مقاله هفته پیش دکتر نوری علا و خوش آمد گویی اگرچه “با احتیاط تمام” اش به “اصلاح طلبان دین باور به قلمرو خواستاری حکومتی سکولار”، 

  شهروند ۱۲۷۴ – پنجشنبه ۲۵ مارچ ۲۰۱۰

 شهباز نخعی

مقاله هفته پیش دکتر نوری علا و خوش آمد گویی اگرچه “با احتیاط تمام” اش به “اصلاح طلبان دین باور به قلمرو خواستاری حکومتی سکولار”، مرا به فکر فرو برد.  فکر این که چرا ما مردم عادت و حتی علاقه داریم که از یک سوراخ چند یا چندین بار گزیده شویم: یک روز گله وار به دنبال مردی می افتیم که پس از ۱۵ سال تبعید هنگام بازگشت به میهن به پرسش “چه احساسی دارید؟” پاسخ “هیچ” می دهد… روزی دیگر ته ریش گذاشتن و تسبیح گرداندن توده ای های استالینیست شک و تردیدمان را برنمی انگیزد… زمانی در مقیاس ۷۰ درصد دارندگان حق رأی (بیش از ۲۰ میلیون نفر) به دنبال سیّد خندان می رویم تا برایمان “مردم سالاری دینی” به محوریت “عمود خیمه ولایت” برقرار کند و پس از ناامیدی و سرخوردگی شدید از او در مقیاس شگفت انگیز ۸۵ درصد (۴۰ میلیون نفر) پشت سر نخست وزیر “دوران طلایی امام خمینی (ره)” به راه می افتیم تا با شعار “سبز” از راه “اجرای بی تنازل قانون اساسی” و “جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر” برایمان “تغییر” ایجاد کند! 

ماکیاول می گوید تا زمانی که کسانی آمادگی فریب خوردن داشته باشند، همواره فریبکار وجود خواهد داشت.  با خود فکر کردم با آنچه که ما می کنیم و هستیم، آیا جای تعجّب است که پنج تن آل ردا (مخفف روشنفکران دینی اسلامی) ناگهان به آیین مبین “سکولاریزم اسلامی” مشرّف شوند؟!

 دنباله فکرم به اینجا رسید که این حضرات به چه دلیل پول هایی را که از راه غارت دارایی های مردم به فقر کشیده شده ایران اندوخته اند، گشاده دستانه صرف تبلیغ اندیشه های “سکولاریزم اسلامی” خود می کنند؟!  آیا جز این است که به این امید بسته اند که بتوانند یکبار دیگر نیز از همان سوراخی که قبلاً بارها مردم را گزیده اند، این کار را تکرار کنند؟! 

اگر این را بپذیریم که این جماعت زیرک تر از آنند که پول های بادآورده خود را دور بریزند، به این پرسش می رسیم که پس چرا این کار را می کنند؟ 

هواداران نظام پیشین، که تخصّص شان دادن پاسخ های ساده به پرسش های دشوار و پیچیده است، این پرسش را با سرزنش و حتی لعن و نفرین روشنفکران پاسخ می دهند.  به زعم این هم میهنان، همراهی و هواداری روشنفکران از آیت الله خمینی، موجب انقلاب یا “شورش” ۱۳۵۷ شده و روشنفکران با این کار خیانتی نابخشودنی مرتکب شده اند. 

از خود پرسیدم: آیا به راستی چنین است و روشنفکران که وظیفه اصلی شان دادن آگاهی و نمودن راه به مردم است، در انجام این وظیفه به کلّی غفلت کرده اند؟ 

به یادم آمد که در بزنگاه جوّ تب هیستریک غالب بر هفته های پیش از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، یکی از همین روشنفکران با شهامتی تحسین برانگیز “آنچه شرط بلاغ است” را گفت و بهای سنگینش را نیز پرداخت.  آن روشنفکر شجاع زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی بود که در فردای خروج شاه از ایران، ۲۷ دیماه ۱۳۵۷، در مقاله ای در روزنامه آیندگان خطاب به آیت الله خمینی با عنوان “چرا با جمهوری اسلامی مخالفم؟” با صراحت و بی پروایی نوشت: «… آنچه نوشتن این نامه را موجب شد… نکته هایی است که تا آنجا که من می دانم تاکنون کسی از داخل کشور آشکارا به شما ننوشته است.  مشکل هنگامی آغاز شد که برخی از طرفداران شما مسئله جمهوری اسلامی را به عنوان خواست کلیه مردم این مملکت مطرح کردند.  من به عنوان نویسنده و حقوقدان (هردو را با فروتنی عنوان می کنم) با جمهوری اسلامی مخالفم و دلایل مخالفت خود را صمیمانه با شخص شما در میان می گذارم». 

زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی سپس کوشید تا بلکه آیت الله خمینی و هوادارانش را به راه راست هدایت کند: «شما تنها کسی هستید که اگر به جای جمهوری اسلامی اعلام جمهوری مطلق کنید، یعنی به جای حکومت عده ای از مردم، حکومت و حاکمیت جمهور آنان را بپذیرید، نه تنها در ایران انقلاب معنوی عظیمی ایجاد کرده اید، بلکه در قرن مادّی گرای ما (نه به معنای فلسفی، بلکه به معنای نفی معنویت) به روحانیت و معنویت بعد عظیمی بخشیده اید و تاریخ مقام شما را در ردیف گاندی و شاید بالاتر از او ثبت خواهد کرد». 

آیت الله خمینی نخواست یا نتوانست یا شایستگی آن را نداشت که در مقام “گاندی و شاید بالاتر از او” قرار گیرد.  امّا انصافا آیا او تنها مقصر آن چه بعدها پیش آمد، بود و ما در ساختن یک دیکتاتور خون آشام از او سهم و نقش نداشتیم؟! 

مصطفی رحیمی در ادامه مقاله خود نوشت: «چند قرن است که غربیان می گویند و باز می گویند که ملّت های مشرق زمین لیاقت آزادی و دموکراسی بی قید و شرط را ندارند و همیشه باید در پای علم خودکامه ای سینه بزنند.  باید به این یاوه ها در میدان عمل پاسخ داد.  هندیان بطلان این ادّعا را ثابت کردند، آیا نوبت ایران نرسیده است؟» 

اکنون که به پشت سر نگاه می کنم، می بینم که گویا هنوز هم “نوبت ایران نرسیده است” و با آن که زنان و جوانان دلاور ایران در ۹ ماه گذشته شگفتی های بزرگ آفریدند، هنوز هم گروه هایی از قماش “نواندیشان دینی” با یاری پول های غارت شده از مردم ایران به هر حیله و ترفندی متوسّل می شوند تا بلکه آب رفته را به جوی بازگردانند.

 

زنده یاد مصطفی رحیمی در آن مقاله دلیل این امر را چنین توضیح داد: «سه هزار سال حکومت استبدادی و بیست و پنج سال اختناق مطلق در وجود همه ما (جز نوابغ) دیو مستبدی پرورانده است که خواه ناخواه بر قسمتی از اعمال و اندیشه های ما سایه می اندازد و چنین است که نه تنها توده مردمان نیازمند تربیت و آموزشی تازه اند، بلکه هریک از ما نیز نیازمند چنین پرورشی هستیم.  اگر این کار صورت نگیرد، مردم به جای تقویت استعدادهای نهفته خود متوجه تقویت رهبران خواهند شد.  چیزی که بالمآل آنان را زبون و خطرپذیر می سازد». 

پرسشی که زنده یاد مصطفی رحیمی در ادامه مقاله خود عنوان کرد، امروز پس از ۳۱ سال همچنان مطرح است: «هر انقلابی دو رکن دارد که هیچیک بی دیگری منشأ اثر نمی تواند بود.  اوّل مردمی که باید انقلاب کنند و دوّم، رهبر یا رهبرانی که باید لحظه مناسب را تشخیص دهند و با اعلام شعارها و رهنمودهای مناسب انقلاب را هدایت کنند… چرا باید در ساختن ایران آینده، رأی آزادانه ملّت را نپرسید؟» 

پاسخ این پرسش را باید به اصطلاح رهبرانی بدهند که برغم این همه تجربه های تلخ در طول ۳۱ سال گذشته، هنوز از “مردم سالاری دینی” و “اجرای بدون تنازل قانون اساسی” سخن می گویند. 

مصطفی رحیمی در مقاله خود برداشتش از جمهوری اسلامی را چنین بیان کرد: «آن چنان که من می فهمم، جمهوری اسلامی یعنی آن که حاکمیت متعلّق به روحانیون باشد و این برخلاف حقوق مکتسبه ملّت ایران است که به بهای فداکاری ها و جانبازی های بسیار این امتیاز بزرگ را در انقلاب مشروطیت به دست آورد که “قوای مملکت ناشی از ملّت است”… معقول نیست که [ملّت] حق حاکمیت خود را به هیچ شخص یا اشخاصی واگذارد”. 

برغم آگاهی رسانی بی پروا و شجاعانه مصطفی رحیمی، “ملّت” نه تنها حقوق مکتسبه خود در انقلاب مشروطیت را از دست داد، بلکه با گردن نهادن به “ولایت فقیه”  که بعدا تبدیل به “ولایت مطلقه فقیه” شد، خود را آنچنان که مصطفی رحیمی هشدار داده بود “زبون و خطرپذیر” ساخت و در ردیف “محجورین و صغار” درآمد.

 


 

مصطفی رحیمی در مقاله خود سنگ تمام گذاشت و با شهامتی درخور ستایش نوشت: «به دلایل بالا جمهوری اسلامی با موازین دموکراسی منافات دارد.  دموکراسی به معنای حکومت همه مردم، مطلق است و هرچه این اطلاق را مقیّد کند به اساس دموکراسی (جمهوری) گزند رسانده است.  بدین گونه مفهوم جمهوری اسلامی (مانند مفاهیم دیکتاتوری صالح – دموکراسی بورژوایی – آزادی در کادر حزب…) مفهومی است متناقض.  اگر کشوری جمهوری باشد، برحسب تعریف، حاکمیت باید در دست جمهور مردم باشد.  هر قیدی این خصوصیت را مخدوش می کند و اگر کشور اسلامی باشد، دیگر جمهوری نیست». 

در فضای آشفته و غبارآلود هفته های پیش از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، نوشته بی پروا و روشنگرانه زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی نه تنها راه به جایی نبرد و پژواکی درخور نیافت، که برای نویسنده اش بسیار دردسرآفرین نیز شد.  یک گروه از اوباش حزب اللهی به در خانه اش ریختند، شیشه هایش را شکستند و خانواده و همسایه هایش را به وحشت انداختند.  در کمتر از سه ماه، آنچه که نباید می شد، شد و پرسش های پاسخ نیافته او تا امروز نیز مطرح باقی ماند: «در محدوده ضوابط و قواعد اسلامی چه تضمینی است که بار دیگر معاویه ها بر علی ها، یزیدها بر حسین ها و عبّاسیان بر ابومسلم ها چیره نگردند؟». 

زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی تنها روشنفکری نبود که در بزنگاهی سرنوشت ساز بی پروا فریاد هشدار دهنده سرداد و پژواک صدایش در هیاهوی مدعیان خاموش شد.  بیست سال پس از او، در بزنگاه سرنوشت سازی دیگر، اندیشمندی فرزانه با شجاعت پا به میدان نهاد و “هرآنچه شرط بلاغ است” را گفت و برای آن نیز بهایی بسیار سنگین – تبعید و دوری ناخواسته از میهن – پرداخت.  این اندیشمند فرزانه دکتر چنگیز پهلوان نام دارد که در بحبوحه زمانی که کبک “اصلاح طلبان” خروس می خواند و اهرم های عمده قدرت یعنی قوای مجریه و مقننه را در دست داشتند، در نوشتاری درخشان با عنوان “بحران گفتار در ایران امروز” در جریان کنفرانس جنجالی برلین، پته اصلاح طلبان را روی آب ریخت و ترفندهای ریاکارانه شان را افشا کرد.  در دیباچه آن نوشتار، چنگیز پهلوان ابتدا به تشریح سیاست های نظام ولایت مطلقه فقیه در دوران به اصطلاح “سازندگی” و سرکوب دگراندیشان در قالب مبارزه با “تهاجم فرهنگی” پرداخت و نوشت که با روی کار آمدن اصلاح طلبان در دوّم خرداد ۱۳۷۶: «بخشی از بدنه نظام که در اندیشه نجات جمهوری اسلامی بود به فکر افتاد که نه تنها با استفاده از مجال انتخاب رییس جمهور جدید رهبری مردم را به دست گیرد، بلکه به مدد اندیشه برداری، گفتار و حتی واژگان مخالفان رژیم را از آن خود سازد و از این راه آنان را از رونق بیندازد و نوع تازه ای از انحصار را، این بار در پهنه گفتار و آزادی خواهی به راه اندازد…در این مقطع هرگونه شفّافیتی در حوزه فرهنگ گفتار از میان رفت و جامعه با انواع ابهام آفرینی ها دست به گریبان شد.  از مدرنیته که تا حال صبغه ای غربی و بیگانه داشت سخن رفت، از نوآوری اجتماعی و فرهنگی که امری ناپسند به شمار می آمد به شدّت دفاع شد، از منافع ملّی و از ایران که تاکنون به معنای دوری جستن از اسلام می بود با حرارت شگفت آوری صحبت به میان آمد و تساهل و مدارا که تجلّی لیبرالیسم به حساب می آمد با تفصیل و شرح و بسط فراوان در معرض تبلیغ قرار گرفت». 

چنگیز پهلوان در ادامه روشنگری خود نوشت: «این گروه که با اعلام وفاداری به ساختار کنونی سیاسی در جهت اصلاح آن به فعّالیت می پردازد و عناصر آن خودی و درون ساختاری به حساب می آیند، به تفاوت ها و اختلافات داخل نظام هویت بخشیده اند و زمینه ساز برخی از دگرگونی ها در مجموعه بغرنج قدرت سیاسی شده اند.  امّا از آنجا که همه چیز را برای خود می طلبند و با توسّل به گفتار برداری راه مشارکت را بر نمودهای گسترده عرفی مسدود ساخته اند، در عمل معضلات تازه ای بوجود آورده اند.  از سویی به مشارکت مردم تمایل نشان می دهند و از سوی دیگر با این مردم به صورت گزینشی برخورد می کنند.  کسانی را که نگرش انتقادی نسبت به پیشینه و عملکرد کنونی شان ابراز می کنند، نمی پسندند و اگر به همین نحو ادامه دهند در نهایت نوع دیگری از انحصار طلبی را دامن خواهند زد که زیان های تاریخی بی شماری به بار می آورد». 

بوی گند و تعفّن دروغ و ریاکاری اکنون چنان مشام آزار شده که حتی میرحسین موسوی نیز در بیانیه های خود از آن سخن می گوید.  اصلاح طلبان سهم بسزایی در رواج دروغ و ریاکاری و نهادینه کردن آن به عنوان فرهنگ – یا ضد فرهنگ – داشتند.  چنگیز پهلوان در مورد چگونگی تکوین این پدیده نوشت: «کار گفتار برداری وگفتارسازی، امروز به جایی رسیده است که جامعه ایرانی دیگر نمی داند چه کسی از چه فکری و از چه فرهنگی پیروی می کند؟  چه کسی خواستار چیست و از چه چیز گریزان است؟  اگر در آغاز انقلاب، اسلام خواهی حدفاصل اسلام گرایان با دگراندیشان دانسته می شد، درحال حاضر هیچ خط متمایز کننده ای میان طرفداران نظام و مخالفان نظام به چشم نمی خورد.  اغتشاش گفتاری به حدّی رسیده است که از هر نوع اندیشه و هرگونه ای از اپوزیسیون، در بدنه نظام حاکم شبیه سازی شده است و هر شکلی از اصالت از بین رفته است». 

نویسنده سپس به توضیح این می پردازد که شبیه سازی و مصادره شعارها در مقیاس محدود در آغاز انقلاب نیز وجود داشته: «اگر در آغاز انقلاب گروه هایی برای راندن چپی ها از صحنه انقلاب به تندروی دلبستگی نشان می دادند، حالا همه بدنه نظام سیاسی به شبیه سازی روی آورده و هویت خود را در قبال حفظ قدرت به حراج گذاشته است.  کسانی که با تولید و عرضه برنامه ناشایست “هویت” یورش گسترده به دگراندیشان را تدارک دیدند، و با افتخار از هویت خود یاد کردند، امروز با دست اندازی به هویت همان دگراندیشان، از هویت خود چشم پوشیده اند و در بازار مکاره شبیه سازی خود را در انبوه جمعیت گم ساخته و پنهان کرده اند». 

نتیجه تداوم این روند روشن است: «امروز در جمهوری اسلامی فقط سکه تقلّبی در گردش است.  اگر از فمینیسم بگویید، فمینیست های اسلامی در مقابلتان قرار می گیرند.  اگر از حقوق بشر بگویید، سازمان حقوق بشر اسلامی سینه سپر می کند.  اگر از مدرنیته بگویید، اینان پرچم مدرنیته را به اهتزاز در می آورند و چنانچه بخواهید بگویید پست مدرنیست هستید، برای دوران پست مدرنیست اسلامی پیراهن چاک می کنند… دوّم خردادی ها، به دیگران می گویند بگذارید ما به جای شما سخن بگوییم.  ما فرزندان همین نظام هستیم و بهتر از شما می دانیم چگونه باید عمل کرد.  دگراندیشان که روزی درخور مرگ و تحقیر بودند، اکنون به عنوان صغار باید عنان اختیار خود را به این رهبران بازرسیده بسپرند تا بتوانند به حیات خود در پرتو لطف آنان تداوم بخشند».

 چنگیز پهلوان در مقاله روشنگرانه خود به افشای “روشنفکران دینی” نیز پرداخت: «روشنفکری دینی واسطه گذار از فرهنگ دینی به عرفی برای کسانی است که روزگاری به امید رستگاری انسان ها به مدد دین دست به قیام زدند.  این روشنفکری امروز نیز بر بنیادهایی لرزان قد برافراشته است.  به امید نجات حکومت دینی سربرکشید، امّا از یاد برد که ساختارهای نظام کنونی درخور نجات نیستند… کسانی که تا دیروز گفتار فقهی و ایدئولوژیک مذهبی را پی می گرفتند، حالا با یک چرخش سریع گفتارهایی یکسره متفاوت را که در اساس گفتارهایی اندیشیده هم نیستند و فقط کاربرد موردی دارند، برمی گیرند و از آن خود جلوه گر می سازند… حفظ قدرت اگر ایجاب کند، در چرخشی دیگر به گفتارهایی دیگر چنگ می اندازند و مضامین کنونی را رها می کنند».

 و اکنون، ۳۱ سال پس از هشدار بی پروا و روشنگرانه زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی و ۱۰ سال پس از افشاگری شجاعانه چنگیز پهلوان، در همچنان بر پاشنه پیشین می چرخد و “نواندیشان دینی” با چنگ انداختن بر “سکولاریزم اسلامی” و با بهره گیری از پول های غارت شده مردم ایران و امدادهای نه چندان غیبی بی بی سی و صدای امریکا به میدان آمده اند تا بار دیگر خاک به چشم مردم بپاشند و نمایشی تازه برپا کنند! 

امّا، همین امروز هم کم نیستند کسانی که حتی از داخل ایران و رودررو با انواع خطر، بی باکانه به دادن هشدار و روشنگری ادامه می دهند.  یکی از این روشنگران بی پروا و دلیر سیامک مهر است که در فراز پایانی آخرین نوشتارش با عنوان “تحولات جامعه در سال پیش رو” در تاریخ اوّل فروردین ۱۳۸۹، لبّ کلام را چنین می نویسد: «حقیقت این است که ما به میانجی و توسّط اصلاح طلبان و اسلام خواهان هرگز از چاه بیرون نخواهیم آمد، بلکه در کمرکش چاه اندکی بالا و پایین می شویم»!

   

* شهباز نخعی نویسنده در حوزه ی مسائل سیاسی و ساکن مونتریال کانادا و از همکاران شهروند است.

Snak2@live.ca