خانهام را عوض کردهام.کوچکتر. جمع و جورتر. بهترتر. دیگر مجبور نیستم صبح اول وقت کف زمین را مثل خدمهها تی بکشم و هی حولهی تمیز بکشم به در و دیوار و گلدان و همهی خرت و پرتهایی که توی بوفه جا دادهام. از آخرین باری که خدمتکارم را عوض کردهام بیست روزی میگذرد. خیلی مرموز بود. از آن اتیوپیهای لاغر مردنی که آدم دلش به حالش حسابی میسوخت. همیشه فکر میکردم ماهی یک بار غذا گیرش میآید. هر روز صبح کنار صبحانهی خودم میگفتم صبحانهی مورد علاقهی خودش را هم آماده کند. مثل ما ایرانیها نبود که به هم تعارف تکه پاره میکنیم. دو تا تخممرغ آبپز و یک سوپ سبزی مخصوص خودشان که بیشباهت به شوربای ما نبود با تکهای نان و چای و شکر زیاد برای خودش حاضر میکرد. برای ناهار و شام ظرف مخصوص درداری داشت که هر چه آشپزی میکرد تکهای از آن بر میداشت و داخل ظرف میگذاشت و درش را محکم میبست. بعد از سرو غذا برای اهالی خانه میرفت گوشهی دنجی از اتاق خودش و غذایش را با ولع میخورد.
من پنج ماهی میشود که رژیم لاغریام را شروع کردهام. خودم را کشتهام. هر چیزی میخواهم بخورم اول در اینترنت سرچ میکنم مناسب است یا نه. اوایل فقط دنبال مواد فایبردار بودم. دل ضعفه گرفته بودم و هی حسرت دوران مجردیام را میخوردم. آنقدر لاغر بودم که صدایم میزدند نیقلیان. عجیب بود روزی ده وعده غذا هم اگر میخوردم آب از آب تکان نمیخورد. مادربزرگ میگفت زن که شوهر میکند غصه میخورد، چاق میشود. مادربزرگ خودش هم چاق بود.
اسم خدمتکارم ماریتا بود. یک شب که همهی ما خواب بودیم یواشکی در سالن را باز کرده بود و دوست پسرش را آورده بود توی اتاق کوچکش. صبح خوابشان برده بود و من بالای سرشان بودم. خدا میداند این چندمین بار بود که این پسر مو وزوزی آمده بود خانهی ما ولی بالاخره لو رفتند. به ماریتا گفتم: “what happen to you? Oh my god!” و او مثل جرقه از جا پرید. دستش را گذاشت روی قلبش و با دست دیگرش سیلی محکمی زد به صورتش و ادای آدم های گریان و پشیمان را در آورد: “sorry… sorry”
شوهرم تازه از خواب بیدار شده بود. پسر سیاهپوست پشت به ما کرده بود و با دو دست سرش را محکم گرفته بود. حسابی ترسیده بود. میتوانستیم ویزای هر دو را کنسل کنیم و مهر بلاغ بزنیم که دیگر نتوانند وارد این مملکت بشوند. چند ماهی هم میشد زندانشان انداخت ولی من دلم نیامد، فقط اخراجش کردم. تنها کاری که میشد کرد. چون از اعتماد ما سوءاستفاده کرده بود. شاید چشمهایم ترسیده بود. شاید به این دلیل که میدیدم آنها هم به نوعی حق دارند برای خودشان زندگی کنند و این در شرایطی بود که زندگی در کنار به قول خودشان ارباب، اسارت بود و من هیچ گاه، هیچ گاه نخواستم بردهای داشته باشم.
خانهام را گردگیری میکنم. باید یکی یکی به گلدانها آب بدهم و برگهایشان را با پارچهای نمدار تمیز کنم. پاییز است و این پاییز، این پاییز پدرسوخته میخواهد بنجامین و افرای کوچکم را از من بگیرد. چند تا از برگهایشان ریخته باید مراقب باشم.
آخر هفته یک نفر میآید و دو ساعت به کارهای خانه میپردازد. اگر کاری پیش بیاید و یا مهمان داشته باشیم بیشتر میماند. خانهمان نبش خیابان است و مرکز خرید بزرگی آن طرف خیابان دلم را قرص کرده است.
از خانه میزنم بیرون. هوای بیرحم دسامبر به پیشانیام میخورد. چشمهایم. گوشم. گونههایم. خیابان را بو میکشم. بوی آسفالت خسته، بوی تایرها، کفشها، لباسها، عابرها، مغازههای جورواجور ساندویچی، تایپینگی، عطرفروشی، تق و تق ماشین تایپ مغازهی کنارم توی گوشم شن میریزد و هندیهای سیاه گرگرکنان از روزمرهشان حرف میزنند. شبها را تا بحیره پیاده میروم. بحیره یکی از زیباترین کرانه های شارجه است. کورنیش بحیره. جایی که رود به دریا میریزد و با پلهای زیبایی خیابانها را به هم وصل میکند. جدای بعدازظهرها که باشگاه هستم و دو ساعتی را به ورزش مشغولم، شبها به سرم میزند پیادهروی کنم. با پاییز پدر سوختهای که خاطراتم را به رخم میکشد. هر چقدر دلم میخواهد راه میروم. راه. راه. میدوم. دوان دوان. میایستم. آهسته آهسته. قفل میکنم. نرمش کششی پاها را انجام میدهم و دوباره این پاییز است که قدم به قدم با من میآید تا لب رودخانهی بحیره. قایقها را میشمارم. کشتیها را. لنجها را. از روی دیوارهی چوبی لنجها به دنبال نام شهرم میگردم که بوی وطنم را با خودش قاچاقی به این ور آب آورده است. کنار محکمهی شارجه. جایی که روح چراغها هر شب در آب میافتد و موجها نور را به رقص میآورند. یک بطری آب در دستم است و دوربین. قید موبایلهایم را هم زدهام. کمی میدوم بلکه چند گرمی از غصههایم کم شود. کنار نردهها میایستم. چند عکس میگیرم از رنگها، برجها و سکوت، سکوت، سکوت، هیییس! پاییز پدرسوخته! فقط تویی که توی دلم شیطنت میکنی. خاطراتم در آرامش آبهای خلیجفارس شنا میکنند. مرغهای دریایی روی طنابهای اسکله آرام نشستهاند. بیخیال زل زدهاند به تیرگی آبهای شب. ساعت یازده است و باید برگردم. باید برگردم و این یعنی ته مسیر. راه میروم. راه. راه. و به ماریتا فکر میکنم که الان در آغوش کسیست یا نه. آشپزی میکند یا نه؟ غذایش روبهراه است یا نه. باید زودتر به خانه برسم و شام مورد علاقهی همسرم را آماده کنم. پاییز دنبالم میکند…