شیوه‌ی حرف‌زدنِ شارلوت) کس دیگری آن‌جا نبود؛ مهماندار به سمت من شیرجه زد تا بپرسد که آیا من آقای بردداک‌ام، اگر بله، دوشیزه بی‌یرد۱ دنبال‌ام می‌گردد. گفتم، «عجب اسمی برای یک زن» و سلانه‌سلانه دور شدم.

خون رنگین‌کمانی‌ام به درون قلب‌ام جاری بود و از آن بیرون می‌زد. قرار گذاشتم تا ساعت نه‌ونیم به لو وقت بدهم. به سالن ورودی برگشتم و متوجه شدم تغییری رخ داده: شماری از مردم در لباس‌های گلدار یا سیاه، این‌جا و آن‌جا گروه‌های کوچکی تشکیل داده بودند. در آن‌جا بختی پری‌سان فرصت شیرینِ دیدن کودکی به سن‌وسالِ لولیتا را برای‌ام فراهم کرد، با فراکی مثل فراک لولیتا، کاملا سفید، و گلِ‌ سر سفیدی روی موهای سیاه‌اش. زیبا نبود، اما نیمفت بود، و پاهای عاجی‌رنگ و گردنِ سوسن‌مانندش برای لحظه‌ای به‌یادماندنی لذتبخش‌ترین آهنگ پرتضاد (موسیقیِ مربوط به ستون فقرات) را برای هوس‌ام به لولیتا نواخت، قهوه‌ای و صورتی، پاک و پلشت. بچه‌ی سفید متوجه‌ی نگاه من شد (که به‌راستی عادی و مهربان بود) و چون زیادی کم‌رو بود، خونسردی‌اش را کاملا از دست داد: چشم‌های‌اش را چرخاند، پشت دست‌اش را روی گونه‌اش گذاشت، سجاف دامن‌اش را کشید و سرانجام در گفت‌وگویی موجه‌نما با مادرِ گاومانندش استخوان‌های نازکِ کتف‌اش را به‌سمت من چرخاند.

از آن سالنِ شلوغ رفتم. بیرون، روی پله‌های سفید ایستادم و به صدها حشره‌ی کوچکی که در این شب سیاهِ بادی و بارانی، مثل ذرات پودر دور چراغ می‌چرخیدند، نگاه کردم. با خود فکر می‌کردم که تنها کاری که می‌کنم، تنها کاری که جرئت می‌کنم انجام دهم رسیدن به این چیزهای کوچک است… ناگهان متوجه شدم که در آن تاریکی، یکی نزدیکِ من، روی صندلیِ ایوانِ ستون‌دار نشسته. هنوز هم خودِ او را نمی‌دیدم. صدای بازکردن سر چیزی او را لو داد، سپس غان‌غون مودبانه‌اش، و دوباره صدای بسته شدن سر چیزی. داشتم از آن‌جا می‌رفتم که چیزی گفت، با من بود:

«از کجا پیداش کردی؟»

«بله؟ چی گفتید؟»

«گفتم، عجب هوای سردی!»

«آره.»

«این دختر همراه‌ات کی‌ست؟»

«دخترِ خودم.»

«دروغ می‌گویی. دخترت نیست.»

«بله؟»

«گفتم، هوا آنقدرها هم بد نیست. مادرش کجاست؟»

«مرده.»

«عجب! متاسفم. راستی، فردا می‌توانیم با هم ناهار بخوریم. این جمعیتِ نکبتی دیگر تا آن موقع رفته‌اند.»

«ما هم تا آن موقع رفته‌ایم. شب خوش.»

«ببخشید. من بدجوری مست‌ام. شب خوش. آن بچه‌ی تو خیلی خسته است و باید خوب بخوابد. ایرانی‌ها می‌گویند، خواب گلاب است. سیگار می‌کشی؟»

«نه این موقع.»

کبریتی را روشن کرد، اما چون مست بود، یا به‌خاطر باد، شعله‌ی کبریت چهره‌ی واقعی او را آشکار نکرد، بلکه چهره‌ی دیگری را بازنمود، پیرمردی خمیده، یکی از آن مشتری‌های همیشگی هتل‌های کهنه، به‌همراه صندلی جنبان سفیدش. هر دو ساکت شدیم و تاریکی سرِ جای‌اش برگشت. سپس پیرمرد سرفه‌ای کرد و خلط از گوردرآمده‌ای را بالا آورد.

از آن‌جا رفتم. روی‌هم‌رفته نیم ساعت سپری شد. باید از او می‌خواستم یک جرعه به من بدهد. خستگی و فشار داشت شروع می‌شد. اگر تارِ ویولونی بتواند درد را احساس کند، آنگاه من آن تار بودم. اما برازنده‌ی من نبود که شتاب کنم. همین‌طور که از میان گروهی از مردم در گوشه‌ای از سالن پیش می‌رفتم، برق کورکننده‌ای درخشید، و دکتر بردداکِ گرمابخش، دو زن تزیین‌کننده‌ی ارکیده‌ها، دخترک سفیدپوش و احتمالا هامبرت هامبرت دندان‌برهنه که یک‌وری از میان دختر عروس‌مانند و روحانیِ افسون‌شده می‌گذشت، جاودانه شدند، درست همان‌گونه که بافت و یا نوشته‌ی روزنامه‌ی شهر کوچکی می‌تواند جاودانه تصور شود. جلو آسانسور گروه پرحرفی جمع شده بودند. دوباره از پله‌ها بالا رفتم. اتاق ۳۴۲ نزدیک درِ خروج اضطراری بود. می‌توانستم هنوز هم کمی… ولی دیگر کلید توی قفل چرخیده بود و من هم توی اتاق بودم.

پاره نوزده را اینجا بخوانید