شماره ۱۱۹۲ ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸
از خوانندگان
در این مجال کوتاه عمر در این زمان تنگ غروب در این بی باوری و بی حاصلی بگو با عشق چه باید کرد. اینجا در کنار پنجره بسته ام نشسته، حتی اشتیاق نگریستن به نوری که از روزنه سر می زند، ندارم. اینجا همیشه مکان من است! که در آن با تو زیسته ام ولی در واقع بدون تو!

کبوتران زیبایم که بر دوش و سرم می نشستند و از لب و دست من دانه می چیدند پرواز کرده اند. به دورترین نقاط عالم… شاید هرگز قادر نباشم ببینمشان.
اینگونه اسارت را دوست دارم… این تارها را خود به پیله ی وجودم تنیده ام… فقط گوهری در سینه دارم… من صادقانه این عشق را از دید نامحرمان محفوظ داشته ام چون اگر یاد تو و عشق تو عمیقانه نبود، من هم نبودم!
حالا زمانه با تمام خسّت و تنگ نظری یاد تو را به ارمغان به من سپرد، اما کو بضاعتی، کو جوانی، کو شور و التهاب بی خبری… حال باید به کمبودها بیندیشم که در همین مجال کوتاه چیزی ندارم!
و تو با تمام صلابت و والایی مثل همیشه مهربان و پابرجایی و با ایثار محبت و عشق مرا حراست می کنی که نمیرم…
اما من از همه چیز بیم دارم… می ترسم… سعادتم را که عشق پاک تست گم کنم. اگر روزی تو هم پرواز کنی آنگاه من بدون تو چه دارم.
بگو با عشق چه باید کرد… بگذار من کودکانه در این گوی رنگین بنگرم و مروارید عشقم را در صدف قلبم شناور دارم و آن را با هوسهای پیش پا افتاده خرد نکنم و به دیو بدگویی و بدنامی نفروشم. چون عمر مرا مجال نیست… اگر این گوی رنگین خرد شود جمع آوری خرده هایش در حوصله ام نخواهد بود. فرصت کوتاه… امید من نارساست… می خواهم فقط در خیال خوشبختی را ضمانت کنم چنانکه از روز اول با نگاه ثبت دل کردم…
هر جا که دلی شکسته دیدی
یادی ز دل شکسته ام کن
هر جا به قفس پرنده ای بود
یاد از پر بسته ی من کن
مرداد ۱۳۵۵ ـ تهران